بخش پنجم - قسمت اول
از کتاب المعيشه، از امام صادق جعفر بن محمد (ع)، زهد بدنيا، تباه ساختن مال وتحريم حلال نيست. بل زهد آن است که بدانچه در دست تو است بيش از آنچه نزد خداوند است، تکيه مکني.
ويرا پرسيدند: سبب چه بود که ياران عيسي(ع) بر آب گام مي زدند و ياران محمد(ص) چنين نبودند؟ فرمود: ياران عيسي از طلب روزي دست در داشته بودند اما اينان سرگرم تحصيل روزي بودند.
|
|
زني به نزد بزرگمهر آمد و از او چيزي پرسيد: بزرگمهر گفت: پاسخ سؤالت را اکنون آماده ندارم. زن گفت: از پادشاه مالي چشمگير همي گيري و پاسخ سؤال من نداني؟
بزرگمهر گفت: اي فلان، پادشاه بر مبناي آنچه دانم بمن مال دهد. چه اگر بر مبناي آنچه ندانم بمن مال دهد، تمامي گنجينه اش کفايتم نکند.
|
|
انوشيروان، بزرگمهر را پرسيد، کدام کس را دوست داري که خردمند بود؟ گفت: دشمنم را. پرسيد: زچه رو؟ گفت: از آن رو که اگر وي خردمند بود، من از او در امان و عافيت مانم.
|
|
ابونؤاس را پس از وفاتش به خواب ديدند. پرسيدندش، خداوند با تو چه کرد؟ گفت: مرا بيامرزيد و از گناهانم بسبب اين دو بيت که سروده بودم، درگذشت:
من کيستم که اگر گناهي کنم، پروردگار نيامرزدم؟
زماني که از آدميزادگان چشم بخشش هست، چگونه آمرزش از پروردگار اميد نداشته باشم؟
|
|
جامي راست:
خواجه ي ما زبصره تا بغداد
گر بود پر ز سوزن و فولاد
پس زکنعان بيايد اسرائيل
همره جبرئيل و ميکائيل
خانه ي کعبه را کنند گرو
چند روز اوفتند در تک و دو
تا به آن جستجوي پي در پي
سوزني عاريت کنند از وي
تا زند بخيه درزي چالاک
آنچه بر يوسف از قفا شد چاک
ندهد سوزن آن فرومايه
نکند شادشان از آن وايه
بفسرد که از تو هم آن عز زن
که شود سوده ناگه آن سوزن
گيردش لايزال تب لرزه
زان بتش در خيال صد هرزه
ابوالاسود، معتزلي مذهب بود. و از اين رو همسايگانش همي آزردند و گاه شبانگاه بر خانه اش سنگ همي باريدند و صبح هنگام به مسجد همي آمدند و مي گفتند: اي ابوالاسود، خداوند ترا هدف قرار داد. وي پاسخ مي داد، دروغ مي گوئيد. اگر خداوند مرا هدف قرار مي داد، خطا نمي کرد. شما خطا مي کنيد.
|
|
ابن الهيثم حکيم، مردي پرهيزگار و ورع بود و برخلاف روش پاره اي از حکيمان، شريعت را گرامي مي داشت. تأليفات وي در رياضيات، ارزشمندتر از آن است که به وصف آيد.
وي مقام علم را نيز بس شامخ مي دانست. روزي يکي از اميران سمنان که سرخاب نام داشت، نزد وي آمد تا بهره اي از او گيرد. حکيم وي را گفت: اگر هر ماه، مرا يکصد دينار دهي، ترا حکمت آموزم.
امير آن را بدو بخشيد و هر ماهه بدستش رسيد. تا آن گاه که خواست باز گردد. ابن الهيثم تمامي آن مال را که اندوخته بود، به وي داد و از آن چيزي برنداشت و گفت: مرا به چيزي از اين مال نيازي نيست.
خواست رغبت ترا به گرد کردن دانش بيازمايم و زماني که دانستم مال را در مقام قياس با دانش در چشم تو بهائي نيست، به تعليم تو رغبت کردم.
امير از پذيرفتن آن مال امتناع کرد و گفت: اين مال هديه ي من به تو است. گفت: در تعليم خير نه هديه اي است نه رشوتي و نه اجرتي و آن مال را نستد.
هر که جنباند کليد شرع را بر وفق طبع
طبع نگشايد برويش جز در ادبار را
جامي:
آي درت کعبه ي ارباب نجات
قبلتي و جهک في کل صلوه
بر سر کوي تو ناکرده وقوف
حاجيان را چه وقوف از عرفات
غم عشاق تو آخر نشود
انزل الله عليکم برکات
ميکشي هر طرف از حلقه زلف
بس کن اي باد صبا اين حرکات
جامي از درد تو جان داد و نگفت
فهو ممن کتم العشق و مات
نيز از اوست:
چون نصيب ما نشد وصل حبيب
ما و درد بي نصيبي يا نصيب
روي خود بنمايت گفتي زدور
کاش بودي اين سعادت عنقريب
ادهم مضحکه، برده اي سياه بود، والي فرمان داده بود که مردم براي نماز استسقا بيرون روند و همگي سياه به تن داشته باشند. ادهم، عريان به مصلي رفت.
|
|
مردي حضي شده، به زمان شريح با زني زناشوئي کرد. زن فرزندي بياورد. حضي شده وي را انکار کرد. دعوا بنزد شريح بردند و شريح کودک را از وي دانست.
مرد کودک را بدوش گرفت و از نزد قاضي بدر شد. براه حضي شده ي ديگري وي را ديد و پرسيد: از کجا مي آئي؟ گفت: مپرس و خويشتن را نجات ده. چه قاضي زنازادگان را بين حضي شدگان قسمت همي کند و اين کودک نصيب من شده است.
|
|
. . .
در گردش افلاک چو کردم نظري
از مردم آدمي نديدم اثري
هر جا که سري بود، فرو رفت به خاک
هر جا که خري بود، برآورد سري
ازمثنوي:
جوش نطق از دل نشان دوستي است
بستگي نطق از بي الفتي است
دل که دلبر ديد، کي ماند ترش
بلبلي گل ديد، کي ماند خمش
لوح محفوظ است پيشاني يار
راز کونينت نمايد آشکار
در باب نود و هفت از کتاب ربيع الابرار آمده است که يهودئي از پيامبر(ص) پرسشي کرد. وي لختي درنگ کرد و سپس پاسخ بداد. يهودي پرسيد، ز چه رو با دانائي در پاسخ تأميل کردي؟ فرمود: در جهت بزرگداشت دانش.
|
|
بحيراي راهب، ابوطالب را گفت: برادرزاده ات را پاس بدار چرا که صاحب شأني شود. پاسخ داد، در اين صورت در پناه خداوند است.
|
|
. . .
خاک ره آن گر مروانيم که ننشت
بر دامنشان گرد زويرانه ي عالم
چشمت به عشوه ره زند، لب خوانده افسون دگر
دل مي برند از عاشقان هر يک به قانون دگر
سال ها شد که روي بر ديوار
دل برآرم به گرد شهر و ديار
تا بيابم نشان آدمئي
کايد از وي نسيم محرمئي
بروم خاک پاي او باشم
نقد جان زير پاي او باشم
ديدنش از خدا دهد يادم
کند از ديدن خود آزادم
سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنوري خاموش
وه کزين کس نشانه پيدا نيست
اثري در زمانه قطعا نيست
ور کسي را گمان برم که وي است
چون شود ظاهر آن چنان که وي است،
يابمش معجبي به خود مغرور
طورش از اهل دين و دانش دور
نه از اين کار در دلش دردي
نه از اين راه بر رخش گردي
نه زعلم درايتش خبري
نه ز سر روايتش اثري
سخن او به غير دعوي نه
همه دعوي و هيچ معني نه
طالبان را شود به تو به دليل
بنمايد به سوي زهد سبيل
بر سر راه خلق چاه کن است
ره نما نيست او که راه زن است
چون شود گم به سوي حق ره از او
هست شيطان نعوذ بالله از او
گر کسي را بود شکيبائي
وقت تنهائي است و يکتائي
خانه در سوي انزوا کردن
رو بديوار عزلت آوردن
دل به يک باره در خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پي پاس
تا به بيهوده نگذرد انفاس
ور زغوغاي نفس اماره
از جليسي نباشدت چاره
شو انيس کتاب هاي نفيس
آنهافي الزمان خير جليس
مصحفي جوي روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
در حديث صحيح مصطفوي
باشي از خلق و سيرت نبوي
وز تفاسير آنچه مشهور است
که ز تحريف مبتدع دور است
وز فروع و اصول شرع هدي
آنچه لايق نمايد و اولي
وز فنون ادب چه نحو و چه صرف
و آنچه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل کشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آنچه باشد به عقل و فهم فريب
که شود منکشف به فهم لبيب
وز دواوين شاعران فصيح
وز مقالات ناظمان مليح
آنچه قبضت کند به بسط بدل
چه قصايد چه مثنوي چه غزل
چون تر جمع گردد اين اسباب
روي دل ز اختلاط خلق بتاب
گوشه اي گير و گوش با خود دار
ديده ي عقل و هوش با خود دار
بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الامکان مراقب دل باش
جامي:
احن شوقا الي ديار لقيب فيها جمال سلمي
که ميرساند از آن نواحي نويد لطفي به جانب ما
به وادي غم منم فتاده زمام فکرت زدست داده
نه بخت ياور نه عقل رهبر، نه تن توانا نه دل شکيبا
زهي جمال تو قبله ي جان حريم کوي تو کعبه ي دل
فان سجدنا اليک نسجدوان سعينا اليک سنعي
اگر به جورم بر آوري جان و گربه تيغم بيفکني سر
قسم به جانت که برنيارم سر ارادت زخاک آن پا
به ناز گفتي؟ فلان کجائي؟ چه بود حالت در اين جدائي؟
مرضت شوقا و مت شوقا فکيف اشکو اليک شکوي
برآستانت کمينه جامي مجال ديدن نديد از آن رو
به کنج فرقت نشست محزون بکوي محنت گرفت مأوي
حافظ راست:
با مدعي مگوئيد اسرار عشق و مستي
تا بي خبر بميرد در رنج و خودپرستي
با ضعف و ناتواني همچون نسيم خوش باش
بيماري اندر اين غم خوشتر ز تندرستي
در مذهب طريقت خامي نشان کفر است
آري طريق رندان چالاکي است و چستي
عاشق شو ار نه روزي کار جهان سرآيد
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
آن روز ديده بودم اين فتنه ها که برخواست
کز سرکشي زماني با ما نمي نشستي
خار ار چه جان بکاهد، گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخي من در جنب ذوق مستي
مولانا محتشم، از قصيده اي که در آن بمدح ملکه ي مرحوم پريخان خانم پرداخته است:
مهر فلک کنيزک خورشيد نام اوست
کاندر پس سه پرده نشسته است از حجاب
وز شرم کس نکرده نگه بر رخش درشت
از بس که دارد از نظر مردم اجتناب
در خواب نيز تا نتواند نظر کند
نامحرمي بر آن مه خورشيد احتجاب
نبود عجب اگر کند از ديده ي ذکور
معمار کارخانه احساس منع خواب
خود هم به عکس صورت خود گر نظر کند
ترسم که عصمتش کند اعراض در عتاب
فرمان دهد که عکس پذيري به عهد اوست
بيرون برد قضا هم از آئينه هم زآب
يکي از بزرگان بغداد ابوالعيناء را ديد که سحرگاهان به حاجتي بدر شده بود. وي از سحرخيزي او بشگفت آمد و پرسيد: ابوعبدالله ز چه رو خانه در اين هنگام ترک گفته اي؟ ابوالعيناء گفت: از تو در شگفتم که در کار من شريکي و در شگفت از آن تنها.
|
|
اعرابئي صمغ همي جويد، آن را بينداخت و گفت: بدابحالش، دندانها را رنج همي دهد و گلو را از آن مضيبي نيست.
|
|
مردي از دوستي به حمام حظمي خواست. وي بدو نداد. بگفت: سبحان الله، با آن که دو قفيزش به درهمي دهند، نمي دهي، گفت: گيرم که دو قفيزش به درهمي بود، چقدرش رايگان به تو رسد؟
|
|
در باب نود و هفت از ربيع الابرار جاحظ گويد، گويند که هر چيزي سه دسته است: خوب، متوسط و بد. و متوسط هر چيزي از به آن نزد مردمان نيکوتر به حساب همي آيد جز شعر. چه شعر بد از شعر متوسط نيک تر است و زماني که گويند شعري متوسط است يعني بد است.
|
|
اعرابئي فرزند را نصيحت کرد که: اي پسرکم، يا درنده اي دور از ديدگان مردم باش يا گرگي شجاع يا سگي نگاهبان اما آدمئي ناقص مباش.
|
|
مردي اعرابئي را از بابت خويشاوندانش سرزنش کرد که عار او هستند. اعرابئي گفت: خويشاوندان من ننگ من اند اما تو خود ننگ خويشاوندان خويشي.
|
|