بخش سوم - قسمت اول

دانش بدون دسته دانش آشکارا و دانش پنهان بخش مي گردد. دانش آشکارا همان دانشي است که نزد علم آموزان مدارس و مجالس متداول است و کتبش مشهور.
دانش پنهان اما از غير اهلش پوشيده و مستور است. وحکيمان همچنان در پنهان نگاه داشتن آن کوشند و آن را به رمز نويسند و در آن کتابتي به کار برند جز آن گونه که مرسوم و معهود است.
اين دانش خود به پنج قسم منقسم است، کيميا، ليميا، هيميا، سيميا، ريميا و يکي از حکيمان سترگ در اين هر پنج کتابي نگاشته است به نام «کله سر» که هر حرف اين اسم نشانه ي يکي از آن علوم است. و نيز در اين نامگذاري به وجوده پنهان نگهداشتن آن علوم نيز اشاره دارد.
مولف گويد: من به سال هفتصد و پنجاه و سه در هرات اين کتاب را ديده ام، از نيکوترين تأليفات در اين زمين هاست. نيز کتاب «سرالمکتوم » امام رازي اين دانش ها را جز کيميا و ريميا در خود دارد، و از کتابهاي ارزنده در اين معني است.

از سعدي:

گروهي نشينند با خوش پسر
که ما پاکبازيم و صاحب نظر
زمن پرس فرسوده ي روزگار
که بر سفره حسرت برد روزه دار
از آن تخم خرما خورد گوسفند
که قفل است بر تنگ خرماوبند
سر گاو عصار از آن درکه است
که از کنجدش ريسمان کوته است

از حافظ:

جوي ها بسته ام از ديده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهي بالائي
قربان آن غارتگرم کان دل نه تنها مي برد
تاراج جان هم مي کند، دين هم بيغما مي برد
اي دل طبيب عشق او، دارد دوائي بوالعجب
آسوده را غم مي دهد صبر از شکيبا مي برد
نبود به کيش عاشقان اخوان يوسف را گنه
آسايش يعقوب را شوق زليخا مي برد
دين و دل و هر چيز بود آن ترک غارتگر ستد
مانده است ما را نيم جان آن نيز گويا مي برد
هر چند عذرا مي برد، با وامق استغنا زحد
اين سوز وامق عاقبت آرام عذرا مي برد
صدق محبت مي کند در چشم مجنون توتيا
هر خاک کان باد صبا از کوي ليلي مي برد
با آن که تيغ جور او در جان من زد چاک ها
آلوده گشته خنجرش ما را به دعوي مي برد
هر چند گام جان من تلخ است زان زهر ستم
اين تخلي کام من آن لعل شکرخا مي برد
شوق جمال دلکشت حاجي پي گم کرده را
گاهي به يثرب مي کشد گاهي به بطحا مي برد
اي شيخ اين آلوده را در سلک پاکان جا مده
کاين رندي من عاقبت ناموس تقوي مي برد
در دير پيش کافري دل در گرو مانده مرا
زاهد من بيچاره را سوي مصلي مي برد
محنت کشيدن خوش بود ليک از براي يار بود
بي عاقبت باشد که رنج از بهر دنيا مي برد
فارغ دلان را آورد عشرت پرستي سوي شهر
ديوانه ي عشق ترا غم سوي صحرا مي برد
بپذير عذرم چون کنم بي طاقتيها در غمت
گر کوه باشد جان من اين حسنش از جا مي برد
اي هوشمندان بر رخش آهسته مي بايد نظر
کان عشوه هاي جان ستان دل بي محابا مي برد
ما را نباشد در جهان غير از دل پرغصه اي
در حيرتم زان بيخرد کو رشک بر ما مي برد
فرهاد بعد از بيستون زد تيشه بر سر، صبر بين
اشرف هنوز از بهر او شرمندگي ها مي برد

سعدي:

يکي خرده بر شاه غزنين گرفت
که حسني ندارد اياز اي شگفت
گلي را که نه رنگ باشد نه بوي
غريب است سوداي بلبل بر اوي
به محمود گفت اين حکايت کسي
به پيچيد از انديشه بر خود بسي
که عشق من اي خواجه بر خوي اوست
نه بر قدو بالاي نيکوي اوست
شنيدم که در تنگنائي شتر
بيفتاد و بشکست صندوق در
به يغما ملک آستين برفشاند
وز آنجا به تعجيل مرکب براند
سواران پي در و مرجان شدند
زسلطان به يغما پريشان شدند
نماند ازو شاقان گردن فراز
کسي در قفاي ملک جز اياز
چو سلطان نگه کرد و او را بديد
ز ديدار او همچو گل بشکفيد
بدو گفت: کاي سنبلت پيچ پيچ
ز يغما چه آورده اي؟ گفت: هيچ
من اندر قفاي تو مي تاختم
ز خدمت به نعمت نپرداختم
گرت قربتي هست در بارگاه
به خلقت مشو غافل از پادشاه
خلاف طريقت بود کاوليا
تمنا کنند از خدا، جز خدا
گر از دوست چشمت بر احسان اوست
تو در بند خويشي، نه در بند دوست
ترا تا دهن هست از حرص باز
نيايد به گوش دل از غيب راز
حقيقت سرائي است آراسته
هوا و هوس گرد برخاسته
نبيني که جائي برخاست گرد
نبيند نظر گرچه بيناست مرد

نيز هم او راست:

شنيدم که در شدت صنعا جنيد
سگي ديد برکنده دندان ز صيد
ز نيروي سر پنجه ي شيرگير
فرومانده عاجز چو روباه پير
پس از عزم آهو گرفتن به پي
لگد خورده از گوسفندان حي
چه مسکين و بيطاقتش ديد و ريش
بدو داد يک نيمه از زاد خويش
شنيدم که مي گفت و خوش مي گريست
که داند که بهتر زما هر دو کيست
از سخنان زين العابدين(ع) به يکي از نزديکان خويش: از گفتن آنچه بر دل ها ناخوشايند بود، دوري کن. چه اگر براي گفتنش عذري نيز ترا بود، نتواني که عذر خويش بگوش تمام کساني که آن گفته ي تو شنوند، رساني.
کسي که بين خود و خداوند را اصلاح کند، خداوند بين او و مردمان را اصلاح کند.
کسي که باطني نيک داشته باشد، ظاهري نيک نيز دارد.
کسي که همتش صرف عقبي شود، خداوند وي را بر هم دنيا کافي است.
کسي که بر تو گمان نيک برد، گمانش را (با کار خويش) تصديق کن. اگر حيوانات همي دانستند که با آن ها چه کنند، فربه نشوند.

سعدي راست:

زويرانه اي عارفي ژنده پوش
يکي را نباح سگ آمد به گوش
به دل گفت بانگ سگ اين جا چراست
درآمد که درويش صالح کجاست
نشان سگ از پيش و از پس نديد
به جز عارف آن جا دگر کس نديد
خجل باز گرديدن آغاز کرد
که شرم آمدش بحث اين راز کرد
شنيد از درون عارف آواز پاي
هلا گفت بر در چه پائي درآي
نپنداري اي ديده ي روشنم
کز ايدر سگ آواز کرد، اين منم
و ديدم که بيچارگي مي خرد
نهادم زسر کبر و راي و خرد
چو سگ بر درش بانگ کردم بسي
که مسکين تر از وي نديدم کسي
زماني که جامي پس از حج، از راه شام به هرات رفت، ميرعليشر سرود:
انصاف بده اي فلک مينا فام
کز اين دو کدام خوبتر کرد خرام
خورشيد جهانتاب تو از جانب صبح
يا ماه جهانگرد من از جانب شام
از سخنان ارسطو: سعادت سه قسم است: قسمي درجان است يعني حکمت، عفت و شجاعت. قسمي در جسم است يعني صحت، زيبائي و قدرت. قسمي خارج از جان و تن يعني مال، جاه و نسب.
از ابوعبدالله جعفربن محمدالصادق(ع) روايت کرده اند، که گفت، رسول خدا(ص) گفت: حواريون عيسي(ع) را گفتند: به چه کس همنشيني کنيم؟
پاسخ داد: با آن کس که ديدنش شما را به ياد خدا اندازد. سخنش شما را به کار نيکو وادارد، وکارش شما را به عقبي راغب سازد.

پندارم از جامي است که در نصيحت فرزند گفته است:

با تو پس ازعلم چه گويم سخن
علم چو آيد به تو گويد چه کن
فرمود عليه السلام: اگر بنده اجل و مسيرش را مي شناخت، آرزو و غرور ناشي از آن را مبغوض مي داشت. هر مرد را دو شريک المال است: وارث وي و حوادث دنياوي.
حکيمي گفت: کسي که در سخن گفتن کوتاهي کند، قدرش بالا گيرد. و کسي که در سرزنش و عتاب فزوني نکند، سپاسگزاريش واجب بود. از اين رو بايد سخت نرم و عتابت لطيف بود.
وجيه ابوبکر معروف به ابن دهان نحوي ضرير واسطي از فقهاي مذهب حنبلي بود. بعدها حنفي شد و زماني که تدريس در نظاميه را عهده دار شد، چون واقف آن جا شرط کرده بود که در آن جا جز شافعي ديگر کس تدريس نکند، شافعي شد.
به سال سيصد و ده هجري، قرمطيان - که خدا مطرودشان بدارد - به موسم حج به مکه درآمدند. حجرالاسود را بگرفتند و خلقي کثير را بکشتند. و آن سنگ بيست سال نزد ايشان بود.
از کساني که از ايشان بکشتند، علي بن بابويه است. وي در حال طواف بود. زماني که طوافش رابه پايان رسانيد، با شمشيرش زدند، بيفتاد.

. . .

تو نام نيک حاصل کن در اين بازار اي زاهد
که در کوئي که ما هستيم، نام نيک بدنامي است
حکيمي گفت: ده چيز را با ده چيز ديگر مياميز: وقار را از سستي سرعت را از تعجيل، بخشندگيت را از تبذير، ميانه روي را از سخت گيري دليري را از آشوب طلبي، دورانديشيت را از بزدلي، پاکدامنيت را از کبر، فروتني ات را از پستي و خواري، انس را از شيفتگي، رازپوشي را از فراموش کاري.
حکيمي گفت: يکي از چيزهائي که به گوارائي طعام افزايد، هم غذائي با محبوب است.
حکيمي مي گفت: من تکلف بسيار را در فراهم آوردن طعام و فزوني پذيرائي دوست ندارم. مردي که طعامي را چنان فراهم کند که حاضران دانند که بالاترين حد توانائيش آن بوده است، کاري نکوهيده کرده است.
ابراهيم نخعي را پيرامن لعن حجاج پرسيدند: گفت، مگر نشنيده اي که خداوند فرمود: «الا لعنة الله علي الظالمين »؟ من شهادت ميدهم که وي از آن ستمگران است.
در کتاب استيحاب ابن عبدالبر از سفيان بن عيينه نقل است که گفت: جعفر بن محمدالصادق(ع) گفت، علي بن ابيطالب(ع) در پنجاه و هشت سالگي وفات يافت.
حسين بن علي نيز در پنجاه و هشت سالگي شهادت يافت. علي بن حسين(ع)و محمد بن علي بن حسين(ع) نيز در پنجاه و هشت سالگي وفات يافتند. وي فرمود من نيز هم امسال به پنجاه و هشت سالگي همي ميرم و چنان شد.

از شيخ (؟):

غم روزي خورد هر کس به تقدير
چو من غم روزي افتادم چه تدبير
در تاريخ ابن جوزي از قول هشام بن حسام روايت شده است که گفت: کساني را که حجاج بکشته است، بشمرديم، به يکصد و بيست هزار تن رسيدند.
در زندان وي نيز سه و سه هزار کس را يافته اند که بر هيچ يک از ايشان مجازات قطع و صلب و قتل روا نبود.
زندان وي محوطه اي بدون سقف بود و زماني که زندانيان از شدت تابش آفتاب به سايه ي ديوارها پناه مي بردند، نگهبانان همي زدندشان.
طعامشان نان جو مخلوط با نمک و خاکستر بود. زماني که کسي بدان زندان رفت، طولي نمي کشيد که چنان سياه مي شد که گفتي زنگي است.
چنان که جواني بدان زندان افتاد و مادرش که چند روز بعد براي خبر گرفتن از او آمده بود وي را به جا نياورد و گفت: اين پسر من نيست، اين يکي از سياهان است.
جوان اما گفت: نه مادر، مگر تن فلان زن دختر فلان کس نيستي و نام پدر من فلان نيست؟ زن وي را که بشناخت فريادي کشيد و جان بداد.
حکومت حجاج بر عراق بيست سال طول کشيد. و آخرين کسي را که بکشت سعيدبن جبير بود. در آخر کار به خوره ي شکم مبتلا شد.
طبيبي گوشتي را با نخي بربست و وي را گفت آن را ببلعد. سپس آن را بيرون کشيد و بديد که بدان گوشت کرم هاي بسيار چسبيده است و دانست که خلاصي نخواهد يافت.
در کتاب کافي در باب کساني که مسلمانان را آزار دهند و تحقير کنند، از امام صادق جعفر بن محمد(ع) نقل شده است که فرمود رسول خدا(ص) فرمود، خداوند تبارک و تعالي فرموده است که هر کس که به يکي از اوليا اهانت کند، بهر جنگ با من کمين کرده است.
و بنده ي من زماني به من تقرب يابد که از بين آنچه بر او فرض کرده ام، بانوافل به من تقرب کند تا دوستش بدارم.
و کسي را که من دوست بدارم، همان گوشم که او با آن بشنود و چشمي که با آن بيند و زباني که با آن گويد و دستي که با آن کار کند و اگر مرا خواند اجابتش کنم و اگر از من چيزي خواهد، به وي عطا کنم.
روزي منصور خليفه از يارانش پرسيد، آيا مي دانيد عين پسر عين پسر عين پسر عين پسر عين که ميم پسر ميم را بکشت، کيست؟
گفتند: بلي عموي تو عبدالله بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب است که مروان بن محمد بن مروان را بکشت.
وي روزي پرسيد: آيا خليفه اي را شناسيد که اول نامش عين است و سه تن از ستمکاران را بکشته است؟ يکي از ايشان گفت: بلي امير، آن خليفه توئي.
چه عبدالله بن محمد را بکشتي و نيز ابومسلم مروزي را که نامش عبدالرحمن است و نيز خانه بر عمويت عبدالله فرود آمد. منصور گفت: و اي برتو، اگر خانه بر وي فرود آمده است، گناه من چيست؟
وي تهمت قتل عمويش را نفي مي کرد. درحالي که خانه اي بنا کرده بود که پايه هايش بر سنگ نمک نهاده شده بود. و زماني که عمويش بنزدش آمد، دستور داد در آن خانه اندازندش و آب به اطراف آن خانه اندازند.
خانه فرود آمد و وي را بکشت. سفاح وي را وعده ي ولايت عهدي داده بود بدان شرط که مروان را به قتل رساند. و منصور از وي ترسيده بود.
در استيعاب آمده است که ام حبيبه همسر رسول خدا(ص) در خانه ي اميرمؤمنان دفن گرديد.
افلاطون را پرسيدند، آدمي از حسود و دشمن خويش با چه انتقام کشد؟ گفت: به اين که فضل خويش افزايد.
اعرابئي بنزد اميري شد و وي را گفت: من آبروي خويش از طلب از تو حفظ نکردم، تو آبروي خويش از رد ساختن من حفظ کن. و مرا با کرم خويش چنان دارد که من خود را با اميد به تو داشته ام.
حافظ بن عبدالبر در استيعاب ضمن ذکر عماربن عبدالرحمن بن ادي گفت: من و هشتصد تن ديگر از بيعت کنندگان بيعت رضوان به همراه علي بن ابيطالب در جنگ صفين بوديم و از ما شصت تن شهيد شدند که عمار بن ياسر بين ايشان بود.
اولين کسي که در اسلام عبدالملک ناميده شد، عبدالملک بن مروان بود. و اول کسي که احمد ناميده شد، ابوخليل بن عمرو بود. به زمان رسول خدا(ص) هيچ يک از صحابه جز ابوبکر ابي قحانه، بنام ابوبکر ناميده نمي شد.
از سخنان اميرمؤمنان علي(ع): خداوند را به هر روزي سه لشگر است، يک آن گروه که از پشت مردان به رحم زنان درآيند. دو ديگر آن گروه که از شکم زنان بدنيا آيند. و سه ديگر آن کسان که از اين دنيا بدان دنيا رحلت کنند.
مصنف گويد: اين حديث را فاضل، عارف رومي در مثنوي به نظم درآورده است و گمان کنم که آن را در جلد دو يا سه از کشکول آورده باشم.