بخش پنجم

جامي راست:

کنگر ايوان شه کز کاخ کيوان برتر است
رخنه ها دان کش به ديوار حصار دين دراست
چون سلامت ماند از تاراج نقد اين حصار
پاسبان در خواب و بر هر رخنه دزدي ديگر است
گر ندارد سيم و زر دانا منه نامش گدا
در برش دل بحر دان و او شه بحر و بر است
کيسه خالي باش بهر رفعت يوم الحساب
صفر چون خالي است، ز ارقام عدد بالاتراست
زر نه و مردي کن و دست درم بگشا که زر
مرد را بهر کرم، زن را براي زيور است
نيست سرخ از اصل گوهر تنگه ي زرگوئيا
بهر داغ بخل کيشان گشته سرخ از آذر است
هر که را خر ساخت شهوت نيم خردل گوبه عقل
خود به فهم خردبينان نيم خردل هم خر است
دست ده با راستان در قطع پستي هاي طبع
بي عصا مگذر که در راه تو بس جوي و جر است
چون کنند اهل حسد طوفان، طريق حلم گير
گاه موج آرام کشتي را زثقل لنگر است
با حسودان لطف خوش باشد ولي نتوان به آب
کشتن آتش که اندر سنگ آتش مضمر است
هست مرد تيره دل در صورت اهل صفا
چون زن هندو که از جنس سفيدش چادر است
گر ندارد سيم و زر دانا منه نامش گدا
زان که اندر بحر دانش او شه بحر و بر است
چيست زر ناب؟ روشن گشته خاکي زآفتاب
هر که کرد افسر ز زرناب خاکش بر سر است
عاشق هميان شدي لاغر ميانش کن ز بذل
خوبي محبوب زيبا در ميان لاغر است
معني دز ترک آمد، مقبلي کو برد بو
زامتثال امر ذر در ترک دنيا بوذر است
لب نيالايند اهل همت از خوان خسان
هر که قانع شد به خشک وتر شه بحر و بر است
طامعان از بهر طعمه پيش هر خس سر نهند
قانعان را خنده بر شاه و امير کشور است
ماکيان از بهر دانه مي برد سر زير کاه
قهقهه بر کوه و دره شيوه ي کبک نر است
هر چه سفله پير شد، حرصش فزونتر تا به گور
زان که سگ چون پير گردد علت مرگش گر است
مرد کاسب کز مشقت مي کند کف را درشت
بهر ناهمواري نفس دغل سوهانگر است
سفله را منظور نتوان داشتن کان خوبروست
ميخ را در ديده نتوان کوفتن کان از زر است
نيکي آموز از همه، از کم زخود آخر چه عيب
راستي در جدول زرگر زچوبين مسطر است
حکمت اندر رنج تن تهذيب عقل و جان توست
قصد واعظ زجر اصحاب و لگد بر منبر است
هر خلل کاندر عمل بيني زنقصان دل است
رخنه کاندر قصر بيني از قصور قيصر است
نقش پهلو نسخه ي تفصيل رنج شب بس است
جامه چاکي را که تا صبح از حصيرش بستر است
طعنه از کس خوش نباشد گرچه شيرين گو بود
زخم ني برديده سخت است ار همه نيشکر است
گر عروج نفس خواهي بال همت برگشا
کانچه در پرواز دارد اعتبار اول پر است
حکمت يونانيان پيغام نفس است و هوي
حکمت ايمانيان فرموده ي پيغمبر است
نامه کش عنوان نه قال الله يا قال الرسول
حاصل مضمون آن خسران روز محشر است
نيست از مردي عجوز دهر را گشتن زبون
زن که فايق گشت بر شوهر به معني شوهر است
نکته هاي پست کامل هست طالب را بلند
نقطه هاي پاي حيدر تاج فرق قنبر است
چاره در دفع خواطر صحبت پير است و بس
رخنه بر يأجوج بستن خاصه ي اسکندر است
در جواني سعي کن گر بي خلل خواهي عمل
ميوه بي نقصان بود گر از درخت نوبر است
عالم عالي مقام ار بهر جر خواند علوم
چون علي کش معني استعلا و کار او جر است
جامي احسنت اين نه شعر از باغ رضوان روضه اي است
کاندر او هر حرف طرفي از شراب کوثر است
لجه الاسرار اگر سازم لقب او را سزاست
زانکه از اسرار دين بحر لباب گوهر است
سال تاريخش اگر فرخ نويسم هم سزاست
زان که سال از دولت تاريخ اين فرخ فراست
آب دجله به روزگار متوکل، زماني سخت زرد رنگ شد. چندان که مردمان بيمناک شدند. و به وي نزد حضرت باري فزع کردن گرفتند.
پس از آن گلگون شد ومردم شيون آغازيدند. سپس به حال خويش بازگشت. بسطام، گرگان، طبرستان، نيشابور، اصفهان و کاشان در يک روز و ساعت از زلزله بلرزيد
و در همان ايام در يکي از روستاهاي مصر، بنام سويدا باراني از سنگ باريد که وزن هر يک دو رطل بود. زلزله پاره اي از روستاهاي يمن را جابجا کرد.
در تاريخ قوام الملکي آمده است پيرامن حوادث سال سيصد و چهار آمده است که گروهي از خراسان آمدند و المقتدر بالله را آگهي دادند که يکي از برج هاي باروي سمرقند خراب گشته و در سوراخي زير آن برج هزار جمجمه ي آدمي که در زنجيري بوده است، يافته اند.
و نيز بيست و نه جمجمه ي ديگر که بر گوش هر يک از آن ها، نام صاحب سر بر رقعه اي پشمين نوشته بوده است. برخي از آن نامها از اين قرار است: شريح بن حيان، حيان بن زيد، خليل بن موسي، پاره اي از آن رقعه ها تاريخ سال هفتاد هجري را داشته است.
بني اميه نود و يک سال سلطنت کردند به اين ترتيب :
(به ترتيب: نام - عمر - سلطنت - سال مرگ)
معاويه - هفتاد و هشت - نوزده سال و اندي - شصت
يزيد - سي و هشت - سه سال و هشت ماه - شصت و چهار
مروان بن حکم - شصت و سه - کمتر از يک سال - -----
عبدالملک بن مروان - شصت و يک يا پنجاه و هفت - بيست و يک - -----
وليدبن عبدالملک - چهل و نه - نه سال و پنج ماه - نود و شش
سليمان بن عبدالملک - چهل و پنج - دو سال و اندي - نود و نه
عمربن عبدالعزيز - سي و نه - دو سال و پنج ماه - صد و يک
يزيدبن عبدالملک - چهل - چهار سال و اندي - صد و پنج
هشام بن عبدالملک - شصت و دو و اندي - نوزده سال و نه ماه - صد و بيست و پنج
وليدبن يزيدبن عبدالملک - سي و نه - يکسال و سه ماه - صد و بيست و شش
يزيدبن وليدبن عبدالملک - چهل و شش - شش ماه - صد و بيست و هفت
ابوابراهيم بن وليدبن عبدالملک - سي و شش - سه ماه - صد و بيست و هفت
مروان بن محمدبن مروان - شصت و نه - پنج سال و اندي - صد و سي و دو

خسرو دهلوي:

ما را به کوي تو نه سرائي نه خانه اي
کز بهر آمدن بود آن جا بهانه اي
گرياد اين شکسته کني کي بود غريب
خاشاک نيز بر دل دريا گذر کند
هر جسمي را صورتي است و تا زماني که اين صورت از او کاملا دور نشود، صورت ديگري به خود نپذيرد. چنان که مثلا جسمي که مثلث شکل است، تا زماني که اين شکل را از دست ندهد، به صورت مربع يا اشکال دير درنيايد.
همچنين شمعي است که نقشي را پذيرفته است و تا زماني که آن نقش را از دست ندهد، نقش تازه اي نپذيرد. و اگر اندکي از نقش اول در آن ماند، نقش دوم را به تمام نپذيرد و هر دو نقش در آن اختلاط يابد و بهر هيچ يکشان خالص نبود.
اين حکم در عموم اجسام جاري و مداوم است. اما ما همي بينيم که نفس ما صور مختلف اشياء را با وجود اختلافشان در محدسات بودن يا معقولاتشان، تمام و کمال، بدون آن که صورت قبلي را از دست دهد، مي پذيرد.
و نيز نقش تازه را با وجود آن که نقش قبلي را به تمام دارد، مي پذيرد. نيز بدون آن که دچار ضعف يا قصور شود، صور گوناگوني را همي پذيرد.
بل برعکس به سبب صورت اول قدرتش در پذيرفتن ديگر صور بعدي زيادت مي گيرد. و بدين سبب هر چه قدر انسان در علم و ادب بيش بود، فهم و کياست بيشتري دارد و براي آموختن و استفاده آماده تر است. اين خاصيت مخالف و متضاد خواص اجسام است. از اين رو نفس آدمي جسم نيست.
از وصاياي افلاطون الهي به شاگردش ارسطو به نقل محقق طوسي: معبود خويش بشناس و حق وي ادا کن. بر تعليم مواظبت کن و اهل علم را به زيادتي عملشان آزمايش مکن بل احوال ايشان را در دوري از بدي التفات کن.
از خداوند چيزي مخواه که نفعش ناپيوسته بود. و نيک بدان که نعمت ها همه از او است. و از حضرتش نعمت هاي باقي و فايده هاي هميشگي خواه.
نيز بدان که انتقام خداوندي از بندگان به خشم و عتاب نيست بل به تقويم و تأديب است. زندگاني به صلاحي را که قرين مرگي توأم با خشنودي خدا نبود، از وي التماس مکن. و مخسب مگر آن که نسبت به سه چيز از خويشتن حساب کشي:
يک: اين که بنگري آيا در آن روز از تو خطائي سرزده است يا نه؟
دوم: اين که بنگري آيا در آن روز خيري بدست آورده اي يا نه؟
سه: اين که آيا با تقصير تو عبادتي از تو فوت گشته است يا نه. کار کسي را به تأخير مفکن چه دنيا در معرض تغيير و زوال است. بضاعت خويش را از آن چيزها که خارج از ذات توست منه.
کسي را که با نيل به لذايذ دنيا ذکر موت پيوسته دار. با رها بينديش و سپس بگو. چنين کنم. چه احوال گوناگون شدني است. براي مردمان صديقي ناصح باش.
به آن کس که به بلائي مبتلا گشته است ياري ده مگر آن که به بلاي کردار زشت مبتلاست. تنها به سخن حکيم مباش بل در کردار نيز حکمت پيشه کن.
چه حکمت اگر زباني باشد در اين دنيا ماند ولي اگر کرداري بود، بدان دنيا نيز پيوندند و در آن جا ماند. اگر در کار نيکو رنج بري، رنجت نماند اماکار نيکويت ماند.
اما اگر با ارتکاب گناهي لذت بري، لذتت برود و گناهت ماند. نيک بدان که به جائي خواهي شد که در آن جا خادم و مخدوم را ارزشي همسان است. از اين رو در اين جا به بيشي اندوخته مپرداز. همواره توشه مهيا دار چه نداني زمان رحيل کي دررسد.
نيز بدان که بين موهبت هاي خداوندي هيچ چيز به پاي حکمت نرسد. و حکيم آن کس است که انديشه و کردار و گفتارش يکسان بود.
نيکي را جايزدان و از شر در جهت نشان يافتن در امور اين دنيا - هر چند سترگ بود - بگذر. اوقات را با امروز و فردا کردن مگذران و بدي را وسيله ي کسب حسنه مگذار.
از کاري که فضيلت بيش دارد، به سبب شادمانئي زوال پذير مگذار، چه اين معني باعث روي گرداندن از شادماني جاودانه است. دل خويش از محبت دنيا بدور دار.
به هيچ کاري پيش از وقت دست مزمن. از بي نيازيت مغرور مشو و مصائب را ناخوش مشمار. در رفتار با دوست چنان کن محتاج حکم نگردي. هيچ سفيهي را مخاطب مکن.
با همه کس فروتني کن و فروتنان را تحقير منماي. در آن چه خود را برآن معذور داري، برادرت را ملامت مکن. به بيکاري شادمان مشو.
به بخت اعتماد مکن. از انجام کار نيکو پشيمان مگرد. با هيچ کس دشمني مکن. و بر ملازمه ي ميانه روي و استقامت کن.به خيرات مواظبت کن.
ابن مقله نويسنده ي معروف را دست و سپس زبانش بريده بودند. و از چاه آب همي کشيد. مورخان نوشته اند سه بار براي سه خليفه وزات کرد، سه قرآن نوشت، سه بار سفر کرد و سه بار گورش را نبش کردند.
شاهان اسماعيليه که در رودبار و قهستان حکومت کردند. هشت تن بودند و طول حکومتشان صد و دوازده سال بود:
يک - حسن بن علي معروف به صباح سي و پنج سال
دو - بزرگ اميد رودباري چهارده سال و دو ماه و بيست روز
سه - محمد بن بزرگ اميد بيست و چهار سال و هشت ماه و هفت روز
چهار - حسن بن محمد مشهور به علي ذکره السلام چهار سال
پنج - محمد بن حسن چهل و شش سال
شش - جلال الدين بن حسن بن محمد معروف به نومسلمان يازده سال و نيم
هفت - علاء الدين محمد بن جلال الدين بن حسن سي و پنج سال و چند ماه
هشت - رکن الدين خورشاه بن علاء الدين بن محمد يک سال
پادشاهان مغول در ايران چهارده تن بودند که از سال پانصد و نود و نه - يعني سال ظهور چنگيزخان - تا هفتصد و سي و شش يعني سال انقراضشان در اين سامان حکومت کرده اند، و مدت حکومتشان صد و سي و هفت سال بوده است.
(نام - سال مرگ)
يک - چنگيز خان - ششصد و بيست و چهار
دو - اکتاي قاآن پسر چنگيز - ششصد و سي و نه
سه - کيوک خان پسر اکتاي قاآن - ششصد و چهل و هشت
چهار - منکو قاآن پسر تولي پسر چنگيز - ششصد و پنجاه و پنج
پنج - هلاکو خان پسر تولي - ششصد و شصت و سه
شش - ابا قاآن پسر هلاکو - ششصد و هشتاد
هفت - احمدخان پسر هلاکو - ---
هشت - ارغون خان پسر ابقا - ---
نه - کيخاتو پسر ابقا - ششصد و نود و چهار
ده - بايدوخان پسر طرغاي - ---
يازده - غازان خان بن ارغون - هفتصد و سي
دوازده - سلطان محمد خدابنده پسر ارغون - چهارصد و هفتاد و نه
سيزده - سلطان ابوسعيد پسر سلطان محمد - هفتصد و نوزده
چهارده - محمدخان پسر اميرحسين خان - هفتصد و سي و شش
پانزده - طغا تيمور - ---
شانزه - ساتي - ---
هفده - جهان تيمور - ---
هجده - انوشيروان (صد و سي و هفت) - ---
و اولين کسي از ايشان که سعادت اسلام يافت، غازان خان بود. چنگيزخان روزي از قاضي وجيه الدين قوشچي پرسيد: آيا پيامبر شما خبر خروج مرا داده بود؟
قاضي گفت: گفتم بلي. و سپس پاره اي از اخبار ستيزها و ظهور ترکان بهروي بيان کردم. شادمان شد و گفت: يادي عظيم از من خواهد ماند.
گفتمش: اجازه همي دهي سخني گويم؟ گفت: بگو. گفتم: ياد تو زماني خواهد ماند که از فرزندان آدم کسي بماند. در صورتي که اگر تو کاري که اکنون همي کني ادامه دهي، نوع بشر در حقيقت از ميان خواهد رفت.
در آن صورت چه کسي ياد تو را نشر خواهد داد؟ قاضي گفت: وي چنان خشمناک شد که رگهاي گردنش ورم کرد و ترسيدم مرا نيز بکشد.
حکايت زير، بي شباهت به حکايت فوق نيست. حکايت کرده اند که اميري به روستائي فرود آمد. اول شب، خروسي آواز سر داد.
امير اين معني به فال بد گرفت و فرمان داد تمام خروسان آن روستا را ذبح کنند. زماني که وي قصد خواب کرد، به خدمتکار خويش گفت: خروس خوان مرا بيدار کن. وي گفت: امير، تو يک خروس نيز باقي نگذاشتي. با خواندن کدام خروس بيدارت کنم؟

. . .

با ما جانا تو دوستي يک دله کن
مهر دگران اگر تواني يله کن
يک روز به اخلاص بيا در برما
گر کار تو از ما نگشايد گله کن

سعدي :

اگر لذت ترک لذت بداني
دگر لذت نفس لذت نخواني
هزاران در از خلق بر خود ببندي
گرت باز باشد در آسماني
تو اين صورت خود چنان مي پرستي
که تا زنده اي ره به معني نداني
سفرهاي علوي کند مرغ جانت
گر از چنبر آز بازش رهاني
وليکن ترا صبر عنقا نباشد
که در دام شهوت به گنجشک ماني
چنان ميروي ساکن و خواب در سر
که مي ترسم از کاروان باز ماني
وصيت همين است جان برادر
که اوقات ضايع مکن تا تواني
همه عمر تلخي کشيده است سعدي
که نامش برآمد به شيرين زباني

نيز از اوست:

ايهاالناس جهان جاي تن آساني نيست
مرد دانا به جهان داشتن ارزاني نيست
حذر از پيروي نفس که در راه خدا
مردم افکن تر از اين غول بياباني نيست
عالم و عابد و صوفي همه طفلان ره اند
مرد اگر هست بجز عالم رباني نيست
با تو ترسم نکند شاهد رواحاني روي
کالتماس تو بجز راحت جسماني نيست
آخري نيست تمناي سر و سامان را
سرو سامان به از اين بي سر و ساماني نيست
آن که را خيمه به صحراي قناعت زده اند
گرجهان جمله بلرزد غم ويراني نيست
افسرده بهار شادماني بي تو
پژمرده نهال کامراني بي تو
چشمم همه دم به خون فشاني بي تو
حاصل که حرام زندگاني بي تو

ازشيخ اوحدي:

ميوه وصلت به ما کمتر رسد
زان که بر شاخ بلندي بسته اي
عاشقاني را که در دام تواند
کشته اي چندي و چندي بسته اي

از امير همايون:

از سر کوي تو شبها ره صحرا گيرم
تا بنالم به مراد دل غمناک آن جا

از خسرو:

اي دل علم به ملک قناعت بلند کن
چشم خرد زننگ جهان بي گزند کن
تا چند زاغ مزبله، لختي همان باش
خود را به نانمودن خود ارجمند کن
دشمن اگر زپستي همت لگد زند
تو خاک راه او شو و همت بلند کن
در خلوت رضا زسوي الله روزه گير
ابليس را به سلسله ي شرع بند کن
اين آشيان چو ملک کسي نيست، عارضي است
خسرو برو تو هيچ کسي را پسند کن

از فغاني:

من از تو مثل گشتم و يعقوب زيوسف
در هيچ زمان مهر و وفا ننگ نبوده است
شوق برون زحد به صبوري قرار يافت
آخر ميان ما و تو دوري قرار يافت
هرگز دل من از تو جدائي طلب نبود
اين وضع در ميانه ضروري قرار يافت
در پاي گنه شد دل بيمارم پست
يارب چه شود اگر مراگيري دست
گر در عملم آنچه ترا بايد نيست
اندر کرمت آنچه مرا بايد هست
محقق طوسي در اخلاق ناصري گفت: حکيمان گفته اند، عبادت خداوندي سه گونه است.
يک - آنچه بر بدن آدمي واجب است چونان نماز و روزه و سعي در مواقف شريف جهت مناجات خداوندي جل ذکره.
دو - چيزي که بر جان آدمي واجب است چون اعتقادات درست و از روي دانش به وحدانيت حق، و آن چه که از ثنا و تمجيد وي در خور اوست.
و نيز انديشه پيرامن آن فيض ها که خداوند از وجود و حکمت خويش بر جهان ارزاني داشته است نيز اتساع در اين مهارف.
سه - آن چه جهت زندگاني مشترک در جامعه واجب آمده است چون معاملات، کشاورزي، ازدواج باز پس دادن امانات، و اندرز دادن بيکديگر و انواع همکاري ها و ستيز با دشمن و دفاع از حريم و حمايت از نواحي. پاره اي از اهل تحقيق گفته اند که: عبادت حق تعالي در سه چيز است.
- اعتقاد درست.
- گفتار درست
- و کار نيکو
و اين سه برحسب اختلاف زمان و اضافات و اعتبارات گوناگوني که پيمبران بيانش داشته اند، متفاوت است. و عامه ي مردم در اين معاني بايد که از پيمبران تبعيت کنند و در جهت برپا داشتن قوانين الهي و حفظ مقررات ديني که جز با آن انتظامي نبود، منقاد ايشان باشند.
جارالله در ربيع الابرار گفت: اعراب گويند: زماني که «بياض » زيادت شود، «سواد» اندک گردد. منظورشان از «سودا» خرماست و از «بياض » شير. مرداشان آن که زماني که فراوان سالي پيش آيد و شير زيادت گيرد، خرما کم خواهد شد و برعکس.
در همان کتاب آمده است که گويند: سرکشي و عناد در هر چيزي حتي خاشاک درون کوزه ي آب نيز هست. چه زماني که خواهي آب از آن خوري، در دهانت آيد و زماني که براي ريختن آن کوزه را برگرداني. به ته کوزه رود. چنان که هر محقر موذي ديگر چنين است.
ابن وحشيه در کتاب فلاقه گويد: نگريستن به گل خطمي زماني که بر جاي خويش است، جان را شادمان کند، و غم از دل بپردازد و طول مدتي را که آدمي با دو پا راه مي رود، مي افزايد.

در عزلت از مردمان:

برو انس با خويشتن گير و بس
مشو يار زنهار با هيچ کس
که هر کس که پيوست با غير خويش
درون را به پيش ستم کرد ريش