بخش سوم - قسمت اول

از کتاب خسرو شيرين که پر از گهرهاي گرانبهاست:

زمغروري کلاه از سر شود دور
مبادا کس به زور خويش مغرور
بسا دهقان که صد خرمن بکارد
ز صد خرمن يکي را برندارد
تحمل را به خود کن رهنموني
نه چنداني که بار آرد زبوني
گراز هر باد چون برگي بلرزي
اگر کوهي شوي، کاهي نيرزي
اگرچه سيل بس باجوش باشد
چو در دريا رسد خاموش باشد
چو خواهد بود وقت کارسازي
هم ازاول نمايد بخت بازي
بود سرمست را خوابي کفايت
گل غم ديده را آبي کفايت
به ترک خواب مي بايد شبي گفت
که زير خاک مي بايد بسي خفت
گلي اول برآرد طرف جويش
فزون باشد زصد گلزار بويش
کبوتر بچه چون آيد بپرواز
ز چنگ شه فتد در چنگل باز

ازمخزن الاسرار نظامي در بيان شرف علم و عقل:

دل به هنرده نه به دعوي پرست
صيد هنر باش به هر جا که هست
هر که در او جوهر دانائي است
در همه کاريش توانائي است
دشمن دانا که غم جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
مي که حلال آمده در هر مقام
دشمني عقل تو کردش حرام
از پي صاحب خبران است کار
بيخبران را چه غم از روزگار

نيز از کتاب اسکندرنامه:

چه نيکو متاعي است کارآگهي
وزين نقد عالم مبادا تهي
جهان آن کسي را بود در جهان
که هست آگه از کار کارآگهان

نيز از کتاب خسروشيرين:

به دانش کوش تا دنيات بخشند
تو اسما خوان که تا معنات بخشند
قلم برکش به حرفي کان هوائي است
علم برکش به علمي کان خدائي است
سخن کان از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثري آيد، بلند است

نيز از کتاب هفت پيکر:

قدر اهل هنر کسي داند
که هنر نامه ها بسي خواند
آن که دانش نباشدش روزي
ننگش آيد ز دانش آموزي
خرد است آن که زو رسد ياري
همه داري اگر خرد داري
هر که را در خرد ندارد ياد
آدمي صورتي است ديو نهاد
آدمي تر پي علف خواري است
از پي زيرکي و هشياري است
اي بسا تيز طبع کامل هوش
که شد از کاهلي سفال فروش
از آن جا که خداوند تعالي، انسان را به کرامت خود ممتاز ساخت و وي را از بين تمام موجودات به جانشيني خود برگزيد، چنان که فرمود: «اني جاعل في الارض خليفه » برايشان واجب آمد که به اخلاق وي متخلق شوند و به اوصاف وي متصف گردند.
زيرا حکيم هرگز سفيه را جانشين خود نکند و دانا هرگز نادان را نايب خويش نمي نهد. به همين سبب پيامبر(ص) فرمود: به اخلاق الهي متخلق گرديد.

لاادري:

زمانه داشت زه من کينه ي کهن در دل
چو مبتلاي توام ديد، مهربان گرديد
سهل است از رقيب تنزل اگر کني
هر چند دشمن است، ببين در پناه کيست
از کتاب احياء از جابر - که خدايش خشنود باد - نقل است که: رسول خدا(ص) به خانه ي فاطمه(ع) درآمد و وي با آسيا گندم آرد همي کرد و جامه اي از پوست شتر برتن داشت.
پيامبر وي را نگريست و گريست وگفت: اي فاطمه، تلخي دنيا را در جهت نعمت آخرش بچش. همان زمان اين آيه نازل شد که: «ولسوف يعطيک ربک فترضي ».
در همان کتاب از عايشه نقل است که گفت: پيش آمد که چهل شبانه روز، در خانه ي پيامبر(ص) آتش و چراغي روشن نشد. پرسيدند: چگونه پس زندگي مي کرديد؟ گفت با آب و خرما.

از عارف سامي، شيخ نظامي:

جهان غم نيرزد به شادي گراي
نه از بهر غم کرده اند اين سراي
جهان از پي شادي و دل خوشي است
نه از بهر بيداد و محنت کشي است
نبايد به خود بر، ستم داشتن
نبايد به خود درد و غم داشتن
اگر ترسي از رهزن و باج خواه
که غارت کند آنچه بيند به راه
به درويش ده آنچه داري نخست
که بنگاه درويش را کس نجست
بيا تا نشينيم و شادي کنيم
دمي در جهان کيقبادي کنيم
يک امشب ز دولت ستانيم داد
زدي و ز فردا نياريم ياد
دمي را که سرمايه ي زندگي است
به تلخي سپردن نه فرخندگي است

سعدي راست:

مشو در حساب جهان سخت گير
که هر سخت گيري بود سخت مير
به آسان گذاري دمي بي شمار
که آسان زيد مرد آسان گذار
ز خاک آفريدت خداوند پاک
پس اي بنده افتادگي کن چو خاک
زخاک آفريدت، چو آتش مباش
حريص و جهان سوز و سرکش مباش
چو گردن کشيد آتش هولناک
به بيچارگي تن بينداخت خاک
چو آن سرفرازي نمود اين کمي
از آن ديو کردند از اين آدمي
فروتر شود هوشمند گزين
نهد شاخ پر ميوه سر بر زمين

مولوي معنوي:

هزار شب ز براي هواي خود خفتي
يکي شبي چه شود از براي يار مخسب
شبي که مرگ بيايد، به عنف در کوبد
بحق تلخي آن شب که ره سپار، مخسب
گزيده اي از سخنان يکي از ناموران: اي فلان، دنيا بهر گذشتن خلق شد نه بهر ذخيره کردن. نيز براي عبور پديد آمدند نه آبادان کردن. پيش روي تو احوالي شگفت آور است.
برگو بدانم چه تدبيرهاي صوابي بهر آن حوادث آماده ساخته اي؟ اگر خواهي به بزرگان در رسي، از عادت به آسايش دوري کن و با اهل دين همنشيني ورز و به اوصاف اخلاقشان متخلق شود.
تا کي اي بيچاره از دست رفتن غنايم را ناآگاهي و دل در شهوات بهايم داري؟ اگر در قصد خويش راستگوئي، برخيز و دست به کار زن و راه ايشان صعب مپندار چرا که ياور تو تواناست. و از او که بديشان بخشيده است، بخواه که سرور ايشان سرور تو نيز هست.
صوفئي به بغداد رسيد. شنيد بازارئي فرياد مي داد: ده «خيار» يک درهم. صوفي سيلي بروي خويش زد که اگر خيار چنين است، کار اشرار چون است؟
در کشف الغمه از محمد بن علي الباقر(ع) نقل است که روزي ياران را پرسيد: آيا کسي از شما دست در آستين دوست خويش کند که نياز خويش به ديناري چند برآورد؟ گفتند: نه. فرمود: پس با يکديگر به برادري نرسيده ايد.
در همان کتاب آمده است که از وي پرسيدند: چه کسي از مردمان را، مرتبه ي بالاتري است؟ فرمود: آن کس که دنيا را در خورد خويش نبيند.
از وصاياي پيامبر(ص) به اميرمؤمنان علي(ع): اي علي بدترين مردمان کسي است که آخرت خويش به دنيا بفروشد و بدتر از او آن کس که آخرت خويش به دنياي ديگري فروشد.
اي علي، به روز رستاخيز همه ي پيشينيان و متآخران گويند کاش به دنيا جز روزي خويش حاصل نکرده بوديم.
اعرابئي پرسيدند: چه کس نزد شما سرور است؟ گفت: آن کس که خردش بر هوسش چيره بود، خشنوديش بر خشمش فزون باشد، آزارش بر قبيله اش نرسد و بردباري و بخشش هاي ايشان همه را دربرگيرد.
انوشيروان بر يکي از اميرانش خشم گرفت. گفتند، عطاي خود از او قطع فرماي. گفت: از مقام خويش عزل شود، ولي از عطاي ما بدو چيزي کسر نشود. چه شاهان اطرافيان خويش را بدوري تنبيه کنند نه به محرومي.
الراضي بالله (خليفه) مي گفت: کسي که عزتي را به باطل خواهد، خداوند ذلتي را به حق نصيبش کند.
نصر بن سيار گفت: هر چيز در آغاز کوچک است و سپس گران گردد. مصيبت اما در آغازگران است و سپس اندک گردد.

از کتاب خسرو و شيرين نظامي:

جهان آن به که دانا تلخ گيرد
که شيرين زندگاني تلخ ميرد
کسي کز زندگي با درد و داغ است
به وقت مرگ خندان چون چراغ است
زمان خود جز اين کاري نداند
که اندوهي دهد، جاني ستاند
کفي گل در همه ي روي زمين نيست
که در وي خون چندين آدمي نيست
دو کس را روزگار آزار داد است
يکي کو مرد و ديگر کو نزاده است
در اين سنگ و در اين گل مرد فرهنگ
نه گل بر گل نهد ني سنگ بر سنگ
منه دل بر جهان که اين مرد ناکس
جوانمردي نخواهد کرد با کس
مباش ايمن که اين درياي پر جوش
نکرده است آدمي خوردن فراموش
چه خوش باغي است باغ زندگاني
گر ايمن بودي از باد خزاني
خوش است اين کهنه دير پر فسانه
اگر مردن نبودي در ميانه
از اين سرد آمد اين کاخ دلاويز
که چون جا گرم کردي، گويدت خيز
اگر صد سال ماني ور يکي روز
ببايد رفت از اين کاخ دل افروز
زن و فرزند و مال و دولت و زور
همه هستند همره تا لب گور
روند اين همرهان غمناک با تو
نيايد هيچ کس در خاک با تو
به مرگ و زندگي در خواب و مستي
توئي با خويشتن هر جا که هستي
چه بخشد مرد را اين سفله ايام
که يک يک باز نستاند سرانجام
شنيدستم که افلاطون شب و روز
به گريه داشتي چشم جهان سوز
بپرسيدند از او کاين گريه از چيست
بگفتا چشم کس بيهوده نگريست
از آن گريم که جسم و جان دمساز
بهم خو کرده اند از ديرگه باز
جدا خواهند شد از آشنائي
همي گريم از آن روز جدائي
وزير عون الدين گفت: بين من و پيري ظاهري الصلاح، به بغداد دوستي بود. زماني که در احتضار بود، به نزدش رفتم.
مرا سيصد دينار بداد و گفت: خرج وفات من کن و به مقبره اي معروف دفنم بنما و آنچه که ماند به مستحقاني که شناسي بخش. زماني که بمرد، دفنش ساختم و بازگشتم.
بر سر پل قضا را اسبي به من زد و دستمال پول از دستم به دجله افتاد. فرياد زدم، لاحول و لا قوة الا بالله. مردي سبب پرسيد: گفتم که حال چون است.
مرد جامه بدر کرد و به همانجا که دستمال افتاده بود، به آب زد. غوطه خورد و در حالي که دستمال را بدهان داشت بالا آمد. دستمال راکه به من داد، پنج دينارش از همان مال بدادم.
نزديک بود از شادي پردرآورد. و سوگندان خورد که قوت خويش نداشته است و پدرش را لعنت کردن گفت. منعش کردم. گفت: با اين که ميدانست بي چيزم، مرا از مالش که بسيار بود منع کرد و تا امروز که بمرد، از من دوري نمود.
و من از بيماريش نيز آگاه نبودم. گفتم: پدرت کيست؟ گفت: فلان پسر فلان. و نام همان پير را بر زبان آورد که هم آن زمان از دفنش باز مي گشتم.
سخت به شگفت آمدم و خواستم بر مدعاي خويش شاهدي آورد. جمعي بسيار شهادت دادند که وي پسر اوست. من نيز دينارها به وي دادم و گفتم از آن تست.
حکيمي گفت: حد مروت آن است که کاري را که آشکار شدنش شرمسارت مي کند، به نهان نکني. ديگري گفت: مروت ترک لذائذ است. چنان که لذت نيز ترک مروت گفتن است.
قضا وجود همه ي موجودات در لوح محفوظ است به نحو اجمال و قدر تفصيل آن اجمال است با ايجاد يکايک مواد خارجي آن وجود به زماني که دانش ازلي آن را مصلحت همي بيند.
چيزهائي که بر روي آب مي ماند. چيزهائي است که اگر باندازه ي حجم آن چيز از آب برگيري، سنگين تر از آن جسم بود.
در صورتي که اگر وزن جسم از وزن آب مأخوذ مساوي آن سنگين تر بود، در آب فرو رود. در صورت برابري وزن جسم و آب نيز چنين شود.

. . .

آنچه بر صفحه ي گل بود و زبان بلبل
يک سخن بود چو در هر دو تأمل کردم
رفتي و زديده خواب شد بيگانه
وز صبر دل خراب شد بيگانه
دور از تو چنان شبي به روز آوردم
کاندر نظر آفتاب شد بيگانه
امپدوکل حکيم، حکمت را از داود و سپس از لقمان آموخت. ارسطو نيز حکمت را از امپدوکل آموخت.
محمد بن حسين راغولي از افاضل دانشمندان بود و کتابي در تفسير و حديث در چهارصد مجلد بنوشت که آن را قيدالاء و ابد ناميد. و به سال پانصد و پنجاه و نه بمرد.