سحرم هاتف ميخانه به دولت خواهي
گفت باز آي که ديرينه ي اين درگاهي
همچو جم جرعه ي مي خور که ز سر ملکوت
پرتو جام جهان بين دهدت آگاهي
بردر ميکده رندان قلندر باشند
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهي
خشت زير سر و بر تارک هفت اختر پاي
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهي
قطع اين مرحله بي همرهي خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهي
عمر بگذشت به بي حاصلي و بلهوسي
اي پسر جام ميم ده که به پيري برسي
چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده اند
شاهبازان طريقت به شکار مگسي
دوش در خيل غلامان درش مي رفتم
گفت: اي بيدل بيچاره تو يار چه کسي؟
بال بگشا و صفير از شجر طوبي زن
حيف باشد چو تو مرغي که اسير قفسي
کاروان رفت و تو در خواب و کمينگه در پيش
وه که بس بيخبر از غلغل بانگ جرسي
شيخ مقتول ابوالفتح شهاب الدين يحيي خواهرزاده ي شهاب الدين سهروردي، جهانگرد و رياضت کش بود. وي قصد حلب کرد و ملک طاهر وي را سخت گرامي بداشت.
از اين رو فقهاي حلب به وي حسد بردند و فتواي قتلش بدادند. و به سال پانصد و هشتاد و شش کشته شد.
|
|
يکي از اهالي کوفه از والي آن سامان شکوه به مأمون برد. وي گفت: من عادل تر و راست تر از وي ميان واليان خود سراغ ندارم.
مرد گفت: اگر چنين است، شهرها را يکايک از او نصيب ده تا سهم همگان از او برابر بود. در اين صورت، نصيب ما از او بيش از سه سال نخواهد بود. مأمون بخنديد و آن والي را عزل کرد.
|
|
حکيمي گفت: اگر ترا حکمروائي جائي دادند، از اين که در حکمروائي از خويشاوندانت ياري خواهي بر حذر باش. چه اگر چنان کني، بتو آن رسد که به عثمان بن عفان رسيد. حقوق خويشاوندان خود بمال ده نه به حکمروائي.
|
|
در اين که آيا تغيير خلق خوي آدمي ممکن است يا نه، اختلاف نظر است. غزالي در احياء و محقق طوسي در اخلاق گفته اند که ممکن است.
و نظر ايشان را اين فرموده ي پيامبر (ص) تأييد همي کند که فرمود: خلق و خوي خويش نيکو سازيد اما پاره اي از بزرگان را عقيده بر آن است که دگرگوني خلق و خوي ممکن نشود. شاعري به همين سبب سروده است:
هر بيمارئي را داروئي است که با آن به شود. حماقت اما مداواگر خويش را خسته کند.
و در ديوان منسوب به اميرمؤمنان(ع) آمده است:
هر زخمي را داروئي است. جز بدخلقي که آن را درماني نبود.
راغب در ذريعه در اين باره گويد: کسي که گفته است دگرگوني خلق و خوي ممکن نبود، قوه را به اعتبار آن مراد داشته است و اين سخني درست است.
چه محال است که آدمي از دانه سيب حاصل آيد. اما آن کس اين دگرگوني را شدني دانسته است، فعليت يافتن قوه را مراد داشته است و فساد آن را به اهمالش.
چه شود که دانه با تفقد نخل شود يا مهمل رها شود و گندد. از اين رو، اختلاف اين دو دسته، برحسب اختلاف ديدگاهشان است.
|
|
منصور، خليفه، مردي را بر خراسان ولايت داد که نرمش بسيار داشت. روزي زني به دادخواهي نزدش آمد و خيري از وي نديد.
گفت: داني امير المومنين از چه روترا ولايت داده است؟ گفت: نه. گفت: از آن رو که بنگرد آيا امور خراسان بي والي گذرد يا نه؟
|
|
منصور خليفه عباسي به لشکريان خود گفت: آن کس که گفت: سگ خويش گرسنه بدار تا فرمانت برد، راست گفته است. سپاهيان گفتند: بلي، اما شود که ديگري گرده ي ناني بوي نماياند و سگ ترا بگذارد و از پي او رود.
|
|
گفته اند عبدالملک قبل از خلافت، دائما به مسجدالحرام بود و نماز و قرائت مواظبت همي کرد. چندان که وي را کبوتر حرم نام نهاده بودند.
زماني که خبر خلافت بوي رسيد:، قرآن در دامن داشت. آن را بگذاشت و گفت: اينک زمان جدائي من و تو است.
|
|
بشر حافي را گفتند: ما را وصيتي کن. گفت: در خانه مانيد. چه ترک حکمروائي، حکمراني است.
|
|
امير مومنان(ع) فرزندش محمد بن حنفيه را به جنگ ها پيش همي فرستاد و با حسن و حسين(ع) چنان نمي کرد و مي فرمود: او فرزند من است و اين دو فرزندان پيامبراند(ص).
محمد بن حنفيه را اما گفتند، چگونه پدر ترا به جنگ همي فرستد و ايشان را نه؟ گفت: من دست راست اويم و آن دو چشمانش. و وي با دست راست خويش از چشمانش حراست همي کند.
|
|
نحوئي گفت در ميان عوام
«کان » گه ناقص است وگاهي تام
تام از اسم بهره ور باشد
ليک همواره بي خبر باشد
و آنکه ناقص بود، خبردار است
خبرش همچو اسم ناچار است
عامئي بانک برکشيد که هي
مولوي قفل منعکس تا کي
بي خبر را به عکس خواني تام
با خبر را به نقص راني نام
تام آن کس بود که با خبر است
ناقص آن کز خبر نه بهره ور است
خبر آمد دليل آگاهي
جهل برهان و نقص و گمراهي
پيش ارباب دانش و عرفان
کي بود اين تمام و آن نقصان
لب گشاد و در حقيقت سفت
گفت خوش نکته اي که نحوي گفت
کامل و تام باشد آن الحق
که در اسم حق است مستغرق
ساخت حق زاسم خويش بهره ورش
نيست ز احوال ما سوي خبرش
وانکه ناقص فتاد ز اسم خدا
نکندش بي خبر ز غير سوي
نشود محو اسم حق اثرش
باشد از اسم غير حق خبرش
هر کسي زان کلام آمد پيش
معنئي خواسته مناسب خويش
اين خلافي که ميشود مفهوم
هست ناشي زاختلاف فهوم
اي دل به کوي عشق گذاري نميکني
اسباب جمع داري و کاري نميکني
ميدان به کام خاطر و گوئي نميزني
باز ظفر به دست و شکاري نميکني
اين خون که موج ميزند اندر جگر چرا
در کار رنگ و بوي نگاري نميکني
گر ديگران به عيش و طرب خرم اند و شاد
اي دل تو اين معامله باري نميکني
مشگين از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوي دوست گذاري نميکني