بخش دوم - قسمت اول
امير مؤمنان علي(ع) را روزي که بر قاطري به جنگ بود، گفتند: کاش اسبي را بر همي نشستي. فرمود: من از کسي که حمله آرد، نگريزم و بر آن کس که گريزد حمله نبرم. از اين رو، همين قاطر کفايتم مي کند.
|
|
از سخنان حکيمانه هند: آن گاه که دشمنت به تو نيازمند شود، دوست دارد که زنده ماني و زماني که دوست تو از تو بي نياز شود، مرگت را کوچک انگارد.
|
|
از سخنان بزرگان: آن دوستي که طمع گرهش زند، يأسش ببرد.
|
|
حجاج پيري باديه نشين را پرسيد: اشتهايت چگونه است؟ گفت: اگر خورم سنگين شوم و اگر نخورم ضعف گيردم. گفت: با همسرت چوني؟ گفت: اگر تمکينم کند، نتوانم و اگر نکند، حريص شوم.
گفت چگونه خسبي؟ گفت: آنجا که همه بيدارند خسبم و در فراش بيدار مانم. گفت: نشست و برخاستت چون است؟
گفت: زماني که بنشينم، زمين از من گريزد و زماني که برخيزم، ملازمه ام کند. پرسيد: راه چگونه روي؟ گفت: موئي پايم را گيرد و پشکلي مرا لغزاند.
|
|
ابوعيناء را پرسيدند: در چه حالي؟ گفت: در آن دردم که مردم آرزومند آن هستند، يعني پيري.
|
|
وزيري وصيت کرد که بر کفنش اين جمله نويسند: خداوندا گمان نيک مرا بر خويش تحقق بخش.
|
|
عميدالملک وزير آلب ارسلان، پيرامن غلامي ترک که بالاي سرش ايستاده و همي خواست سرش از تن جدا کند سرود:
مرا دل به عشق اوست و او را دل مشغول بازي خويش است. خدايش محفوظ داراد، به خود خواهيش چسان شيفته ام. اگر خداوند خير و صلاح عاشق او را خواهد، نرمي گونه اش را با سختي دلش جاي بجا کند.
|
|
هارون بن ابوالفرج منجم يا هارون بن علي منجم راست:
خداوند آن شبان و روزان را که بگذشتند و ديگر نيايند، سيراب کناد. آن زمان را که عيشمان نامکدر و ياران نزديک و روزگاران همه بهار بود. آن روزها که من ملامتگران را ياغي و سراپا به فرمان هوي همي بودم.
|
|
عرفي راست:
جام ياقوت و شراب لعل خاصان را رسد
بينوايان را نظر بر رحمت عام است و بس
از لساني:
منزل مقصود دور است اي رفيق راه وصل
باش تا مسکين لساني خاري از پا برکشد
سيد شريف در حاشيه ي شرح تجريد گويد: اگر پرسي، راجع بدين کس چه گوئي که وجود را با بودنش عين واجب داند و غير قابل تجزيه و انقسامش بيند. نيز گويد که وجود بر همه ي موجودات گسترده است.
در آن ها ظاهر گشته و هيچ موجودي از وجود خالي نيست. بل اشياء عين وجود و حقيقت آن است، اما با قيدها و امتيازات و تشخصات اعتباري از يکديگر ممتاز است، چنان که دريائي است که ظهورش ظهور امواج بسيار است با آن که چيزي جز حقيقت بحر در آن ميان نيست؟
گويم: اين مقداري وراي قدر خرد است. و خرد را جز با مجاهده و کشف در آن راهي نيست و مناظره ي عقلي بدان نرسد. چه هر چيز بدانچه که بهر اوست ميسر شود.
|
|
. . .
تو در چهل سالگي نيز چونان بيست سالگاني، بر گو بدانم رستگاري کي خواهد بود؟
|
|
حافظ:
ساقي بيا که عشق ندا مي کند بلند
کان کس که گفت قصه ي ما هم زما شنيد
در توحيد:
دست او طوق گردن جانت
سر برآورده از گريبانت
به تو نزديک تر ز حبل وريد
تو در افتاده در ضلال بعيد
چند گردي بگرد هر سر کوي
درد خود را دوا هم از خود جوي
لانهنگي است کاينات آشام
عرش تا فرش در کشيده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوي ماند و نه رنگ
نقطه اي زين دواير پرکار
نيست بيرون ز دور اين پرگار
چه مرکب در اين فضا چه بسيط
هست حکم فنا به جمله محيط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کلما حق است
هندوي نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده برو جهان فراخ
باقي سخن در توحيد:
ميبرد تا به خدمت ذوالمن
کشکشانش دو شاخه در گردن
دو نهال است رسته از بيخ
ميوه شان نفس و طبع را توبيخ
کرسي لامثلثي است صغير
اندرو مضمحل جهان کبير
هر که رو از وجود محدث تافت
ره به کنجي از آن مثلث يافت
عقل داند زتنگي هر کنج
که در او نيست ما و من را گنج
بوحنيفه چه در معني سفت
نوعي از باده را مثلث گفت
هست بر راي او بشرح هدي
آن مثلث مباح و پاک ولي
اين مثلث به کيش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث هر آن که زد جامي
شد زمستي زبون هر خامي
زين مثلث هر آن که يک جرعه
خورد بختش بنام زد قرعه
جرعه ي راحتش به جام افتاد
قرعه ي دولتش به نام افتاد
دارد از لافروغ نور قدم
گرچه لاداشت تيرگي عدم
چون کند لا بساط کثرت طي
دهه الا زجام وحدت مي
نظامي راست:
تو پنداري که عالم جز همين نيست
زمين و آسماني غير از اين نيست
چو آن کرمي که در گندم نهان است
زمين و آسمان او همان است
قيصري در شرح فصوص الحکم گفت: آنچه که متأخران پيرامن معني نطق گويند، بلا دليل است، ايشان گويند مراد از قوه ي نطق ادراک کليات است نه سخن گفتن.
زيرا سخن گفتن در صورتي که موافق زبان مردمي نبود، سخن گو را سودي ندهد. نيز موقوف بر آن همي گردد که نفس ناطقه ويژه ي انسان تنها بود.
اين سخن بلا دليل است و قائل آن را آگاهي از اين که حيوانات را ادراک کليات نبود نيست. جهل به چيزي نيز که وجود آن را نفي نمي کند، و امعان نظري در شگفتي هائي که از حيوانات سرمي زند، باعث مي آيد که بپذيريم که حيوانات را نيز قدرت ادراک کليات است. (پايان کلام قيصري)
پوشيده نماند که حاصل سخن قيصري آن است که متقدمان از نطق معناي لغوي آن را اراده مي کرده اند. شيخ الرئيس ابوعلي سينا نيز در آغاز کتاب دانش نامه ي علائي به همين معني اشاره مي کند.
|
|
فاضل ميبدي در شرح ديوان گفته است: صوفيه گويند ذات معدوم از صحراي عدم محض و نفي صرف قدم به منزل شهود و موطن وجود نمي نهند.
و چنانچه معدوم محض رنگ وجود نمي يابد، آئينه ي موجود حقيقي هم رنگ عدم نمي گيرد و ذات هيچ چيز را معدوم نمي توان ساخت.
مثلا چوب را گر بر آتش بسوزي ذات او معدوم نشود. بلکه صورت مبدل گردد و به هيأت خاکستر ظهور کند.
|
|
ارسطو نيز در کتاب خود موسوم به اثولوجيا گفته است که در وراي اين جهان آسمان و زمين و دريا و حيوانات و نباتات و انسان هائي آسماني وجود دارد.
و هر کس که در آن جهان است آسماني است، در آن جا چيزي زميني وجود ندارد. و روحانياني که در آن جهان اند، با رامشي که در آن جاست خو کرده اند و هيچ يک از ديگري نفرت ندارد و هيچ کدام با همدم خود تضادي ندارد. و زيانش نمي رساند، بل بدو آرام همي گيرد.
|
|
پاره اي از حکيمان گويند: فلزات چکش خوار، انواع مختلفي است که تحت يک جنس قرار مي گيرد و بدل شدن نوعي به نوع ديگر محال است.
اصحاب کيميا اما و پاره اي از حکيمان برآنند که اقسام مذکور فلزات اصناف گوناگون يک نوع است. و طلا همچون انسان سالم مي ماند و باقي فلزات چون انسان هاي بيمار و دواي همه ي آن ها اکسير است.
|
|
نزد فضيل بن عياض سخن از زهد رفت. وي گفت: زهد، دو سخن است که در کتاب خدا آمده است: بر آن چه از دست شده است مأيوس نباشيد. و بدانچه که بدستتان رسيده است، مسرور نگرديد.
|
|
يکي از کريمان گفت: هرگز حاجتمندي را ناکام رد نکردم مگر آن که عزت را در قفاي وي خواندم و ذلت را در پيشاني خويش.
|
|
اعرابئي از گروهي چيزي خواست. گفتند: تو کيستي؟ گفت: سؤ اکتساب مرا از انتساب بازنگهداشته است.
|
|
حکيمي گفت: مردمان بروزگار بگذشته عمل همي کردند و سخن نمي گفتند. بعدها مي گفتند و عمل نمي کردند. امروز اما نه مي گويند و نه عمل مي کنند.
|
|
از سخنان حکيمان: کسي که از خواري دريوزگي نترسد، از خواري رد نيز باکش نبود.
|
|
خليفه اي را کنيزکي بود که غلامي را دوست همي داشت و خويشتن به دجله افکند وغلام نيز در پي او خود را بيفکند و يکديگر را در آغوش گرفتند و به بحر رحمت و غفران پيوستند. اين حکايت را جامي به نظم درآورده است:
نوبهاران خليفه در بغداد
بزم عشرت به طرف دجله نهاد
داشت در پرده ي شاهدي نوخيز
در ترنم زپسته شکر ريز
چون گرفتي چو زهره در برچنگ
چنگ زهره فتادي از آهنگ
با غلام خليفه کز خوبي
بود مهر سپهر محبوبي
داشت چندان تعلق خاطر
که نبودي به حال خود ناظر
هر دو مفتون يکدگر بودند
بلکه مجنون يکدگر بودند
بودشان صدنگاهبان بر سر
مانع وصلشان زيکديگر
طاقت ماه پردگي شد طاق
زآتش اشتياق و داغ فراق
از پس پرده خوش نوائي ساخت
چنگ را بر همان نوا بنواخت
کرد قولي به عشقبازي ساز
پس بر آن قول برکشيد آواز
کآخر اي چرخ بيوفائي چند
روح کاهي و عمر سائي چند
هرگز از مهر تو نگشتم گرم
شرم مي آيدم زکار تو شرم
به که يکدم به خويش پردازم
چاره ي کار خويشتن سازم
بود در پرده دلبري ديگر
همچو او پرده ساز و رامشگر
گفت هر سو کسان به غمازي
چاره ي خود چگونه مي سازي
پرده از پيش چاک زد که چنين
شد چو ماهي و ماه دجله نشين
همچو مه خويش را در آب انداخت
همچو ماهي به غوطه خواري ساخت
بود استاده آن غلام آن جا
جاني از هجر تلخکامي آن جا
خويشتن را چو وي در آب افکند
کرد ساعد به گردنش پيوند
دست در گردن هم آورده
رخ نهفته هر دو در پرده
هر دو رستند از مني و توئي
دست شستند از غبار دوئي
جامي آئين عاشقي اين است
مهر اين است و مابقي کين است
گر، به درياي عشق داري روي
همچو اينان زخويش دست بشوي
از اشعار ابن رومي:
روزگار را همي بينيم که هر پستي را والا کند و هر شريفي را فرود آرد. همانند دريا که مرواريد در آن غرق شود و جيفه بر فراز آبهايش غوطه خورد. نيز چونان ترازو که هر سنگيني را پائين آرد. و هر سبکي را فراز برد.
|
|
مردي از بيماري شکوه مي کرد. عارفي گفتش: از کسي که ترا مرحمت خواهد کرد به کسي شکايت بري که مرحمتت نکند؟
|
|
امام حسن بن علي(ع) معلولي را ديد و فرمود: خداوند ترا نيل داده است، از اين رو سپاس بگذار و ترا ذکر کرده است، پس ذکرش گوي.
|
|
ابن عباس گفت: گروهي به نزد پيامبر(ص) آمدند و گفتند: فلان تمام عمر را روزه دارد و شب بيدار مي ماند و ذکر بسيار همي گويد.
پيامبر پرسيد: کداميک از شما خوردني و آشاميدني او را برعهده داريد؟ گفتند: ما همگي. فرمود: از اين رو شما همه از او نيک تريد.
|
|
يکي از معتمدان حکايت کرد: در يکي از سفرهاي خويش به قبيله ي بني عذره رسيدم. به يکي از خانه هاي آن قبيله فرود آمدم.
در آن جا دخترکي را ديدم کمال را زينت جمال خويش ساخته است و از زيبائي و سخن گوئي وي حيرت کردم. تا روزي از خانه بدر شدم و در قبيله به گردش پرداختم.
جواني زيبا روي را ديدم که عاشقي از سيمايش هويدا بود. باريک تر از ماه يکشبه بود و از شاخه اي باريک، لاغرتر. آتش زير ديگي برمي افروخت و گريان اشعاري همي خواند که از آن ها اين ابيات را به خاطر دارم:
مرا نه از تو صبري است و نه راهي به سوي تو است، نه گريزيم از توست نه گريزگاهي.
هزاران درد ديگرم هست که راهشان شناسم. اما بيدل کجا توانم رفت؟
کاش مرا دو دل همي بود که به يکي از آن دو همي زيستم، اما در عشق تو يک دله ام و برنج اندرم.
از آن جوان و حالش پرسيدم: گفتندم که عاشق دخترکي است که تو ميهمان خانه ي ايشاني و سال هاست از او به حجاب اندر است.
وي گفت: به خانه بازگشتم و آنچه ديده بودم، بدان دخترک باز بگفتم. گفت: وي پسر عم من است. گفتم: اي فلان، ميهمان را حرمتي است.
ترا به خداوند سوگند هي دهم که امروز او را به نگاهي از خود بنوازي. وي گفت: به سود اوست که مرا نبيند. من اما پنداشتم که او از فرط خويشتن داري چنين همي گويد.
از اين رو همچنان وي را سوگند بدادم تا وي ناخواسته آثار پذيرفتن بروز داد. و آن گاه که پذيرفت، گفتمش: پدر و مادرم فدايت باد، آيا هم اکنون وعده ات را به انجام رساني؟ گفت: برخيز و رو.
من نيز پشت سرت آيم. من به شتاب به نزد جوان رفتم و گفتم: مژده ات باد که آن کس که خواهي هم اکنون بسويت آيد.
در آن بين که ما به سخن مشغول بوديم، دخترک از خانه بيرون شد و دامن کشان همي آمد و باد غبار گامهايش را هر سوي پراکند چنان که وي را نيز از ديده پنهان مي کرد.
به جوان گفتم: آنک اوست که همي آيد. مرد نگاهي به سوي آن گرد وغبار انداخت. فريادي بکشيد و بيهوش برو اندر آتش افتاد.
و تا توانستم از آتش بيرونش آورم آتش بر سينه و صورتش رسيده بود. دخترک در حالي که اين شعر همي خواند، بازگشت:
آن که را طاقت ديدار غبار کفش ما نيست، چگونه طاقت ديدار زيبائي ماست؟
|
|
مصنف گويد، اين قصه به داستان موسي - بر پيامبر ما و او درود بادا - مي ماند: «بکوه بنگر، هر زمان در جاي خود آرام گرفت، بزودي مرا خواهي ديد. و زماني که خداوند بر کوه تجلي کرد، ريز ريزش ساخت و موسي بانگ بزد و بي هوش افتاد.
|
|