بسم الله الرحمن الرحيم
سرور پيامبران، شريف ترين اولين و آخرين، که درود خدا بر او و تبارش باد، در يکي از خطبه هاي خويش - آن گاه که بر ناقه ي غضباء بود - فرمود: اي مردم، گوئي که مرگ بر غير ما مکتوب افتاده است و حق بر جز ما واجب گشته!
و آن کسان که جنازه ي ايشان تشييع کرده ايم، بزودي نزد ما باز خواهند گشت. آنان را به گور همي سپاريم، و ميراثشان چنان همي خوريم که گوئي جاودانانيم.
گوئي پند دهندگان را از ياد برده ايم و از هر بلا به پناه اندريم. خوشا حال آن کس که آنچه براه حلال بدست آورده، انفاق کند و با اهل دانش و حکمت هم نشين شود و از اهل ذلت و مسکنت ببرد.
خوشا حال آن کس نفس خوار، خلق خوش و سريرت نيک کند و بدي خويش از مردمان به دور دارد. خوشا آن که زيادت مال خويش بخش کند، و زيادت سخن نگهدارد و سنت ويرا کافي بود و بدعت وي را نفريبد.
|
|
اعرابئي از خالدبن عبيدالله مالي خواست و بس اصرار کرد. خالد سرانجام گفت: وي را بدره اي دهيد که بر شرمگاه مادرش آويزد. اعرابي گفت: ديگري نيز دهيد که بر سست وي آويزم تا عور نبود. خالد بخنديد و فرمود بدره ي ديگرش نيز دادند.
|
|
يکي از خلفا گفت: من فلان کس را مبغوض همي دارم او را اما گناهي نيست يکي از مجلسيان گفت: آيا در او خيري هست که خليفه آن را دوست بدارد؟ گفت: بلي. گفت: به وي انعام فرماي، بزودي از خواص خواهد شد.
|
|
سپاهئي را از نسبش پرسيدند. گفت: من پسر خواهر فلاني ام. اعرابئي اين بشنيد و گفت. مردمان در طول ذکر نسب همي کنند. اين يک در عرض ذکر نسب همي کند.
|
|
يکي زاهدي را ثنا گفت. زاهد گفت: اي فلان. اگر از من آن ميدانستي که خود از خويش دانم، مرا ناخوش همي داشتي.
|
|
حاجب بن زراره به نزد انوشيروان گسيل شد و اجازه ي ورود خواست. انوشيروان پرده دار را گفت: بپرسش که کيست؟ بپرسيد، گفت: بگو مردي از اعرابم.
هنگامي که به محضر انوشيروان رسيد. وي از او پرسيد: کيستي؟ گفت: من سرور اعرابم. گفت: مگر تو نگفتي که يکي از آناني؟ گفت: بلي چنان بودم. اما هنگامي که پادشاه مرا با خطاب خويش اکرام داشت، سرور ايشان گشتم.
|
|
معاويه در خطبه اي شگفت آور پرسيد: اي مردم، آيا به دنيا خللي بينيد؟ يکي از ميان مردم گفت: بلي، دنيا چونان غربال پرخلل است. گفت: خللش چيست؟ گفت: اين که تو بدان شيفته اي و ثنايش گوئي.
|
|
حکيمي گفت: کسي را که بيني غيبت مردم کند، بکوش تا نشناسدت.
چه بدبخت ترين مردم آشنايان چنان کسان اند.
|
|
دنيا گرد گرد است. و مدارش سه چيز بيش نيست: درهم، دينار و نان.
|
|
زني به مردي که وي را نکوئي کرده بود، چنين دعا کرد: خداوند تمام دشمنانت را جز نفست خوار کناد، و نعمتش را بر تو هبه نهاد نه عاريت.
ترا از سرکشي بي نيازي و خواري تهيدستي محفوظ بدارد، و ترا براي آنچه خلق فرموده است فارغ نهاد و به آنچه بر عهده ي توست مشغول مداراد.
|
|
يهودئي مسلماني را ديد که به ماه رمضان بريان همي خورد، و با او به خوردن پرداخت. مسلمان گفت: اي فلان، گوشتي که مسلمانش ذبح کرده باشد، بهر يهودي حلال نبود. گفت: من بين يهوديان همچون توام بين مسلمانان.
|
|
سالم بن قتيبه اجازت خواست که دست مهدي خليفه را بوسد. خليفه گفت: من دست خويش از مردمان حفظ همي کنم و ترا از دست خويش.
|
|
مردي ديگري را به خانه خواند که بيا و نان و نمکي خوريم. مرد پنداشت که نان و نمک کنايه از طعامي گواراست که وي بدو وعده همي دهد.
با اوبراه افتاد. صاحب خانه اما به نان و نمک چيزي نيفزود. هنگامي که آن دو مشغول خوردن بودند مسکيني بر در خانه بايستاد.
صاحب خانه جوابش کرد، نرفت. سرانجام صاحب خانه گفت: برو وگرنه بيايم و سرت برشکنم. ميهمان گفت: اي فلان، براه خويش رو چه اگر تو راستگوئي وي را در وعده اش در وعيد نيز همي دانستي، متعرض وي نميگشتي.
|
|
فرزدق، سليمان بن عبدالملک را قصيده اي به مدح بگفت و در آن سرود: و آن زنان شب را در کنار من به روز آوردند و من مهر از در بسته بگرفتم.
سليمان گفت: فرزدق واي بر تو، نزد من به زنا اقرار کردي و بايد حدت زنم. گفت: کتاب آسماني حد از من برداشته است. گفت: چسان.
گفت: فرموده است: والشعراء يتبعهم الغاوون تا جائي که مي فرمايد انهم يقولون مالايفعلون. سليمان بخنديد و وي را بخشود.
|
|
پادشاه هند، نامه اي بلند هارون الرشيد را فرستاد و در آن وي را تهديد بسيار کرد. هارون در پاسخ نوشت: جواب آن است که بيني نه آنچه خواني.
|
|
دلدار اگر به دام خويشم فکند
وز نو نمکي بر دل ريشم فکند
ترسم به غلط ربوده باشد دل را
بيند که همان دل است، بيشم فکند
بر روي دلم نواخت يک زمزمه عشق
زان زمزمه ام زپاي تا سر همه عشق
حقا که به عهدها نيايم بيرون
از عهده ي حق گزاري يکدمه عشق
اي تازه گل به ناز پرورده من
وي آفت جان بر لب آورده ي من
خواهم که ترا خداي رحمي بدهد
تا بگذري از گناه ناکرده ي من
زاهد بودم ترانه گويم کردي
سرگشته ي بزم و باده جويم کردي
سجاده نشين با وقاري بودم
ازيچه ي کودکان کويم کردي
در کوي خودت مسکن و ماوي دادي
در بزم وصال خود مرا جاي دادي
القصه به صد کرشمه و ناز مرا
عاشق کردي و سر به صحرا دادي
هشام يکي از زاهدان شام را گفت: مرا پندي ده. وي خواند: ويل للمطففين تا آخر آيات. سپس گفت: اين از آن کسي بود که پيمانه وکيل کم تر دهد. بنگر که حال آن کس که تمام پيمانه وکيل برد، چون است؟ هشام بسيار گريست.
|
|
محمد بن شبيب، غلام نظام گفت: روزي به بصره به خانه ي اميري شدم. افسار از خر خويش باز کردم. کودکي وي را بگرفت و به بازي مشغول شد.
گفتمش: رهايش کن. گفت: من براي تو نگاهش مي دارم. گفتم: نمي خواهم نگاهش داري. گفت: از دستت مي رود. گفتم: برود، اهميتي ندارد. گفت: اگر از دست رفتنش ترا مهم نيست، آن را به من ببخش، و مرا ديگر پاسخي نبود.
|
|
از سخنان بزرگان: کريم دلي شجاع دارد. بخيل اما سيمائي شجاع را واجد است. در طلب مفقود آن قدر مباش که موجود را از دست دهي.
|
|
عاشقي را گفتند: اگر ترا دعا مستجاب همي شد، چه دعا همي کردي؟ گفت: همي خواستم که عشق من و معشوق يکسان شود تا به پنهان و آشکارا يکدل باشيم.
|
|
پادشاهي کس به طلب اقليدس حکيم فرستاد. وي از رفتن خودداري کرد و وي را نوشت: آنچه تو را از آمدن به نزد ما مانع مي شود، ما را نيز از آمدن نزد تو منع همي کند.
يکي يوسف(ع) را گفت که: ترا دوست همي دارم. گفت: مگر من جز به سبب محبت به بلا اندر افتادم؟ پدر مرا دوست داشت و بدان سبب به چاه اندر افتادم. و بانوي عزيز مصر مرا دوست داشت و بدان سبب هفت سال در زندان ماندم.
|
|
حکيمي گفت: سه تن را خوار مشمار، پادشاه، دانا و دوست را. چه کسي که سلطان را خوار شمارد، دنيا را از دست دهد. کسي که دانا را خوار شمارد، دين را ز دست دهد و کسي که دوست را خوار شمارد، مردانگي را از دست دهد.
|
|
در بزم تو اي شمع منم زار و اسير
در کشتن من هيچ نداري تقصير
با غير سخن کني که از رشک بسوز
سويم نکني نگه که از غصه بمير
رويت که زباده لاله مي رويد از او
و زتاب شراب ژاله مي رويد از او
دستي که پياله اي ز دست تو گرفت
گر خاک شود، پياله مي رويد از او
جاني دگر نماند که سوزم زديدنت
رخساره در نقاب زبهر چه ميکني؟
بي حجابانه درآ از در کاشانه ي ما
که کسي نيست بجز درد تو در خانه ي ما
در کتابي به خطي قديم ديدم که: عشق رازي روحاني است که از عالم غيب به دل فرود همي آيد. و از آن رو آن را هوي گفته اند.
و عشق را از آن رو حب ناميده اند که بر حبه ي دل که منبع زندگاني است فرود آيد. و آن گاه با زندگاني به جميع اعضاي بدن جاري شود و در هر يک از اجزاء صورت محبوب ثابت بدارد.
چنان که حکايت شده است که زماني که دست و پاي حلاج ببريدند، هر جا که خونش همي چکيد. الله، الله نقش همي زد. و خود در اين باره همي خواند:
هيچ عضو و مفصلي از من نگسست مگر آن که ذکري از شما در آن بود.
|
|
جامي نيز قريب به همين مضمون را سروده است:
نيز همين گونه از زليخا حکايت شده است که روزي فصد کرد. و هر قطره ي خونش که بزمين چکيد نام يوسف نقش کرد. صاحب کشاف در اين باره گفت: از اين به شگفت مياي. چه عجايب درياي عشق بسيار است.
|
|
جنيد مردي را ديد که لبانش همي جنبيد. گفت: اي فلان، به چه مشغولي؟ گفت: به ذکر خداوند. گفت: تو از مذکور به ذکر مشغولي.
|
|
زني باديه نشين در موقف بايستاد و گفت: خداوندا، راه بر آن کس که تواش راهنما نيستي چه تنگ است و نيز بر آن کس تو مونسش نيستي چه ترسناک.
|
|
ابن عباس از پيامبرخدا(ص) روايت کرد که فرمود: آن کس که عاشق بود، و عشق کتمان کند و عفاف ورزد، خدايش آمرزد و به فردوس فرستد.
|
|
يک چشمي را سنگي به چشم سالم برآمد. دست بر چشم نهاد و گفت: شکر يکباره شب کرديم.
|
|
کرد پيري عمر او هشتاد سال
از حکيمي حال ضعف خود سئوال
گفت دندانم زخوردن گشته سست
نايد از وي شغل خاييدن درست
منتي باشد ز تو بر جان من
گربري اين سستي از دندان من
گفت با او پير دانشور حکيم
کاي دلت از محنت پيري دونيم
چاره ضعيف پس هشتاد سال
جز جواني نيست وين باشد محال
رشته ي دندان تو گردد قوي
گر از اين هشتاد، چل واپس روي
ليک چون واپس شدن مقدور نيست
گربه اين سستي بسازي دور نيست
چون اجل از تن جدايي بخشدت
از همه سستي رهائي بخشدت
بود که بيند و رحمي نمايد اي همدم
زگريه پاک مکن چشم خونفشان مرا