اگر با دوستي خلف وعده کردي و ترا بر آن سرزنش مکرد، ديگرش هم نشيني مکن، چرا که دوستيش جز ظاهري نيست.
|
|
ديو جانس کلبي از حکيمان سترگ يونان مردي پرهيزگار بود، خواسته گرد نمي کرد و در خانه بسر نمي برد. وقتي اسکندر به حضورش خواند.
قاصد را گفت: وي را بگو همان که باعث شد تو نزد ما نيائي، باعث شود که من نيز نزد تو نيايم. ترا بي نيازي تو از ما بسبب قدرتت از آمدن بازداشت و مرا نيز بي نيازي از تو به سبب قناعتم، از آمدن باز مي دارد.
|
|
اديبي گفت: اگر خردمندان انصاف همي دادند، همي دانستند که قلم معني پرداز است. همچنان که تالي نسبي او - ني - نغمه پرداز است.
اين يک، بدايع حکمت آرد، آن يک بدايع نعمات، و هر دو در به طرب آوردن آدمي يکسان اند. جز اين که آن يک با گوش بازي همي کند و اين يکي با مغز.
|
|
سري سقطي مي گفت: صوفيان اگر به زمستان خارج شوند، بهارشان فرا رسد و درختان برگ دهند.
|
|
ابراهيم خواص در هيچ شهر بيش از چهل روز نمي ماند.
|
|
روزي شبلي به رمضان، پشت سر امام نماز همي خواند. امام جماعت چنين برخواند: «ولوشئنالنذهبن بالذي اوصينا اليک » شبلي چنان صيحه زد که مردمان پنداشتند جان بداده است. و شروع به لرزيدن کرد و همي گفت: ياران را چنين خطاب کنيد.
|
|
از کتاب احياء، کتاب عزلت: سرور پيامبران متاعي که همي خريد، به دست خويش حملش مي فرمود. يکي از ياران روزي گفت: اي پيامبر خدا، بمنش ده تا بياورم. فرمود: صاحب مال به حملش شايسته تر است.
|
|
علي بن ابيطالب(ع) خرما و نمک در جامه ي خويش همي برد و همي گفت: بردن چيزي را که خانواده را نافع بود، از کمال آدمي نکاهد.
|
|
حسن بن علي(ع) روزي بر تهيدستاني چند بگذشت که پاره هاي نان پيش رو داشتند و همي خوردند. يکي از ايشان گفت: اي پسر پيامبر خدا، با ما هم غذا نمي شوي؟
وي فرود آمد و با ايشان برکنار راه بنشست و هم غذايشان شد و سپس برنشست و گفت: خداوند خود پسندان را دوست ندارد.
|
|
يکي بنزد عابدي شد و وي را گفت: از اين که تنهائي دلتنگ نگردي؟ گفت: اين زمان که تو وارد شدي، تنها گشتم.
|
|
حکيمي را گفتند: آيا چيزي ارزنده تر از طلا ديده اي؟ گفت: بلي، قناعت.
|
|
آن حکيم نيز که گفته است: بي نيازيت از چيزي به از بي نيازيت با آن چيز است. به همين معني نظر داشته است.
|
|
يکي از صوفيان شنيد که قاري همي خواند: يا ايتهاالنفس المطمئنه ارجعي الي ربک راضيه مرضيه. آيه را بار ديگر برخواند.
سپس فرياد کشيد که چقدرتان گفتم که بازگرديد و بازنگشتيد. سپس به وجد آمد و فريادي برکشيد و جان بداد.
|
|
در کتاب الملل و النحل، در ذکر زينون بزرگ آمده است که وي را که پير گشته بود، گفتند: چوني؟ گفت: چنانم که بيني، ذره ذره همي ميرم. پرسيدند: اگر ميري، چه کسي دفنت کند؟ گفت: آن کس که جيفه ي من آزارش دهد.
نيز هم او گفت: محبت مال پايه ي شر است. دنيا اگر عاشق خويش را يابد. کشد. و اگر گريزان از خويش را بيند، مجروحش بدارد.
وي را پرسيدند: مردمان اين زمان در چه چيز با حيوانات متفاوت اند؟ گفت: در بيشي شرارت.
|
|
بزرگي گفت: فقري که ترا زستمکاري مانع بود، از توانگري که به گناهت وادارد، نيک تر است.
|
|
حجاج اعرابئي را حکمراني داد. وي دست تبذير در خراج گشود. حجاج غزلش کرد و هنگامي که به محضر وي آمد، گفت: اي دشمن خدا، مال خداوند را خوردي. اعرابي گفت: اگر مال خداوند نخورم، مال چه کس خورم؟ من از شيطان خواستم، چيزي مرا دهد، نپذيرفت.
حجاج بخنده افتاد و وي را بخشيد.
|
|
عربي پرسيد: اگر بميرم، کجايم برند؟ گفتند: به نزد خداوند تعالي.گفت: خوش دارم که نزد کسي شوم که جز نيکي از او نديده ام.
|
|
از ضرب المثل هائي که بر سر زبان هاست: غريب کسي است که دلداري ندارد. قضا که رسد، چشم کور شود. انسان با قلب و زبان انسان است. آزاده، زيان نيز اگر بيند، آزاده است.
برده، اگر نيکبختي نيز بر او روي کند، برده است. اقرار، ارتکاب گناه را زايل سازد. پاره اي سخنان از شمشير بران تر است. غضب مانع زيرکي شود. زن چون گل است، دخل و خرج را نشايد.
اسکندر که بمرد، در تابوتي از طلايش نهادند و به اسکندريه اش بردند. و گروهي از حکيمان بر وي زاري کردند.
- بطلميوس گفت: امروز را عبرتي بزرگ است، شري که دور بود، پيش آمد و خيري که بود، روبرگرداند.
- ميلاتوس گفت: جاهل بدنيا آمديم، غافل در آن مانديم و ناخشنود ترکش کنيم.
- افلاطون دوم گفت: اي پادشاه سخت کوش، آنچه گرد کردي خوارت کرد. و آنچه دوست داشتي از تو روي گرداند. گناهانشان با تو بماند و ثمره ي آن ديگري را رسيد.
- نسطور گفت: ديروز مي توانستيم شنيد و نمي توانستيم گفت. امروز اما توانيم گفت بنگر آيا توانيم نيز شنيد؟
- ثاون گفت: بنگريد که روياي خفته چسان بگذشت و سايه ي ابر چگونه شد؟
- ديگري گفت: اسکندر هيچ سفري را جز اين، بي ياران و رهتوشه براه نيفتاد.
- ديگري گفت: آنچنان که با سکوتش تاديبمان کرد. با سخنش تاديبمان ننمود.
- ديگري گفت: ديروز سيماي وي نزد ما چون زندگاني بود و امروز ديدارش دردي است.
|
|
حکيمي گفت: شرف فقر و تهيدستي همين بس که کسي براي آن که تهيدست شود، به نافرماني خداوند نپردازد. برعکس بيشترين نافرماني بندگان خدا در راه توانگر شدن است. محمد وراق همين معني را نيک سروده است.
اي ملامت گوي تهيدستي، ديگرت ملامت کافي نيست، مگر نبيني که توانگري را عيب بيش است؟ چرا که تو در راه توانگري نافرماني خداوند کني اما در راه تهيدستي وي را نافرماني نکني.
|
|
حکيمي گفت: کسي را که دل تنگ شود، زبان گشاده گردد.
|
|
از سخنان بزرگان است: عاقل را شايسته است که خرد خردمندان به خرد خويش افزايد و راي حکيمان به راي خود. چه راي آدمي به تنهائي شود که به خطا بود و خرد تنها نيز شود که گمراه گردد.
|
|
حسن بصري گفت: اي کسي که در دنيا به جستجوي آني که نيابي، خواهي که به عقبي آن يابي که نجسته اي؟
|
|
از گفتار تمکين اعراب: اعرابئي همراه پيامبر (ص) به غزوه رفت. وي را پرسيدند از اين غزوه چه سودي بردي؟ گفت: نيمه ي نماز از ما برگرفتند. اميدوارم که اگر بار ديگر به جنگ رويم نيمه ي ديگر نيز برگيرند.
|
|
از گفتار ابوالفتح بستي: کسي که خلق نار است خويش راست کند، حسودان خويش را سرکوب سازد. خوي بزرگان، بزرگتر خوي هاست.
از جمله ي سعادت تو آن است که حد خويشتن نگهداري، رشوه ريسمان حاجت است. از لذايذ خود به ساختن خويش پرداز.
|
|
از تورات، کسي که به قضاي من خشنود و بر بلايم بردبار و بر بخششهايم شاکر نيست، بگذار خدائي جز من جويد. آن کس که بر دنيا محزون شود، گوئي بر من خشم گرفته است. کسي که براي توانگري، به جهت توانائيش تواضع کند، دو ثلث دين خويش را از دست داده است.
اي فرزند آدم، هيچ روزي نو نشود مگر آن که من روزي تو بفرستم و هيچ شبي نو نگردد مگر آن که تو کار زشتي بر فرشتگان عرضه کني. نيکي من دائم بر تو فرود مي ايد و بدي تو دائم به پيشگاه من بر شود.
اي فرزند آدم، بدان اندازه که نيازمند من هستيد، فرمانم بريد و بدان اندازه که توانائي آتش داريد، نافرمانيم کنيد. براي دنيا، باندازه اي که در آن خواهيد ماند، بکوشيد و براي آخرت نيز بدان اندازه که در آن خواهيد ماند توشه برگيريد.
به کشتگاه دنيا تخم نيکي افشانيد، بهر من کوشيد و حاصل کارتان پيشاپيش بمن فروشيد، چنان سودتان دهم که هيچ چشمي چنان نديده است و هيچ گوشي چنان نشنيده و هيچ دلي چنان درنيافته.
اي فرزندان آدم، عشق دنيا از دل بيرون کنيد که عشق من و عشق دنيا در هيچ دلي يک جا نگجد. اي پسر آدم، به آن چه ترا فرمان داده ام، بکوش و از آنچه بر حذرت داشته ام، دوري کن، بدين گونه زنده ي جاويدت خواهم ساخت.
اي پسر آدم، اگر قساوتي در دل خويش ديدي، و دردي بر جسمت و نقصاني در مالت و حرماني در روزيت، آگاه باش که بدانچه ترا سودي نداشته سخن گفته اي.
اي پسر آدم، توشه فراوان برگير که راه دور است و بار سبک کن که صراط باريک است. عمل خويش با خلوص آميز که نقد گويت بصير است.
خواب خويش بهر گور بگذار و فخر خويش بهر هنگام ارزيابي کارت و لذتهايت. را بهر بهشت نه. بهر من باش، بهرت خواهم بود، با کوچک شمردن دنيا بمن نزديک شود، از آتش دوري شوي.
آن کس را که در وسط دريا کشتي شکسته است. و به تخته اي آويخته، خطر بيش از تو نيست. چه تو بر گناهان خويش يقين داري و در معرض خطر اعمال خويشي.
|
|
احنف بن قيس گفت: شب تا به صبح نخفتم بل کلمه اي يابم که بدان پادشاه از خود خشنود کنم بي آن که خداوند از خود ناخشنود کنم، اما نيافتمش.
|
|
حکيمي گفت: خداوند، منافع دنيا و عقبي در يک سرزمين جمع نفرموده است. بل آن ها را متفرق ساخته است.
|
|
بطلميوس گفت: بدان سخنان خطا که نگفته اي مسرورتر از آن سخنان صواب باش که گفته اي. افلاطون گفت: شادمانيت چون عرياني تست. آن را از جز امينان بپوش. نيز از سخنان اوست: ناموس را حفظ کن تا حفظت کند.
ارسطو گفت: کوتاهي سخن، طي معني است. وي را گفتند: نيک ترين چيزي که آدمي تحمل کند، چيست؟ گفت سکوت. نيز سخن هم اوست: بي نيازيت از چيزي به از بي نيازيت با آن است. لئيمان را جسم بردبار است و کريمان را دل.
|
|
سقراط گفت: تمامي محبت خويش را به دوست منمايان. زيرا اگر تغييري در آن بيند، با تو دشمن شود.
|
|
در مثل سائر آمده است که: ابن خشاب در غالب علوم، امام زمانه ي خويش بود . . . و در حلقه ي داستان گويان و شعبده بازان بس مي ايستاد.
و گاه که خواستاران علم به سراغش مي آمدند، وي را نمي يافتند. بر اين اوصاف وي را ملامت گفتند که: تو با همه پيشوائي در علوم، در اين گونه حلقه ها زچه رو همي ايستي؟
گفت: اگر آنچه مي دانم، دانيد، ملامتم نکنيد. چه من از سخنان اين جاهلان نکته هائي در خطابه يافته ام که اگر همي خواستم، مانندشان را نمي آرستم آورد. من از اين رو در حلقه ي ايشان همي ايستم که سخنانشان بشنوم.
|
|
حکيمي را پرسيدند: برادر دوست داشتني تر است يا دوست؟ گفت: من برادري را دوست همي دارم که دوست بود.
|
|
عارفي گفت: شيطان به پدر و مادر تو سوگند خورد که ناصح ايشان است و ديدي که با آن دو چه کرد؟ تو اما، شيطان که به گمراهي تو سوگند خورده است چنان که خداوند به حکايت از سخن او فرمود: «فبعزتک لاغوينهم اجمعين » پنداري با تو چه کند؟ پس دامن پرهيز از مکر و کيد و خدعه ي وي بر کمر استوار کن.
|
|
بزرگي گفت: پدر ارباب است و برادر دام، عمو چون غم است و دائي وبال، فرزند اندوه است و خويشاوندان چون عقرب و از اين رو مرد به دوستش ماند.
|
|
در يکي از تاريخ هاي مورد اعتماد ديده ام که: عبدالله بن طاهر، براي واثق خليفه، مقداري خربزه از مرو به بغداد فرستاد. به ري اما، آن ها را پاکيزه ساختند و تباه شده هايشان را به دور انداختند.
مردم ري دانه هاي آن تباه شده ها بگرفتند و کشت کردند. اصل خربزه ي لذيذ ايشان از آن جاست. و هر سال پانصد هزار درهم خرج کشت آن کنند.
|
|
منتصر گفت: لذت عفو بيش از لذت انتقام است. چه عفو را سپاس در پي است و لذت انتقام را پشيماني.
|
|
اعرابئي حج بگذارد و چنان که مردم استغفار همي کردند، استغفار نمي کرد. از او سبب پرسيدند: گفت: همچنان که با آنچه از عفو و رحمت خداوند دانم. استغفار نکردنم سستي است، استغفارم با اصراري که بگناه دارم، پستي به شمار آيد.
|
|