بخش سوم - قسمت اول

وفيات:

وفات جوهري بسال سيصد و نود و دو، ابونصرفارابي به سال سيصد و سي و نه، ابن عميد وزير به سال سيصد و شصت و شش ، صاحب بن عباد به سال سيصد و هشتاد و پنج
ابن سينا به سال چهارصد و بيست و هشت، سيد مرتضي به سال چهارصد و سي و شش، سيد رضي به سال چهارصد و شش، ابوالعلاء معري به سال چهارصد و چهل و نه
امام الحرمين به سال چهارصد و هفتاد و هفت، شيخ ابوحامد غزالي به سال پانصد و پنج، برادرش ابوالفتوح به سال پانصد و بيست، جارالله زمخشري به سال پانصد و سي و هشت
محمد شهرستاني به سال پاتصد و چهل و هشت، شيخ مقتول به سال پانصد و هشتاد و هفت، امام رازي به سال ششصد و شش، شيخ ابن فارض به سال ششصد و سي و دو
شيخ محيي الدين عربي به سال ششصد و سي و هشت، ابن حاجب به سال ششصد و چهل و شش، ابن بيطار به سال ششصد و چهل و شش، قاضي بيضاوي به سال ششصد و هشتاد و پنج
محقق طوسي به سال ششصد و هفتاد و دو، علامه ي شيرازي به سال هفتصد و ده، شيخ عبدالرزاق کاشي به سال هفتصد و سي و پنج، جاربردي به سال ششصد و چهل و شش
محقق تفتازاني به سال هفتصد و نود و دو، علامه ي حلي به سال هفتصد و بيست و شش، ميثم بحراني به سال ششصد و هفتاد و نه، شاطبي به سال پانصد و نود، ابن جوزي به سال پانصد و نود و هفت
ابوالبقا به سال ششصد و شانزده، جلال الدين قزويني به سال هفتصد و سي و نه، نواوي به سال ششصد و هفتاد و شش، بديع همداني به سال سيصد و نود و هشت، آمدي به سال ششصد و سي و يک، جعدي به سال ششصد و هشتاد و هفت بوده است.
روان است پيوسته از شهر هستي
به ملک عدم از پي هم قوافل

از عارف سنائي:

زود بخش سبک ستان فلک است
پير با طبع کودکان فلک است
در سخاوت به کودکان ماند
بدهد زود و زود بستاند
در يکي از کتب آسماني آمده است: کار کسي که خيري را که در او نيست بدو نسبت مي دهند، شادمان مي شود و شري را که در او نيست به وي نسبت مي دهند خشمناک مي شود. شگفت آور است.
فرزدق به زياد اعجم رسيد که شعر مي خواند. گفتش: اي ختنه نشده شعر ميخواني؟ زياد گفت: مادرت چه زود ترا آگهي دارد؟ فرزدق گفت: اين پاسخ را جواب قانع کننده گويند.
حکيمي گفت: کسي که به کودکي جائي که خواهد نشيند، به بزرگي جائي نشيند که نخواهد. هنگامي که صواب آيد، جواب برود.
اشعب طماع را گفتند: پير گشتي و حديثي حتي حفظ نکردي؟ گفت: چرا بخدا کسي همانند من حديث از عکرمه نشنيده است. گفتندش: بهر ما بگويش.
گفت: از عکرمه شنيدم که روايت کرد که از ابن عباس و او از رسول خدا (ص) که فرمود: دو صفت است که جز در مؤمن ديده نشود، يکي از آن دو را عکرمه فراموش کرد به من بگويد. دومي را نيز من فراموش کرده ام.

کسي که در پي آرزو تازد، لغزد.

بزرگي گفت: از نشانه هاي اعراض خداوند تعالي از بنده اي آن است که وي را به چيزي که دين و دنيايش را سود نرساند مشغول کند.
در حديث آمده است که: آن گاه که دنيا به کسي رو کند، محاسن ديگران را نيز بدو بخشد و آن گاه که روي گرداند محاسن وي را بزدايد.
رابعه ي عدويه را گفتند: زچه رو اين همه ترسي؟ گفت: از زور يأس از اعمالم.
صاحب تفسير کشاف، صوفيان را ناخوش مي داشت و در جاهاي بسياري از کشاف ايشان را سخنان درشت گفته است.
از جمله در تفسير «ان کنتم تحبون الله گويد: « . . . اگر بيني کسي ذکر محبت خدا کند، و هنگام ذکر دست زند، به طرب آيد، نعره کشد و مدهوش افتد، ترديد مکن که وي نه خدا همي شناسد و نه مي داند محبت خدا چيست.
و دست زدن و نعره و مدهوشيش از آن است که در نفس خبيث خويش تصوري يافته و آن را بناداني خداوند ناميده است. و در پي آن تصور به دست زدن و شادي و نعره کشيدن و مدهوش شدن پرداخته است.
و بسا که چنين کس را هنگام بيهشي مرگ به سراغ آمده است. و نادانان مردم نيز گرد ايشان جمع گردند و بر حال ايشان گريند.»
حکيمي فرزندان را گفت: اي فرزندان، با هيچ کس دشمني مکنيد، حتي اگر پنداريد به شما زياني نتواند رساند. و از دوستي با هيچ کس مپرهيزيد.
حتي اگر پنداريد به شما سودي نتوانند رساند. چرا که آگاه نيستيد کي از دشمني دشمن بايد ترسيد و به دوستي دوست بايد اميدوار بود.
عباس بن احنف، با شنيدن شعر نيک، به طرف همي آمد و از وجد تلوتلو همي خورد.
اسحاق بن ابراهيم موصلي گفت، وي روزي به نزد ما آمد و منش از ابن دمنته اين شعر بخواندم «اي نسيم نجد، کي از نجد بگذشتي؟» پنج بيت شعر را که خواندم وي به طرب آمد، بچپ و راست متمايل شد و تلوتلوخوران خود را به ستوني رساند و گفت: از زيباي اين شعر بايستي سر بدين ستون فرو کوبم. و ما منعش کرديم.
هارون الرشيد که بمرد، شاعران به شادباش و دلداري هر دو بنزد امين شدند. اولين کس که بين ايشان لب به سخن گشود ابو نواس بود که چنين سرود:
امروز سعد و نحس را توام بينم، مردمان نيز به وحشت و انس با هم اند. چشمانمان همي گريد و دهانمان همي خندد. گوئي در سوگواري و عروسي هستيم. دهانمان را بر نشستن امين همي خنداند و چشمانمان را در گذشت رشيد.

از سخنان غزالي پيرامن فرق بين اميد و آرزو:

اميد را پايه و اساسي است و آرزو را نه. چنان که کسي کشت کند، و بسيار کوشد و خرمن فراهم آورد و سپس گويد اميدوارم که يکصد خروار حاصلم شود.
دگري اما کشت نکند و حتي يک روز نکوشد و سالي را به غفلت و خواب گذراند. سپس که هنگام خرمن رسد، گويد: اميدوارم که يکصد خروار حاصلم شود. و وي را گويند: اين آرزوي بي اساس از کجا آورده اي؟
همين گونه بنده نيز اگر در عبادت حق تعالي کوشد و از نافرماني وي دوري کند و گويد اميد که خداوند اين اندک از من پذيرد و اين قليل تمام کند و ثواب بسيار دهد، وي را اميدوار گوئيم.
اما اگر غفلت کند و طاعت ترک گويد و معصيت پيشه کند و رضا يا نارضائي خداوند و وعد و وعيد او مبالات نکند و سپس گويد: از خداوند خواهم که از آتش نجات يابم و به بهشت روم، اين خواهش او را آرزو و خوش بيني از روي خطا و جهل گوئيم.
يکي گفت: ابوميسره ي عابد را ديدم که استخوان دنده هايش از فرط رنج عبادت بيرون زده بود. گفتمش: خداوند ترا بخشايد، رحمت خداوندي همه گير است.
وي خشمناک شد و گفت: مگر در من چيزي ديدي که نشانه ي يأس از رحمت او باشد؟ «ان رحمه الله قريب من المحسنين » و بخدا کلام وي مرا بگريه انداخت.
عاقل راست که به حال پيمبران و ابدال و اولياء بنگرد و کوشش ايشان در طاعت و صرف عمرشان به عبادت بيند که شبان و روزان بدان مشغول اند.
آيا ايشان را به خداوند گمان نيکو نيست؟ چرا بخدا قسم اينان بيش از ديگران به وسعت رحمت خداوندي واقفند و به جود وي گمان نيک برند.
لکن دانند که چشم رحمت وي داشتن بي جد و جهد آرزومندي و غرور بود. از اين رو خويشتن در عبادت و طاعت به رنج اندر افکنند تا آن اميد که نيکوترين چيزهاست حاصلشان شود.
عارفي مي گفت: من نيک دانم که طاعتهاي من نزد خداوند پذيرفته نبود. گفتندش: چگونه؟ گفت: زيرا من خود دانم که کار براي آن که پذيرفته افتد چگونه بايد بود. و نيز دانم که من چنان نکرده ام. اين است که دانم طاعاتم پذيرفته نيايد.
در کتاب شهاب از پيامبر(ص) نقل است که فرمود: سازگاري و ميانه روي و خاموشي جزئي از بيست و شش جزء پيامبري است.
قطب راوندي در شرح شهاب گويد: اگر پرسند که چرا نبوت را بيست و شش جزء فرمود، گوئيم: ابن بابويه در کتاب نبوت روايت کرده است که هنگامي که جبرئيل نزد پيامبر (ص) آمد و وي را گفت که به مردمان بگوي که من رسول خدا بر شمايم، وي چهل سال داشت و پس از آن نيز بيست و سه سال زيست.
پيش از آن نيز، سه سال به خود وي خصوصا وحي همي گرديد. پيش از آن نيز احکامي از شريعت را همي گفت که به نکته داني و تيزگوشي و الهام نيازمند بود.
بدين ترتيب مدت نبوت وي بيست و شش سال بود.و در اين حديث به اهميت آن سه خصلت اشاره فرموده است.
گويند مراد پيامبر(ص) - و خدا نيک تر آگاه است - آن که: خداوند اين سه خصلت را به سالي به من آموخت و در آن سال جز اين سه سفارش، وحي ديگري بر من نازل نشد. از اين رو اين سه گوئي جزء نبوت من است.
در حديث آمده است که زمستان بهار مؤمن است چه شبانش دراز است که او زنده همي دارد و روزانش کوتاه است که وي روزه همي دارد.
يکي از محدثين در تفسير اين فرموده ي پيامبر(ص): «الشقي من شقي في بطن امه ». گويد: مراد آن - خدا و رسول وي نيک تر آگاه اند - که بدبخت کسي است که در آتش جاي دارد.
چه هيچ بدبختي از آن عظيم تر نيست و در مقابل آن چيزي به حساب نمي آيد. مراد نيز از بطن ام، دل جهنم است. چه خداوند فرمود: «فامه هاويه ».
محقق دواني در شرح هياکل گويد: هر حيواني را نزد مصنف نفس مجردي است چنان که در عقائد پيشينيان چنين بود.
پاره اي از گذشتگان براي نباتات نيز نفس مجرد را قائل بودند. و اين معني نيز در پاره اي از اشارات مصنف به چشم مي آيد. پاره اي براي جمادات نيز همين باور را داشته اند.
قطب راوندي در شرح شهاب گفته است: اين فرموده ي پيامبر که «انما الاعمال بالنيات » از آن رو گفته شد که هنگامي که وي به مدينه هجرت فرمود، پاره اي براي رضاي خدا هجرت کردند و پاره اي براي اغراض دنياوي چون کسب و نکاح.
و وي را بر اين معني مطلع ساختند و فرمود: الاعمال بالنيات و انما لکل امري ء مانوي » پس هر کس که بهر خدا و رسولش هجرت گزيند هجرتش بسوي آن اوست. و آنکس که بهر بدست آوردن مال دنيا يا زني که نکاح کند، هجرت اختيار کرده است، هجرتش به آنهاست.
در کتاب فتوحات مکيه، باب شصت و هفت که بابي پيچيده در بيان اسرار نماز است، چيزي خوانده ام که بصراحت دال بر آن است که نور همه ي ستارگان از خورشيد گرفته مي شود.
همچنين در کتاب هياکل شيخ سهروردي نيز دليلي بر همين معني است. چه گفته است: بي شک خورشيد است که به تمام اجرام نور مي بخشد و نوري از چيزي نمي گيرد.
محقق دواني در شرح اين کلام گويد: اين نشان مي دهد که نور تمامي ستارگان از نور خورشيد است چنان که پاره اي از حکيمان سترگ نيز چنين معتقد بوده اند.
مؤلف کشکول گويد: اين سخن حق است و مرا در رد مخالفان آن دلايلي است که در گوشه و کنار کشکول آمده است. در مثنوي عارف رومي نيز شعري است که دليل حقانيت اين سخن است.

مثنوي:

نور مي گيرند اين استاره ها
جمله از خورشيد و اين ديوارها
در نهج البلاغه آمده است که علي بن ابيطالب (ع) هنگامي که به شام مي رفت، جمعي از روستائيان انبار را ديد که با ديدن وي پياده شدند و به خدمتش شتاب کردند.
وي پرسيد: اين کار چه بود؟ گفتند: عادت ما براي احترام کردن به اميرانمان است. فرمود: به خدا اميران شما از اين عادت بهره مند نشوند و شما خود از آن در دنيا به رنج افتيد و در آخرت نيز بدبخت شويد. چه زيان بار است رنجي که در پي آن کيفر بود و چه سودآور است آسايشي که با آن ايمني از آتش بود.

از ديوان منسوب به امير مومنان(ع):

داروي تو بي آن که داني در تو است، و بيماريت نيز هر چند انکار کني در خود تو است تو خود را ذره اي کوچک پنداري و جهان بزرگ در تو در پيچيده است و تو همان کتاب مبيني هستي که با حروفش آنچه پنهاني است آشکارا مي شود.
از سخنان بزرگان: کسي که خويشتن را گرامي دارد، دنيا در چشمش خوار بود. ارسطو، هنگامي که اسکندر کودک بود، وي را گفت: هنگامي که به شاهي رسيدي، مرا کجا جاي خواهي داد؟ گفت: آن جا که فرمانبري تو ترا جاي دهد.
سخني نيکو نيز صدقه است. صدقه به خويشان هم پيوند است و هم صدقه.
در حديث آمده است که: هر گاه هديه از در وارد شود، امانت داري از روزن بيرون رود.
عاقل آن است که پيش از آن که کار از دست شود، امروز بهر فردا بکوشد.
مالک بن دينار، کلاغي را ديد که همراه با کبوتري همي پرند. گفتا: شگفت است که از جنس هم نيستند و با هم اتفاق کرده اند. کمي بعد آن دو بزمين افتادند و مالک نيک نگريست و هر دو را لنگ يافت و گفت: آن از اين رو است.
حجت الاسلام ابوحامد، محمد غزالي، مدتي در نيشابور شاگري امام الحرمين کرد و در دانش به جائي رسيد که انگشت شماري رسند.
غزالي پس از مرگ امام الحرمين، نشابور را ترک کرد و به بغداد شد. دانش وي اعجاب فضلاي عراق را برانگيخت و وي را زبانزد مردم بغداد ساخت.
در آن جا تدريس در نظاميه را به عهده اش نهادند و بيش از سيصد تن از مدرسان بزرگ و يکصدتن از اميرزادگان در محضر درسش حاضر مي گشتند.
زماني بعد، اين همه بگذاشت و پرهيز و گوشه گيري و عبادت پيشه کرد. مدتي را در دمشق بماند و در آن جا احياء العلوم را برشته ي تحرير آورد.
پس از آن به قدس رفت، و بعد از آن در اسکندريه مقام کرد تا سرانجام به زادگاه اصلي خويش طوس رفت و عزلت گزيد و به تصنيف بنشست.
وي منسوب به غزاله از روستاهاي طوس است. صالحي حکايت کرده است که غزالي را به صحرا ديدم خرقه اي بر دوش و مشکي و چوبدستي به دستي.
گفتمش: اي امام دانش آموختن به بغداد نيک تر از اين نبود؟ نگاهي به تحقير به من افکند و گفت: آن هنگام که ماهتاب نيکبختي از فلک مشيت درخشيد و آفتاب اصول به مغرب وصل بال بگشود: (شعر)
من اشتياق ليلي و سعدي را به گوشه اي افکندم و بنزد همنشين منزلگه آغازين بازگشتم. هر چند که شوقهاي بسيار مرا خواندند که: اينجا منزلگه دلارام است، درنگي کن و فرود آي.
پس از آن که غزالي عزلت پيشه کرد، نظام الملک وزير نامه اي بدو نوشت و وي را به بغداد خواند. امام غزالي نپذيرفت و در پاسخ وي نامه اي قانع کننده نوشت.
در يکي از کتب تاريخ آمده است که کسري بر بزرگمهر خشم گرفت و وي را در خانه اي تاريک به زندان کرد. و فرمود تا به زنجيرش بستند.
چند روزي چنان بماند. تا اين که کسري کس فرستاد تا حال او جويا شود. فرستاده وي را آرام و قويدل يافت. وي را گفت: تو به اين تنگي اندري و چنين فارغت همي بينيم.
گفت: من معجوني از سه مخلوط فراهم ساخته ام و بکارش برده ام. آن معجون مرا چنين نگاه داشته است. گفتند: آن مخلوط ها بهر ما وصف کن بل هنگام گرفتاري به کارمان آيد.
گفت: بلي، مخلوط اول اعتماد به خداوند عز و جل است. مخلوط دوم آن است که هر چه مقدر بود، خواهد بود. سوم آن که بردباري نيک ترين چيزي است که گرفتار به کار زند.
چهارم آن که اگر بردباري پيشه نکنم، چکنم؟ از اين رو به زاري بر خود بيش از اين کار را سخت نکنم. پنجم اما آن که بسا سخت تر از اين نيز که من در آنم، بود و شود.
و ششم آن که از اين ساعت تا ساعت ديگر اميد فرجي است. اين سخنان به کسري باز گفتند: بزرگمهر را آزاد ساخت و گرامي داشت.
سقراط را کسي سرزنش کرد که به نسبت پست است و بر او به شرف و رياست نازيدن گرفت. سقراط وي را گفت: بزرگي قوم تو به تو ختم شود، اما بزرگي قوم من از من آغاز گردد. بدين ترتيب، من فخر قوم خويشم و تو عار قوم خود.
منصور خليفه، سفيان ثوري را ديدار کرد و وي را گفت: اي ابوعبدالله چه باعث است که بنزد ما نيائي؟ گفت: خداوند تعالي ما را از شما نهي فرموده است آنجا که فرموده است «ولاترکنوا الي الذين ظلموا فتمسکم النار» روزي ديگر،
منصور کس به دنبالش فرستاده بود. هنگامي که بنزدش رفت، گفت حاجتي نداري؟ گفت: برخواهيش آورد؟ گفت: بلي.
گفت: تا نزدت نيايم، کس به سراغم مفرست و تا چيزي نخواهم، مرا مده. سپس بازگشت. منصور گفت: ما دانشمندان بسيار را دانه بيفکنديم، برچيدند جز سفيان ثوري.
ارسطو گفت: بي نيازي در غربت، وطن است و نياز در ميهن نيز غربت. شاعر همين معني را نيک سروده است:
تهيدستي، در ميهن خويش نيز بيگانه است. مال اما در غربت نيز گوئي به ميهن خويش است.

از ابوطيب متنبي:

پدرم فداي آن محبوب باد که پس از دوستي سالي به هجرش مبتلا گشتم. پس از آن نيز که خداوند وصالي ارزاني داشت، سلامش با وداع همراه گشت.
ابو شمقمق شاعري ظريف طبع و نامي بود. زماني از خجالت زندگي لباس از خانه بيرون نمي شد. يکي از ياران که بدي حالش ديد، بهر تسلايش گفت: ابو شمقمق ترا مژده باد.
چه روايت گشته است که بي جامگان اين دنيا، در آن دنيا پوشيده باشند. گفت: اگر حقا چنين است، من بروز رستاخيز بزاز خواهم بود.
حکيمي گفت: اين که مال خويش پس از مرگ بهر دشمنانم بگذارم، نيک تر از آن است که به زندگاني به دوستان نيازمند شوم. دشمني که اگرت بيند، چيزي از تو خواهد، نيک تراز دوستي است که تو به تهيدستي چيزي از او خواهي.
به دنيا جز پنج چيز، همه زايد بود، ناني که خوري، آبي که تشنگيت فرو نشاند، جامه اي که بپوشدت، خانه اي که در آن نشيني و دانشي که آن را به کاربري.

شاعري سرود:

بسا نيرومندي که در کوشش خويش بدنيا پيراسته راي نيز بود اما روزي بدستش نرسد. و بسا ناتواني که کوششي نيز چندان نکند و گوئي از دريائي روزي همي گيرد. اين از آن روست که خداوند را در خلق جهانيان سري است که فاش نگشته.
يکي از بزرگان گفت: ما به صحت تشخيص اندازه ي چيزي که مي بينيم، يقين نداريم. نيز بر تشخيص حجمي که در حقيقت دارد. چه چشم در اين تشخيص قابل تکيه نيست.
زيرا رويت پذير، هر چه نزديکتر شود، در حس بينائي عظمت گيرد. و هر چه دورتر شود، کوچکتر گردد. مطمئن نيز نيستيم که حجم رويت پذير در حالتي که بين دوري و نزديکي قرار دارد، نيز هم اندازه ي حجم واقعيش باشد.
آنچه ما حدس مي زنيم آن که هواي فاصله بين ما و شي ء موجب بزرگتر ديدن شي ء مي گردد و شايد اگر رويت در خلاء انجام شود، شي ء کوچکتر به چشم آيد.
حکيمي را پرسيدند: پرهيزگاري چيست؟ گفت: آن که نبوده را آنقدر نخواهي که بوده را نيز از دست دهي.
در کتاب انيس العقلا آمده است که از عادت پادشاهان ايران آن بود که هر گاه بر دانشمندي خشم همي گرفتند، ويرا با ناداني به زندان همي افکندند.
حکيمي گفت: دولت نادان، موجب عبرت داناست.
خويشاوندي به دوستي بيشتر محتاج است تا دوستي به خويشاوندي. گوهر مردان، در دگرگوني هاي روزگار شناخته آيد.
محمد بن علي باقر(ع) از پدر خويش، از پدرش، از نيايش، از اميرمومنان(ع) روايت کرد: بر روي زمين دو امان از عذاب خداوند سبحانه بود.
که يکي از آنها برداشته شد و ديگري از آن شماست، بدان چنگ زنيد. اما اماني که بود و برداشته شد، رسول خدا(ص) بود. و امان باقي استغفار است.
چه خداي عزوجل فرمود: «و ما کان الله ليعذبهم و انت فيهم و ما کان الله معذبهم و هم يستغفرون » جامع نهج البلاغه در اين زمينه گفت: اين استخراجي نيک و استنباطي لطيف است.
بانوي ايوب(ع) هنگامي که بيماري وي شدت گرفته بود، وي را گفت: خداوند را نميخواني که از اين بيماري که بر تو دير ماند، شفايت بخشد؟
پاسخ داد: واي بر تو. ما هفتاد سال به نعمت اندر بوديم بگذار دست کم به همان اندازه طاقت سختي آريم. و طولي نکشيد که شفا يافت.
در تورات آمده است: اي موسي، کسي که مرا دوست دارد، فراموشم نکند و کسي که اميد نيکي من دارد، درخواستن اصرار کند.
حکيمي گفت: ادب يکي از دو منصب است. نيز گفت: برتري به عقل و ادب است نه به اصل و نسب. چرا که کسي که بي ادبي کند، نسب خويش ضايع ساخته و کسي که کم خرد بود، اصل خويش گم کرده. ادب، زشتي نسب را همي پوشاند و وسيله ي هر برتري و شفيع آدمي به هر مذهب است.
اعرابئي پسر را گفت: اي فرزند، ادب رکني است که خداوند تعالي، خردها را بدان تاييد کند و زينتي است که نسب هاي غيراصيل را بدان آرايش دهند.
خردمند اما هر چند طبعي درست را واجد بود. به ادب نيازمند است تا بدان شکوفان گردد. چنان که زمين هر چند حاصلخيز بود، از آب که ثمرش دهد، بي نياز نبود.
حکيمي گفت: در خير اسراف روا نبود، همچنان که در اسراف خيري نيست.