بخش دوم - قسمت اول
از نهج البلاغه: بندگان خدا، پرهيز پيشه کنيد و با کارهاي خويش برمرگتان پيشي گيريد و آنچه باقي است به بهاي آنچه فاني است خريداري کنيد.
بار بر بارگي نهيد چه سفرتان ناگزير بود و مرگ بر سرتان سايه انداخته. از آن کسان باشيد که چون بانگشان زدند، هشيار گشتند و دانستند که دنيا خانه ي ايشان نشود و آن را تعويض کردند.
چه خداوند شما را به عبث خلق نفرموده و بيهوده رهايتان نکند. بين شما و فردوس يا جهنم جز مرگ فاصله اي نيست و آنمدت گذشت هر لحظه کوتاه کند و گذشت هر ساعت به خرابش دچار کند. و از اين رو بايدش کوتاه دانست.
بي شک آن غايب که هر روز و شبي تازه گامش را تيز کند، بسرعت باز خواهد آمد و آن رهرو که کاميابي يا ناکامي پيش آرد، شايسته ساز و برگ بود.
از اين رو آنچه فردايتان حفظ کند، امروز از دنيا برگيريد. آن بنده را توان پرهيزگار شمرد که خداي خويش پرستد، نفس خويش پند دهد و توبه پيش آرد و بر شهواتش پيروز شود.
چه اجلش پنهان است و آرزويش حيله گر و شيطانش برگماشته است تا مرکب معصيت را چنان آرايد که وي بر آن برنشيند.
و چنانش اميد امکان توبه دهد که آدمي آن قدر به توبه تاخير کند که مرگش در رسد در صورتي که بيش از هر چيز از آن غافل بوده است.
دريغ بر آن غافل که گذشت عمرش بر او حجت بود و روزگارش ويرا به بدختي کشاند. از خداوند همي خواهيم که ما و شما را از آن کسان کند که نه از نعمت وي مغرور شوند. و نه از اطاعت پروردگاري چيزي فروگذارند و نه پس از مرگ پشيماني و اندوه بسراغشان آيد.
|
|
خواجه نظام الملک پس از آن که غزالي زهد پيشه کرد و تدريس نظاميه بگذاشت، بوي نوشت و در آن ويرا خواند تا به بغداد آيد و وعده ي مناصبي عاليش داد. آنچه مي آيد، عين پاسخ غزالي به خواجه است:
بسم الله الرحمن الرحيم: و لکل وجه هو موليها فاسبقوا الخيرات
بدان که مردمان در رو کردن بدانچه شمايش پذيرفته اند، سه طايفه اند، طايفه اي عامه اند که دامنه ي ديدشان تا آنچه که زودتر از دنيا بدست آيد، مقصور است.
و رسول خدا(ص) ايشان را از چنين روشي منع کرده و فرمود: زيان هيچ گرگ درنده اي در گله ي گوسفندي باندازه ي زيان مال دوستي و اسراف آدمي به دين وي نبود.
طايفه ي ديگر خواص اند که آخرت را راجح همي دانند و آگاه اند که آخرت نيک تر است و براي آن به دنيا به کردار نيک دست همي يازند. پيامبر خدا(ص) اينان را نيز به تقصير منسوب دانسته و فرموده است:
دنيا به شايستگان آخرت حرام است و آخرت به شايستگان دنيا نيز حرام. و اين هر دو بر اهل خداوند حرام است. طايفه ي سوم خواص ويژه اند که دانسته اند، بالاي هر چيزي چيز ديگري است و خود ناپايدار است و خردمند ناپايدار را دوست ندارد.
ايشان به يقين دريافته اند که دنيا و آخرت، خود مخلوق خداست و مهم ترين امور دنيا دو امر ميان تهي است، خوردن و درآميختن.
و حيوانات نيز در اين هر دو امر کم ارج با آدمي مشارک اند و از اين رو از آن روي گردانده اند و به خالق و مالک و موجد آنها روي کرده اند.
بدين ترتيب معني «والله خيروابقي » را نيک دانسته اند و معني «لاالله الاالله » برايشان روشن گشته و نيز اين که هر کس به جز خداوند رو کند، از شرک خالي نيست.
نزد اينان موجودات دوگونه است، خدا و غير خدا. و آن دو را کفه هاي ميزان خويش نهاده اند و دلشان زبانه ي آن ميزان است.
و هر بار که بينند دلهايشان به کفه ي خداوند مايل است، به سنگيني کفه حسنات حکم کنند. و هر بار که آنها را به کفه ي غيرخداوند مايل بينند، به سنگيني آن حکم نمايند.
و همچنان که طايفه ي اول در قبال طايفه ي دوم عامي محسوب اند، طبقه ي دوم نيز در قابل طبقه ي سوم عامي بحساب آيند. و بدين گونه، اين سه طايفه، دو طايفه گردند.
اکنون گويم که صدراعظم مرا از مرتبه ي بالا به مرتبه ي پائين خوانده است در حالي که من او را از مرتبه ي پائين به مرتبه ي بالا که اعلي عليين است خوان.
و راه خداوندي از بغداد و طوس و هر جاي ديگر يکي است و هيچ يکشان نزديک تر از ديگري نيست. از خداوند متعال همي خواهم که وي را از خواب غفلت برانگيزد تا پيش از آن که کار از دست بشود، امروز و فرداي خويش را نيک نظر کند. والسلام.
|
|
شريف تبريزي راست:
نه از رحم است اگرتر ساخت جانان چشم فتان را
براي کشتن من آب داده تيغ مژگان را
ابو سعيد اصفهاني شاعري ظريف طبع بود و گوشي سنگين داشت. و هر گاه کسي او را مخاطب مي ساخت، مي گفت: بلندتر بگوي، گوش من نيز مانند دل تست.
وي از جمله ي شاعران صاحب بن عباد است و ثعالبي در يتيمه الدهر از او ذکر بميان آورده است. شعرش در نهايت زيبائي بود.
|
|
از ظرايف اعراب، اصمعي گفت: شنيدم اعرابئي ميگفت: خداوندا مادرم را ببخشاي.
گفتمش: چرا پدر را دعا نکني؟ گفت: پدرم مردي است که براي خود چاره اي کند. اما مادرم زني ضعيف است.
|
|
حکيمي را گفتند: زچه رو ترک دنيا بگفتي؟ گفت از آن رو که از نعمت هاي گوارايش محرومم و داده هاي تيره و مکدرش را نيز نخواهم.
|
|
عارفي را گفتند: نصيب خويش از دنيا بستان چرا که تو ناپايداري. گفت: اينک که ناپايدارم، بايسته است که نصيب خويش نستانم.
|
|
خدايش خيردهاد چه نيکو سرود:
پندار که به هر چه خواهي رسيدي و بر زمانه حکومت يافتي مگر نه اين است که زندگي را مرگ در انتهاست و هر چه بدست آيد، سرانجام از آدمي همي گيرند؟
|
|
از سخنان اسکندر: فرمانروائي خرد بر خردمند، نيرومندتر از سلطه ي شمشير بر احمق است.
|
|
برميان بند قابوس وشمگير پاره ي کاغذي يافند که به خط خود برآن نوشته بود: اگر مکر ورزي طبيعي آدميان است، اطمينان کردن بديگري عجز است اگر مرگ ناگزير فرا خواهد رسيد، تکيه کردن بر دنيا حمق است و اگر فضا حق بود، دورانديشي بيهوده است.
|
|
حکيمي گفت: اگر عزت جوئي، به طاعت جوي، و اگر بي نيازي خواهي در قناعت خواه، چه هرکس طاعت خدا کند، پيروزيش بسيار شود و کسي که در شرح شهاب راوندي آمده است که:
در اخبار آمده است که خفتن در فاصله ي طلوع فجر و طلوع خورشيد مکروه است. چرا که اين وقت از آن بخش روزي مردمان است.
|
|
حکيمي گفت: دنيا سراي اندوه است. از اين رو آن کس که در طلب دنيا شتاب کند، خويشتن را به رنج اندر انداخته است و آن کس که در طلبش درنگ روا دارد، يارانش را به رنج افکنده.
|
|
حکيمي گفت: آن کس که ترا براي کاري دوست بدارد، هنگامي که انجام شد، رهايت کند.
نيز حکيمان راست: انس به مجلس خواص شايد نه هر مجلس پرآمد و شد. نيز از هم ايشان است: انصاف نبود که آدمي از دوستان انصاف طلبد.
|
|
شاعري سرود:
اي دنيا خواه، روزي دنيايت عاشق ساخته است. اما اگر رو گرداند پيشمان شوي.
|
|
از وصاياي اميرمومنان(ع) به فرزندان: اي فرزندان، با مردمان چنان معاشرت کنيد که اگر از ايشان غايب شديد، مشتاقتان شوند. و اگرتان از دست دادند، بر شما بگريند.
اي فرزندان، دلهاي آدميان چونان سپاهياني اند پيوسته که بدوستي يکديگر را بنگرند و بدان با هم نجوا کنند و به بغض نيز هنگام نفرت.
از اين رو اگر کسي رابي آن که خيري از او به شما رسيده باشد، دوست داشتيد، بدو اميدوار باشيد و اگر کسي را پي آنکه شري از او به شما رسيده باشد، دشمن داشتيد، از ان بر حذر باشيد.
|
|
از کتاب الملل و النحل: ظابطه در تقسيم مردمان آن است که گوئي، پاره اي از مردم نه محسوسات را باور دارند نه معقولات را، اينان سوفسطائيان اند.
پاره اي ديگر محسوسات را باور دارند، اما معقولات را نه. اينان طبيعي مشرب اند. پاره اي اما محسوس و معقول را باور دارند اما حدود و احکام را نمي پذيرند. اينان فيلسوفان دهري اند.
جمعي نيز محسوسات و معقولات و حدود و احکام را باور دارند اما شريعت اسلام را نپذيرند. اينان صابئان اند.
گروهي ديگر تمامي آنها و شريعت اسلام را نيز پذيرفته اند اما شريعت پيامبر ما را(ص) نپذيرفته اند. اينان زردشتيان و يهوديان ونصرانيان اند. برخي نيز به تمام آنها اعتقاد دارند. ايشان مسلمان اند.
|
|
شاعر چه نيک سرود:
هر چيز که هست، آن چنان مي بايد
ابروي تو گر راست بدي، کج بودي
از کتاب عده الداعي و نجاح الساعي، ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) مفضل بن صالح را گفت: اي مفضل، خداوند را بندگاني است که به سر خالص وي بوي پردازند.
و او نيز سبحانه، با نيکوئي خالص خويش بديشان پردازد. اينان همان کساني اند که روز جزا، نامه کردارشان، از کار زشت خالي است و هنگامي که در قبال حضرت حق ايستند، ايشان را مملو از رازهائي همي کند که ايشان بر او داشته اند.
گفتم: سرورا، چرا چنين است؟ فرمود به سبب آن که راز ميان خود و او را حفظ کرده اند.
|
|
پندارم بابا فغاني است که قريب همين مضمون را سروده است:
بيا که در دل تنگ من از خزينه ي عشقت
امانتي است که روح الامين نبوده امينش
از ديگري است:
عاصي اندر خواب نام توبه نتواند شنيد
گر بداند عشقبازيهاي عفوش با گناه
اعرابئي را گفتند: فرداست که خداوند به حسابت رسد. گفت: اي فلان، شادم کردي. چه، کريم هنگامي که حسابي کشد، بخشندگي کند.
|
|
حکايت کرده اند که عارفي جامه اي بدوخت و در آن نيک مهارت خويش به کار برد. اما هنگامي که آن را بفروخت، به سبب عيوبي که داشت، پسش آوردند. عارف بگريست.
مشتري گفت: اي فلان، گريه بگذار. من بدين جامه راضيم. گفت: گريه ام از آن نيست. بل از آن است که در کار اين جامه تمامي کوشش و مهارت خويش بکار بردم و بسبب عيوبي که بر من پنهان بود، مرا پسش دادند. از اين رو ترسم از آن است که کار چهل ساله من نيز بهمان سبب، مرا پس داده شود.
|
|
عارفي را پرسيدند: صبح چگونه برخاستي؟ گفت: تاسف خواران بر ديروز، نفرت داران بر امروز و اميدواران بر فردا.
|
|
کسي که به تو گمان خيري برد، با کردار خويش تصديقش کن.
|
|
ميان دو کاري که لذت يکي از آن دو بگذرد و پي آمدهايش ماند، و کاري که مصارفش بگذرد و اجرش بماند، تفاوت بسيار است.
|
|
يحيي بن معاذ در مناجاتش گفت: خداوندا، دور نيست که اميد من به تو با همه گناهکاري، بر اميد من به اعمال نيک خويش غالب شود.
چه من در کارهاي خويش به خلوص خود معتمد بوده ام و با اين همه بايستي از آن بترس اندر باشم چه به تباهي معروفم. و همي بينم که در گناهانم به عفو تو معتمدم و تو که به جود موصوفي چگونه ام نبخشائي.
|
|
از غررالحکم، از سخنان امير مومنان(ع): دوست نيز انساني است، و فرقش با تو اين که جز تو است. زن سراپا فتنه است. و فتنه تر از آن اين که آدمي از او ناگزير است.
شرکت در مال برخورد پديد آورد. اما شرکت در راي به صواب انجامد. آنچه سبب مي شود که ناتوان به خواست خود رسد، همان است که توانا را از طلب باز مي دارد.
خدمتکار خويش را اگر نافرماني خداوندي کرد، تنبيه کن و اگر نافرماني تو کند، بر او ببخشاي. از هر چيزي تازه اش را بگزين جز ياران که کهنشان به بود. کار نيک را با فراموش کردنش زنده نگاه دارد. چه منت، کار نيک را تباه مي کند.
|
|
از کتاب ورام: دو فرشته بيکديگر برخوردند و از کار يکديگر پرسيدند. اولي گفت: به من دستور داده شد که ماهئي را که يهودئي خواسته است، بهرش برم. ديگري گفت: من اما مامورم که روغني را که فلان زاهد آرزو کرده است، بريزم.
|
|
ديو جانوس روزي زني را ديد که سيلش مي برد. گفت: اين جا آن جاست که مثل گفته است، بگذار شر را شرهاي دگر بشويد. نيز زني را ديد که آتش حمل مي کرد. گفت: حامل شرتر از محمول است.
|
|
نيز زني را ديد که آراسته، روز عيد بيرون گشته است. گفت: اين زن برون آمده تا بينندش نه آن که بيند. دخترکي را ديد که کتاب مي آموخت، گفت: زهري است که زهر مي نوشاند.
|
|
يکي از ياران اسکندر گفت: شبي وي ياران را خواند تا ستارگان را به ايشان نشان دهد و خواص و مسيرشان بنماياند. همگي را به باغي برد و قدم زنان با دست ستارگان را مي نمود تا اين که به چاهي اندر افتاد. گفت: کسي که به دانش فوقاني پردازد، به بلاي تحتاني گرفتار شود.
|
|
حسن بصري را گفتند: دنيا را چگونه بيني؟ گفت: توقع بلايش مرا از شادماني به فراخيش بازداشته است.
|
|
از سخنان حسن: اي آدميزاده، تو اسير دنيائي و از لذايذش به چيزي که همي گذرد، خشنودي، و از نعمتهايش به آنچه شود و از فرمانروائيش بدانچه تمام گردد.
همواره گناه خويش و اموال اهلت افزون همي کني. در صورتي که چون هلاک شوي گناهانت را با خود به گور خواهي برد و اموال را بهر نزديکانت خواهي نهاد.
|
|
دعبل شاعر را گفتند: تنهائي چيست؟ گفت: مردمان را نگاه کردن و سپس سرود:
آدميان چه فراوانند، نه اما چه اندکند! خداوند همي داند که من ناصوابي نگفته ام.
چرا که هنگامي که چشم باز همي کنم، بر بسياري همي افتد. اما براستي برآدمئي نيفتد.
|
|
عمر بن عبدالعزيز بدعا همي گفت: خداوندا مرا به نيازمندي به خودت بي نيازي ده. و به بي نيازي از خودت فقيرم مگردان.
|
|
عمر بن عبدالعزيز به عدي بن ارطاه نوشت: از ميان بکربن عبدالله و اياس بن معاويه يک تن را به قضاوت بصره برگمار. هنگامي که عدي، نامه بديشان نمود، آن دو از قبول منصب امتناع کردند.
وي اما آن دو را احضار کرد و اصرار فراوان نمود. بکر گفت: بخدائي که جز او پروردگاري نيست، من قضاوت نيک ندانم و اياس از من بدان سزاوارتر است.
حال اگر من در اين گفته صادقم، که قضاوت نيارم. و اگر کاذبم، چگونه کاذبي را قضاوت تواني داد؟ اياس گفت: اين مرد را بر لب جهنم آن قدر نگاه داشتيد تا کفاره ي سوگندي فديه ي خويش کرد. عدي گفت: حال که بدين نکته راه بردي، به قضاوت شايسته تري و وي را منصب قضا داد.
|
|
اياس، به کودکي به شام آمد. خصمي پير از وي به قاضي شکايت برد. اياس، در محضر قاضي با سخن به وي حمله برد. قاضي گفت: آرام گير که او شيخي کبير است. اياس گفت: حق از او کبيرتر است.
قاضي گفت: ساکت شو! گفت: اگر ساکت شوم چه کس حجت من بنمايد؟ قاضي گفت: نمي بينمت که بر حق سخن گوئي؟ گفت: لاالله الا الله.
قاضي بنزد عبدالملک شد و آنچه بگذشته بود، بوي گفت. وي گفت: حاجتش بر آور و از شام بيرونش کن که مردم اين سامان فاسد نکند.
|
|
براي آسان ساختن مصيبت و تخفيف سختي ها راههاي گوناگوني است: اگر قرين دورانديشي شوي و عزم کني، مصيبت و سختي را ناچيز يابي و تاثير و زيانشان اندک سازي.
نيز از همان راه هاست که: آنچه از فرا رسيدن فنا داني، دل را نيز بياموز و نيز آنچه از بگذشتني که سرنوشت است. چرا که دنيا را حال يکسان نماند و هيچ مخلوقي را بقائي آشکارا نيست.
نيز اين که احساس کني که به هر روز از دنيا پاره اي همي گذرد و لختي تا آن که سرانجام تمام بگذرد و تو بر گذشتن غافل باشي. شاعر گفت:
غمان خويش را فراموش کن چرا که هيچ چيز در دنيا ماندني نيست که غمان تو ماند.و شايد که خداوند پس از اين با نظر بخشايش نيز بر تو بنگرد.
نيز اين که داني بسا در چيزي که از مصيبت مانع شود يا حوادث را کافي بود، چيزي عظيم تر از مصيبت و شديدتر از بلا بود.
نيز اين که داني حوادثي که به سراغ آدمي همي آيد، از دلايل فضل اوست و محنت هايش از نشانه هاي نجابت وي . . .
|
|
شاعري گفت:
ترا تاهست ناهموارئي در خود غنيمت دان
درشتيهاي دور چرخ را کان هست سوهانش
حسن بن علي (ع) را پرسيدند: قدر کدام کس بيش از ديگران است؟ گفت: آن کس که اعتنا نکند دنيا با کيست.
|
|
کسي گفت: مرگ، بر صاحبان نعمت، نعمتشان مکدر کند. از اين رو نعمتي را جستجو کن که با وي مرگي نبود.
|
|
روايت است که هنگامي که ابراهيم (ع) را در منجنيق نهادند تا به آتش اندر فکنند، جبرئيل بنزد وي آمد و پرسيدش: حاجتي داري؟ گفت: آري، اما به تو نه.
|
|
يکي گفت: تفاوت ميان هوي و شهوت با وجود مشارکتشان در علت و معلول و دلالت و مدلول آن است که هوي ويژه ي آراء و اعتقادات است. و شهوت ويژه ي جذب لذايذ. از اين رو شهوت از نتايج هوي است و اخص از آن است و هوي گمراه کننده تر و اعم است.
|
|
يکي گفت: اين دانش کسي را حاصل نشود مگر آن که دکان خويش خراب کند، ياران خويش بگذارد و از ميهن خويش دور شود و آغاز دانش را غنيمت شمرد.
|
|
سيمياء بر جادوگري غيرحقيقي اطلاق شود و حاصل آن ايجاد نمونه هائي خيالي است که وجود ندارد. گاه نيز به ايجاد نمونه ها و تصويرهائي به زيبائي و تکوين آنها در جوهر هواست.
و سبب سرعت زوال آن نمونه ها و تصويرها، سرعت دگرگوني جوهر هواست و اين که جوهر، چيزي را که بزماني دراز نيازمند بود، نپذيرد.
|
|