بخش چهارم
شيخ نوري در کتاب اذکار گويد: پيشينيان را در زمان مورد نياز ختم قرآن، عادت گونه گون بود. پاره اي در ده شبش ختم همي کردند. پاره اي هر سه شب يک بار.
جمعي هر شبانه روزي يک بار و عده اي بهر شب و روز دو ختم داشته اند. پاره اي نيز به شب و روزي هشت بار قرآن ختم کرده اند، چهار بار به شب و چهار بار به روز.
اما آن کسان که قرآن را دو رکعت نماز ختم همي کرده اند، از زيادي قابل شمارش نيستند. از ايشان عثمان بن عفان و تميم داري و سعيد بن جبير را ميتوان برشمرد.
|
|
حکيمي گفت: بيداد از طبع آدمي برخيزد. و يکي از دو سبب آن را مانع تواند شد، يکي سببي ديني چون بيم معاد و ديگري سياسي چون بيم شمشير. ابوطبيب همين معني را چنين سروده است:
بيداد، عادت مردمان است. از اين رو اگر کسي را بيني که بيداد نکند، کارش را سببي است.
|
|
از رساله اي ناشناخته: آقا و شيخ مولايمان، حق و حقيقت ناب، عبدالرحمن، - که خداوند سايه ي وي را بر سر ما و ديگر اهل ايمان مستدام داراد - گفت: شيخ برهان الدين موصلي که مردي دانشمند بود، مرا گفت: از مصر باراده حج گزاردن بسوي مکه ي معظمه مي آمديم.
بين راه به منزلي فرود آمديم. ناگهان ماري بيرون آمد. مردمان به کشتنش شتافتند و پسر عمم من بر آن ها پيشي گرفت و آن را بکشت.
همان زمان ديديم که مار به وي در پيچيد و پسر عم بسرعت براه افتاد. ما جن را نمي ديديم. از اين رو عده اي بر اسب و ديگر چهارپايان پريدند و خواستند بازش گردانند، نتوانستند. و وي بهمان ترتيب، دوان از چشم افتاد.
اين واقعه بر ما سخت و سنگين آمد. تا اين که عصر آن روز، ناگاه وي را ديديم که با آرامش و وقار بسيار مي آمد.
پيشوازش کرديم و پرسيديم: ترا چه ميشد؟ گفت: هيچ، چنان که ديديد، آن مار را کشتم و او با من چنان کرد که ديديد.
يعني ناگهان خود را بين گروهي جن ديدم که يکي ميگفت: پدرم را کشتي، ديگري ميگفت: برادرم را کشتي و ديگري که پسر عمويم را کشتي.
آنان دم بدم در اطراف من زيادت شدند تا ناگهان کسي را ديدم که مرا بگرفت و بگفت: بگو که من خداشناس و پيرو شريعت محمدم. و سپس بمن و آن گروه اشاره کرد که بقضاوت رويم.
براه افتاديم تا به پيري عظيم رسيديم که بر سکوئي نشسته بود. هنگامي که جلويش رسيديم. گفت: رهايش کنيد و ادعايتان را برگوييد. فرزندانش گفتند: ادعاي ما اين است که وي پدر ما را بکشته است.
پير پرسيد: آن چه مي گويند، درست است؟ گفتم: نه بخدا. ما جماعتي بوديم که براي حج همي رفتيم و به جائي فرود آمديم. ماري بيرون شد، و مردمان براي کشتنش هجوم آوردند. من نيز از آنان بودم و آن مار را زدم تا کشته شد.
آن پير، هنگامي که سخنان مرا بشنيد، گفت: بگذاريدش برود. من درون درخت خرمائي بودم و خود شنيدم که رسول خدا(ص) مي گفت: کسي که به هياتي جز هيات خود درآيد و کشته شود، نه ديه بر قاتل است و نه قصاص.
وي را بازگردانيد. سپس آنان پيش آمدند و مرا از جايگاهشان به قافله رساندند. داستان من چنين بود. و خداوند را سپاس مي گويم. مردمان از شنيدن سخنان او بسيار شگفتي کردند و خدا داناتر است.
|
|
از سلطان محمود غزنوي:
زنخت گر گرفتم اندر دست
خون من ريختي و عذرم هست
زآن که هنگام رگ زدن شرط است
گوي سيمين گرفتن اندر دست
جنيد گفت: عشق مهري ايثارگرانه و الهامي اشتياق آميز است که خداي تعالي آنها را بر هر صاحب روحي
بدين گونه، عشق، در حد توانائي موجود، در روح او وجود دارد. و از اين رو هيچ کس را نتواني ديد مگر آن که عاشق چيزي است که ارزش وي را بين مخلوق بدان تواني فهميد.
بهمين سبب نيز هست که بالاترين مراتب در اين دنيا، از آن کسان است که از دنيا - با وجود ديدن آن - به پرهيزند و به آخرت - که از آن جز خبري نشنيده اند - ميل کنند.
|
|
آنچه از حروف و کلمات در قرآن آمده است، به قرار زير است:
کلمه: هفتاد و شش هزار و چهارصد و چهل
حروف: هفتصد و بيست و دو هزار و سيصد و سي و دو
حرف الف: چهل و هزار و هفتصد و نود و دو
حرف باء: هزار و صد و چهل
حرف تاء: هزار و دويست و نود و نه
حرف ثاء: هزار و دويست و نود و يک
حرف جيم: سه هزار و دويست و نود و سه
حرف حاء: هزار و صد و هفتاد و نه
حرف خاء: دوهزار و چهارصد و نوزده
حرف دال: چهار هزار و سيصد و نود و هشت
حرف ذال: چهار هزار و هشتصد و چهل
حرف راء: ده هزار و نهصد و سه
حرف زاء: نه هزار و پانصد و هشتاد و سه
حرف سين: چهارهزار و پانصد و نود و يک
حرف شين: بيست و پنج هزار و صد و سي و سه
حرف صاد: هزار و دويست و هشتاد و چهار
حرف ضاد: هزار و دويست
حرف طاء: هشتصد و چهل
حرف ظاء: نه هزار و سيصد و بيست
حرف عين: هزار و بيست
حرف غين: هفت هزار و چهارصد و نود و نه
حرف فاء: دوهزار و پانصد
حرف قاف: پنج هزار و دويست و چهل
حرف کاف: بيست و دو هزار
حرف لام : چهارده هزار و پانصد و نود و يک
حرف ميم: بيست هزار و پانصد و شصت
حرف نون: دو هزار و سي و شش
حرف واو: سيزده هزار و هفتصد
حرف هاء: هفتصد
حرف ياء: پانصد و دو
|
|
حکايت کرده اند که طبيبي، به جنگي، همراه پادشاهي بود. هنگامي که پيروزي حاصل شد، شاه را نويسنده اي همراه نبود تا خبر بنويسد.
از اين رو طبيب را گفتند که نامه اي نويسد و وزير را خبر پيروزي دهد. وي بنوشت: اما بعد با دشمن در حلقه اي چون دايره اي بيمارستان آن سان نزديک بوديم که اگر آب دهاني مي انداختم به رگ فصد دستشان فرو مي افتاد.
به اندازه ي جنبش يکي دو نبض که بگذشت، دشمن به بحراني سخت دچار شد و تمامشان به سعادت تو، اي معتدل المزاج، هلاک شدند.
شبيه همين معني گفته ي آن رياضي دان است که هنگام نزع گفت: خداوندا اي آن که قطره دايره و نهايت اعداد و جذر اعداد اصم آموزي، مرا بزاويه ي قائمه به پيشگاه خود بر و به خط مستقيم محشور بدار.
|
|
دنيا را از دو جهت - يکي متعلق بدان و يکي متعلق به غير آن - دخترک و پيرزال گويند. اما از جهت اول که معناي حقيقي آن است اين که از زمان پيدائي بشر تا زمان ابراهيم خليل الله(ع) دنيا را دخترک گويند و از آن زمانش تا بعثت پيامبر(ص) ميانسالش گويند و از آن پس تا رستاخيز، پير زالش نامند.
اما از جهت دوم که معناي مجازي آن است، به نسبت آغاز کار هر ملتي دخترکش نامند و به مناسبت پايان کارش پيرزال.
به مناسب آغاز هر دولت يا آغاز عمر هر شخص نيز ميتوان دنيا را دخترک دانست و واضع شطرنج؛ بسياري از مردم بغلط پندارند که صولي واضع شطرنج است.
يعني ابوبکر محمد بن يحيي بن صول تکين کاتب. و اين از آن روست که وي در شطرنج ضرب المثل بوده است. در صورتي که واضع شطرنج صصه بن داهر هندي است.
|
|
پيرامن نرد گفته اند: صفدي گفت: اردشير پسر بابک، اولين پادشاه سلسله ي شاهان اخير ايران، واضع نرد است. از آن رو روي را گاه نردشير گويند.
وي نرد را همانند دنيا و بايسته هايش وضع کرده است. يعني هر طرف صفحه را به تعداد ماه هاي سال به دوازده خانه تقسيم کرده است.
مهره ها را به تعداد روزهاي ماه سي مهره گرفته است و تاس ها همانند افلاک است. چه همانند آنها همي گردد و نقطه هاي روي هر دو وجه آنها نيز به تعداد سيارات است يعني هفت: چنانکه شش در مقابل يک و پنج در مقابل دو و چهار در مقابل سه قرار دارد.
نيز چنان ساخته که کار بازيگر چونان قضا و قدر گاهي بسود وي و گاه بزيان وي بود. بازيگر مهره ها را متناسب با نقوش تاس همي گرداند.
اما اگر دقت نظري وي را بود، داند چگونه حرکت کند و چسان حيله ورزد تا به هنگام حکم تاس غلبه بر خصم تواند و اين همان ديدگاه اشاعره نيز هست.
|
|
روزي کثير شاعر به ديدار فرزدق آمد. فرزدق به وي گفت: ابوصخر، تو قوي ترين شاعر عرب به توصيفي آن جا که سروده اي:
مرا دل همي خواهد که ياد ليلي فراموش سازم. اما به هر سو رو همي کنم، صورت او بچشمم همي آيد.
کثير پاسخ داد که تو نيز قوي ترين شاعر عرب به نازشي. آن جا که گفته اي: مردمان را بيني که هر گاه براه افتيم، بدنبالمان براه افتند و اگر اشارتي کنيم، بايستند.
و اين هر دو بيت از آن جميل است و اولي را کثير بدزديده بود و دومي را فرزدق.
|
|
از سروده هاي ابودلف:
گواراترين چيزها کشتن دشمنان و برنشستن بر اسبان رهوار است. نيز اين که قاصدي پيام وعده دلدار آرد يا دلدار بي وعده به ديدار آيد.
|
|
عاشقي را پرسيدند، چه خواهي تا ترا آريم؟ گفت: چشم رقيبان، دندان سخن چينان و جگر حسودان.
|
|
عربي را پرسيدند: چه چيز در دنيا بيش از ديگر چيزها لذت دهد؟ گفت: شوخي با دلدار و غيبت رقيب.
|
|
محققي گفت: روح گوهري روحاني است که نه جسم و نه متعلق به جسم است. نه در درون بدن است نه بيرون از آن. اما آن را با جسم رابطه اي همچون رابطه عاشق و معشوق است. اين گفته همان است که ابو حامد غزالي نيز در برخي از نوشته هايش عنوان کرده است.
|
|
از امير مومنان(ع) نقل است که: روح در جسد آدمي چون معني در لفظ است.
صلاح صفدي گفته است: به از اين مثالي هرگز نشنيده ام.
|
|
گويند سه چيز از فضيلت مردمان هند است، کليله و دمنه، شطرنج و نه حرفي که جميع اقسام حساب را در خود گرد کرده است.
|
|
گدائي به گروهي رسيد که طعام مي خوردند: گفت: سلام بر شما اي بخيلان! گفتند: ما را بخيل چرا گفتي؟ گفت: با پاره اي نان سخنم تکذيب کنيد.
|
|
ابوالفرج معافي در کتاب جليس و انيس حکايت کرده است، روزي ابواسحاق مزيد بنشسته بود. يارانش بنزدش آمدند و گفتند: اي ابواسحاق، آيا شود که امروز ما را به عقيق، قبا و قبور شهداي احد بري؟ بيني که امروز، روزي نيک است.
گفت: امروز چهارشنبه است و من عزلتکده ام را ترک نخواهم گفت. گفتند: چرا روز چهارشنبه را ناخوش داري، در صورتي که باين روز يونس بن متي ولادت يافت؟ گفت: پدر و مادرم فدايش باد.
وي که بدهان ماهي رفت. گفتند: اما به همين روز رسول خدا(ص) بروز جنگ احزاب پيروزي يافت. گفت اما پس از آن که چشم ها حيران شد و جان ها به گلو رسيد.
|
|
از سروده هاي ابن معتز:
مگر نه اين است که ستاره اي را که طلوع کرده است همي بينم؟ طلوع وي عاشقان را سودي است.
چرا که شايد اکنون که بروي زمين چيزي ما را گردهم جمع نسازد، نگاه من و او براي ديدن آن ستاره در افق بهم افتد.
|
|
صفدي گفت: تا روزگار هارون الرشيد، مکتب معتزله اندک اندک ظاهر مي گشت. تا اين که در آن روزگار بشر مريسي در حالي که شافعي پا در زنجير داشت از او پرسيد: اي قرشي پيرامن قرآن چه گوئي؟ پاسخ داد: مرا مي گوئي؟ گفت: بلي. گفت: قرآن مخلوق خداوند است. و رهايش کردند.
و اين واقعه که در محضر رشيد اتفاق افتاد مشهور است. شافعي از آن احساس خطر کرد و دانست که با آشکارا شدن اعتقاد به مخلوقيت قرآن فتنه بالا خواهد گرفت. پس از بغداد به مصر گريخت.
هارون الرشيد خود به مخلوقيت قرآن اعتقاد نداشت و کار بين گرفتن و باز پس زدن بود تا اين که مامون به خلافت رسيد. و هر چند گاه يک بار کسي را براي فراخواندن مردم بدين مساله پيشي ميداد يا در پي مي فرستاد.
تا اين که بسالي که هم در آن سال بمرد، نيت جزم کرد و بدنبال احمد بن حنبل فرستاد. اما همان هنگام که احمد به راه بود شنيد که مامون از ميان رفته است. و احمد در رقه محبوس بماند تا معتصم بيعت ستاند.
و وي را به بغداد، به مجلس مناظره ي آوردند که عبدالرحمن بن اسحاق و قاضي احمد بن داود و جز آندو در آن مجلس بودند و با وي سه روز مناظره کردند.
سرانجام خليفه فرمان داد که وي را تازيانه زنند، و آن قدرش بزدند که بيهوش افتاد و سپس به منزلش فرستادند و با اين همه به مخلوقيت قرآن اذعان نکرد. زندان وي بيست و هشت ماه بطول انجاميد.
پس از آن وي به نماز جمعه و جماعت همي رفت و فتوا همي داد و سخن همي گفت تا معتصم نيز بمرد و واثق بجاي وي بنشست و چنان محنت پيش آورد که آورد، احمد را گفت با هيچ کس جمع مشو و به شهري که من در آنم مسکن مگزين، و اين شد که احمد پنهان شد و براي نماز و جز آن هم بيرون نمي شد.
تا سرانجام واثق نيز بمرد و متوکل بجاي وي نشست. وي اما به احضار احمد فرمان داد، وي را احترام کرد و مالي بسيار بخشيد که وي آن را نپذيرفت و انفاقش کرد. نيز براي اهل و اولاد او، چهار هزار ماهانه قرار داد که تا زمان مرگ متوکل داده مي شد.
در روزگار متوکل اما سنت آشکارا شد و به رفع محنت از مردم به تمام آفاق نامه بنوشتند که محنت بردارند و سنت آشکار کنند و اهل سنت را فراخي دهند.
از آن هنگام احمد در مجلس خويش از سنت سخن همي گفت و معتزله تا آخر عمر متوکل رو به قدرت و افزوني بودند تا پس از آن رکود گرفتند و در ملت اسلام، هيچ گروهي بيش از ايشان بدعت ننهاده اند.
مشاهير معتزله: از ناموران معتزله مي توان اين کسان را برشمرد: جاحظ، ابوهذيل علاف، ابراهيم نظام، واصل بن عطا، احمد بن حابط، بشربن معتمر، معمر بن عباد سلمي، ابو موسي ملقب به مزداد و راهب معتزله
ثمامه بن اشرس، هشام بن عمر فوطي، ابوالحسن بن ابي عمر، خياط، استاد کعبي، ابوعلي جبائي استاد شيخ ابوالحسن اشعري و پسرش ابوهاشم عبدالسلام.
اين کسان، سران مذهب اعتزال اند. و بسياري از شافعي ها اشعري بوده اند و بسياري از حنفي ها اعتزالي. در مالکي ها غلبه با قدري ها بوده است و در حنبلي ها با حشوي ها. از معتزله ابوالقاسم صاحب اسماعيل بن عباد، زمخشري فراء نحوي و سيرافي را ميتوان برشمرد.
|
|
حکايت شده است که مغنئي نزد يکي از پادشاهان غيرعرب همي خواند. هنگامي که امير مسرور شد، غلامش را گفت: قبائي براي اين مغني آور.
مغني اما معناي سخن ندانست، برخاست و به خلوت رفت. در نبودن وي غلام خلعت بياورد و وي را نيافت. در همين هنگام نيز در مجلس هياهو شد و امير فرمان داد که حضار براه افتند.
مغني را در سر راه کسي گفت که امير بهر تو قبائي خلعت دادا و تو نگرفتيش. تا چند روز بعد که وي دوباره به محضر امير رفت. اين شعر به آواز خواند:
اگر بخت به تو رو کند، هرگز ادرار مکن.
شنوندگان غناي وي را ناخوشايند خواندند و وي گفت: آن روز که بخت به من رو کرده بود، ادرار کردم و از دستم بشد. ديگران قصه به امير گفتند، وي را خوش آمد و دستور داد خلعتش بدهند.
|
|
صفدي گفت: از جمله ي متاخراني که مشهور گشته اند، ميتوان اين کسان را بر شمرد، غسيل الملائکه حنظله بن ابي عامر انصاري که به جنگ احد بيرون شد و مقتول گشت و رسول خدا(ص) فرمود: اين دوست شماست که فرشتگانش غسل داده اند.
نيز قتيل الجن سعد بن عباده، ذوشهادتين خزيمه بن ثابت انصاري در ترافع يهودئي بر دين رسول خدا(ص) شهادت داد، ذوعينين قتاده بن نعمان که به جنگ احد چشمانش را از دست داد و رسول خدا(ص) چشمانش را بوي بازگرداند
ذويدين عبيدبن عمرو خزاعي که با دو دوستش کار همي کرد، و ذوثديه که بزرگ خوارج بود و بين کشتگان جنگ نهروانش يافتند و يکي از دوستانش ناقص گشته چون پستان به نظر مي آيد.
نيز ذوثفنات که لقب علي بن حسين(ع) و ابن عبدالله بن عباس است به سبب پينه اي که بر سجده گاههايشان - از کثرت سجده - چون پينه هاي تن شتران ديده مي شد، و ذوسيفين ابوهيثم بن تيهان که به جنگ دو شمشير مي بست.
نيز ذات نطاقين اسماء دختر ابوبکر صديق - که خدا از ايشان راضي باد - که نطاق خويش را به جهت دستمال توشه ي پيامبر (ص) و پدرش شب هجرتشان به مدينه، بردريد.
همچنين سيف الله، خالدبن وليد، مصافح الملائکه عمران بن حصين، ذوعمامه ابو احيحه سعيد بن عاص بني اميه.
|
|
از حديقه ي سنائي:
ديد وقتي يکي پراکنده
زنده اي زير جامه اي ژنده
گفتش اين جامه سخت خلقان است
گفت هست آن من چنين زآن است
هست پاک و حلال و رنگين روي
نه حرام و پليد ورنگين روي
چون نجويم حرام و ندهم دين
جامه لابد نباشدم به از اين
کليني در حديثي طويل از ابوجعفر(ع) روايت کرده است که سائلي ايشان را پرسيد: اي پسر رسول خدا از کجا مي توان دانست که به هر سالي شب قدري هست؟
پاسخ داد: چون رمضان رسد، بهر شب سوره ي دفان را يکصدبار برخوان. و چون شب بيست و سوم رسد، خود ناظر تصديق چيزي خواهي بود که از آن پرسيدي.