بخش پنجم - قسمت اول
يکي از دانشمندان بني اسرائيل در دعايش مي گفت: پروردگارا! چه اندازه گناه ورزيدم و پادافراهم ندادي! پروردگار بپيامبر معاصرش وحي کرد که: بنده ي مرا بگوي چه اندازه پادافراهت دادم و ندانستي، مگر نه اين که شيريني مناجاتمرا از تو بستندم؟!
|
|
راغب در محاضرات نقل کرده است که: حکيمي شاگردان را ميگفت: همنشيني دانايان را - دوست باشند يا دشمن - بگزينيد. چرا که خرد بر خرد افزايد.
|
|
سفيان ثوري بخدمت ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) رسيد و گفت: اي پيامبرزاده آنچه را که خداوند ترا آموخت، مرا بياموز.
وي فرمود: آن گاه که گناه بر تو بروز يابد. استغفار کن و آن گاه که نعمت بر تو بروز کند، سپاس بگزار و هر گاه دچار اندوه شوي بگوي: لاحول و لاقوه الا بالله. سفيان براه افتاد و مي گفت: سه پند، و چه پندهايي نيکو!
|
|
در حديثي از پيامبر (ص) نقل شده است که: از کسي که بيم بيماري را از طعام پرهيز مي کند بشگفت اندرم که چگونه از بيم آتش، از گناه نپرهيزد؟
|
|
حکيمي، حکيمي ديگر را پرسيد: شر محبوب کدام است؟ گفت: توانگري.
|
|
حکيمي مي گفت: شگفتي نادان از دانا، بيش از شگفتي دانا از نادان است.
|
|
حکيمي هنگام نزع بحسرت اندر بود. پرسيدندش: ترا چه مي شود؟ گفت: درباره ي کسي که سفري دراز را بي رهتوشه در پيش دارد، و بگوري ترسناک بي همدم مسکن خواهد کرد و بنزد داوري عادل بي دليل و حجت مي رود چگونه مي انديشيد؟
|
|
مجنون رومي:
هله نوميد نباشي که ترا يار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
که پس از صبر ترا او به سر صدر نشاند
و گر او بر تو ببندد همه درها و گذرها
ره پنهان بگشايد که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سرميش ببرد
نهلد کشته ي خود را کشد آن گاه کشاند
چو دم ميش نماند، زدم خود کندش پر
تو ببين کاين دم سبحان بکجاهات رساند
به مثل گفته ام اين را واگر نه کرم او
نکشد هيچ کسي را و زکشتن برهاند
هله خاموش که شمس الحق تبريز از اين مي
همگان را بچشاند، بچشاند، بچشاند
از سعدي:
هر سو دود آن کش زدر خويش براند
و آنرا که بخواند به در کس نداوند
شاعري سرود:
حکايت روزي که در طلبش کوشي حکايت سايه اي است که هميشه با توست اگر بدنبالش روي بوي نرسي، و اگر از او بگريزي بدنبالت آيد.
|
|
عبدالله بن مبارک مردي را ديد که بين زباله داني و مقبره اي ايستاده است. گفت:
اي فلان، تو بين دو گنجينه از گنجينه هاي دنيائي ايستاده اي، گنج اموال و گنج مردان.
|
|
حکيم ناصر خسروي علوي راست:
ناصر خسرو براهي ميگذشت
مست و لايعقل نه چون ميخوارگان
ديد قبرستان و مبرز روبرو
بانگ بر زد گفت کاي نظارگان
نعمت دنيا و نعمت خواره بين
اينش نعمت، اينش نعمت خوارگان
ربيع بن خيثم ميگفت: اگر گناهان را بويي بودي، کسي همنشيني ديگري نميتوانست شد.
|
|
ابو حازم ميگفت: از مردمي بشگفتم که خانه اي ميسازند که هر روز گامي از آن دور مي شوند و ساختن خانه اي را که هر روز گامي بسويش پيش مي روند، رها کرده اند.
|
|
مسيح - بر پيامبر ما و بر او درود بادا - اگر مردمان را در قبال معصيت پادافره نمي دادند نيز، زيبنده آن بود که بسپاس نعمتي که دارند، گرد معصيت نگردند.
|
|
زماني که يعقوب و يوسف - بر پيامبر ما و ايشان دورد بادا - يکديگر را ديدند، يعقوب گفت: پسرم مرا از خود خبر ده! يوسف گفت: اي پدر، از من مپرس که برادران با من چه کردند، از آن پرس که خداوند با من کرد.
|
|
هارون الرشيد فضل بن عياض را گفت: تو چه سخت پرهيز همي کني؟ پاسخ داد: تو از من پرهيزگارتري. چرا که من از دنيايي فاني و ناپايدار پرهيز مي کنم و تو از دنياي پايدار و جاودانه.
|
|
حکيمي ميگفت: هيچ چيز نفيس تر از زندگاني نيست و هيچ چيز مغبون کننده تر از اين که زندگاني را در راهي جز راه زندگاني ابدي مصروف کنند.
|
|
شاعري سرود:
زمانه و مردمانش را آزمودم، آزموده ها ديگرم فرصت مهرباني کسي نداد.
|
|
از دنيا روي گرداندم اما نميدانم آيا زمانه زندگاني مرا بديگري خواهد داد يا نه.
و بجاي هر چيزي از آن عوضي يافتم، اما دريغا که هيچ چيز را جانشين روزگاران جواني نيافتم.
ابن خياط شامي را اشعاري مشهور است با اين مطلع:
از نسيم نجد، دل وي را اماني گيريد. چرا که چيزي نمانده است نسيم سرمنزل ايشان خردش را بربايد.
اين بيت نيز از اوست:
در کران وادي کساني اند که هرگاه يادشان بخاطر مي آيد، اشتياق مرا مي کشد و يادشان زنده ام ميسازد.
چسان آرزويم دست نيافتني است دريغا، چرا که من در اين سوي وادي ام و خانه ي ايشان آن دورها در وادي الغضا.
|
|
از شهاب الدين سهروردي صاحب کتاب العوارف:
بيم دوري از ميان برخاست و دولت وصال دست داد.
آن کسان که هنگام هجران دل، من همي سوزاندند، اکنون حسادتم مي کنند.
بجان شما اما اکنون که بخت يار است، بگذشته ننگرم.
چرا که کسي را که دريائي آب زلال است. حسرت آب شور بگذشته نخورد.
|
|
از وفيات الاعيان:
عمر و بن عبيد روزي بنزد منصور شد. منصور پيش از خلافت دوست وي بود. از آن رو بزرگش داشت و نزديک خويش نشاند.
سرانجام گفت: مرا موعظه کن! وي موعظتي کرد و در آن گفت: کاري که امروز در دست تو است، اگر در دست ديگري ميماند، بدست تو نمي رسيد. از اين رو از شبي که ديگرش شبي در پي نيست، بترس.
پس آن گاه که خواست برخيزد، منصور گفت: گفته ايم که ده هزار درهم تقديمت کنند. گفت: مرا بدان نيازي نيست. گفت بخدا خواهيش ستد. گفت بخدا نخواهمش ستد.
مهدي پسر منصور که حاضر بود، گفت: اميرالمومنين سوگند ميخورد، تو نيز سوگند ميخوري؟
عمرو رو به منصور کرد و گفت: اين جوان کيست؟ منصور گفت: مهدي پسر و ولي عهد من است. عمرو گفت: لباسي که شايسته نيکان است درپوشيده اي و بنامي او را ناميده اي که شايسته ي اوست. اما کاري بهرش تدارک ديده اي که آنچه در آن بيشتر سود دهد، بيش از ديگر امور دل مشغولي آرد.
سپس رو به مهدي کرد و گفت: اي برادرزاده! هنگامي که پدر سوگندان خورد، عمويت را بسوگند خوردن واداشت. چرا که پدر تو بردادن کفارت سوگند تواناتر است.
آن گاه منصور پرسيدش: آيا چيزي نميخواهي؟ گفت: چرا، اين که تا بنزدت نيايم، بسراغم نفرستي. گفت: بدين ترتيب، ديگر ديدار دست نخواهد داد؟ گفت: همين را خواستارم.
سپس براه افتاد و منصور در حالي که با نگاه تعقيبش ميکرد، خواند: همه ي شما آرام مي رويد و در کمين شکاري هستيد جز عمروبن عبيد.
عمرو، بسال صد و چهل و چهار در بازگشت از سفر مکه، بجائي که آن را مران مي ناميدند،درگذشت. و منصور وي را اين چنين رثاء گفت:
درود خدا بر آن ساکن گوري باد که در مران بزيارتش رفتم، گوري که مومني راستين را در خود دارد که با خداوند راستي بخرج داد و بمعرفتش نزديک شد اگر زمانه ميخواست يک تن صالح را براي ما باقي بگذارد، بي ترديد عمرو، ابو عثمان را مي نهاد.
ابن خلکان گفت: جز منصور خليفه ي ديگري را نشنيدم که رثاي کسي گويد، مران به فتح ميم و تشديد راء نيز موضعي بين مکه و بصره است.
|
|
ابن خلکان در وفيات الاعيان، هنگام ذکر حماد عجرد چنين گفته است: حماد مردي بي مبالات و لجام گسيخته و متهم بزندقه بود.
بين وي و يکي از ائمه ي فقه مودتي بود که ببريده بودندش. تا اين که حماد خبر يافت که آن مرد وي را مذمت کرده است. برايش چنين نوشت:
اگر زهد تو جز با مذمت من بکمال نمي رسد، با بيگانگان هرگونه که خواهي به زير و بالا کردن من بپرداز!
هر چند که زماني که من دست اندر کار معصيت بودم، بسا که تو نيز با من بودي، آن روزگاراني که مي نشستيم و جامهاي نقره اي رنگ را در دست بدست مي داديم.
و گويند که مخاطب وي ابوحنيفه بوده است.
|
|
از سخنان پيامبر (ص): کسي که گناهي کند و از آن کار دلش بدرد آيد، اگر استغفار نيز نکند، خداوند بر وي ببخشايد.
|
|
خداوند خيرش دهاد چه نيکو سروده است:
از زمانه اگر شکوه کنم، بوي ستم کرده ام. شکوه ي من از مردمان زمانه است.
چرا که چون گرکاني اند جامه پوشيده که کسي از تعرضشان ايمن نيست.
مرا گنجينه ي صبري بود که تمامش در مدارا با ايشان از ميان شد.
|
|
از سروده هاي شيخ شمس الدين کوفي:
اشاراتم بتوست و مرادم توئي، آن گاه که نام سعاد برم نيز، ترا منظور دارم.
هر گاه که چيزي مرا برانگيزد، يا غنائي در من طرب انگيزد، سرورم را جز تو موجبي نيست.
عشق تو، بآتش شوق در دل من شعله کشيد، شعله اي که هيزمي دگر ندارد.
دوستان من سرانجام دانستند که عشق اختيار از کف من بگرفته است و از ملامتم دست کشيدند.
و دانستند که ياد سرزمين عقيق و مردمانش نزد من، چونان آبي گوارا در دهان تشنه اي است.
هر گاه که ملامتگران سخن از شما بميان آورند، از ياد شما شاد شويم. راستي چگونه ما در وادئي هستيم و ملامتگران در وادي ديگر.
|
|
از سروده هاي علامه قطب الدين شيرازي:
پس از پيامبر، نيک ترين خلق کسي است که دختر پيامبر را در خانه دارد.
همان که در اوج تاريکي شبان کور، نور هدايت، روشني از روغندانش گيرد.
|
|
از سروده هاي شيخ روزبهان صوفي:
اي تو را با هر دلي رازي دگر
هر گدا را بر درت آزي دگر
صد هزاران پرده دار عشق دوست
ميکند پر پرده آوازي دگر
بيا تا دست از اين عالم بداريم
بيا تا پاي دل از گل برآريم
بيا تا بردباري پيشه سازيم
بيا تا تخم نيکوئي بکاريم
بيا تا از غم دوري از اندر
چو ابر نوبهاران خون بباريم
بيا تا همچو مردان در ره دوست
سراندازي کنيم و سرنخاريم
حکيمي فرزندانش را گفت: با هيچ کس دشمني مورزيد حتي اگر پنداريد که زيانتان رسانند. و از دوستي هيچ کس پرهيز مکنيد حتي اگر پنداريد که سودي بشما نرسانند.
چرا که شما نميدانيد چه زماني بايستي از دشمني دشمن بهراس اندر بود و يا صداقت دوست را بايستي اميدوار بود.
|
|
مهلب را پرسيدند: دورانديشي چيست؟ گفت: اندوه خوردن تا آن زمان که فرصت پيش آيد.
نيز از سخنان حکيمان است که هرگز گمان مردم بر نامکشوفي متمرکز نگردد مگر آن که پرده از آن بردارد.
|
|
هنگامي که حلاج را براي کشتن آوردند، در ابتدا دست راستش ببريدند و سپس دست چپش را و بعد پايش را. و چون ترسيد که با رفتن خون از تنش، رنگ گونه اش زرد شود، وي دست بريده برخ نزديک ساخت و گونه اش را گلگون کرد تا زردگوني اش را بپوشاند، و چنين خواند:
خويشتن را از آن رو تسليم بيماريهاي گوناگون ساختم که ميدانستم وصل دوباره زنده ام خواهد ساخت.
دل عاشق بدين اميد که شايد روزي آنکه بيمارش ساخته مداوايش سازد، بردباري پيشه ميکند.
و آن گاه که آويختندش گفت: اي ياور ناتوانان، مرا در ناتواني درياب. و سپس خواند:
مرا چه مي شود، با آن که جفا کاري نکرده ام، جفاکاريم مي کنند؟ مهربانا مرا درهمي آميزي و آنگاه مي نوشيم، اما پيمانمان اين بود که نياميخته مرا سرکشي.
و سپس هنگامي که حال مرگ دست بداد، خواند:
اي آن که آشکارا و پنهان مراداني، لبيک باد، لبيک باد اي آنکه قصد و معناي مني!
ترا ميخوانم، بل تو مرا ميخواني، راستي آيا من ترا مناجات کردم يا تو مرا مناجات کردي.
عشق من به سرورم مرا بيمار و ناتوان ساخته است، چگونه توانم از او بخود شکوه برم؟
واي بر دل از دل من و فسوسا بر من، چرا که من خود اصل بلوايم.
|
|
عمر بن عبدالعزيز را پرسيدند: آغاز توبه ات چگونه بود؟ گفت: خواستم برده اي از بندگانم را بزنم. وي گفت: اي عمر شبي را بياد آر که صبحش روز جزاست.
|
|
از کتاب المستظهري تاليف غزالي: عبدالله بن ابراهيم عبدالله خراساني حکايت کرد که: سالي هارون الرشيد حج ميگذارد، من نيز با پدر بحج رفته بودم.
در ميان مراسم، ناگاه رشيد را ديدم که سروپاي برهنه بر ريگ سوزان ايستاده، لرزان دستان به آسمان کرده و همي گريد و گويد:
خداوندا! تو توئي و من، من. من آنم با گناهان بسيار، و توئي با بخشايش فراوان، پروردگارا مرا ببخشاي! پدرم مرا گفت: بنگر، ستمگر روي زمين را بنگر که بسازنده ي آسمان چگونه تضرع برده است؟
|
|
نيز از همان کتاب است: مردي ابوذر را ناسزا گفت: ابوذر پاسخش داد: اي فلان، ميان من و بهشت گريوه اي است که اگر از آن بگذشتن توانم، مرا بگفته ي تو اعتنائي نيست. و اگر از آن گذشتن نتوانم، شايسته ي بدتر از اينم که مرا گفتي.
|
|
از کتاب قرب الاسناد، از جعفر بن محمد الصادق (ع) روايت شده است که: هنگامي که فاطمه (ع) به خانه ي علي (ع) شد، بستر آن دو پوست گوسفندي بود که هرگاه ميخواستند بخسبند، وارونه اش مي کردند و بالششان پوستي دباغي شده بود از ليف خرما انباشته. و مهر آن بانو زرهي آهنين بود.
|
|
از همان کتاب است که: از علي (ع) پيرامن اين آيه «يخرج منهما اللولو و المرجان » روايت گشته است که فرمود: يعني از آب باران و دريا، هنگامي که ببارد، صدفها دهان باز مي کنند و قطرات باران که در آنها افتد، از قطره ي کوچک مرواريد کوچک و از قطره بزرگ مرواريد بزرگ پديد همي آيد.
|
|