نديما! عمر تباه شد و از دست رفت. برخيز تا زمان بگذشته را تاوان خواهيم. برخيز، اي جوان پيمانه ها را از مي لبريز ساز و با آن پليدي ها از من بشوي مرا سيراب ساز، چرا که صبح نزديک شد، ثريا بغروب فرو رفت و خروس خواند. مي را به آب زلال تزويج کن و خرد مرا مهريه ي زناشوئي شان بنه.
نديما آن جانبخش که استخوان توتيا شده را زندگي مي بخشد بي درنگ پيش آور، آن دختر رز را که پيران را جواني ميدهد و هر کسش چشيد از دو جهان غايب همي گردد.
مئي که آتش کليم نور آن، خمره اش دل من و طورش سينه من است. برخيز درنگ مکن چرا که عمر را درنگي نيست، نوشيدنش را سخت مپندار، بس آسان است.
برخيز و آن پير را که دل از مي ناخشنود است بگو مترس، خداوند توبه پذير و بخشايش گر است. اي معني دل من سخت اندوهمند است، برخيز و نوائي در ني بيفکن.
اي مغني نغمه سر کن چرا که جام بدور افتاد، نسيم وزيد و قمري خواندن آغازيد. نغمه سر کن و ياد دوست مرابخاطر آور و بر گوي که زندگاني بي او بر من گوار نيست.
اما از ياد روزهاي فراق بپرهيز چرا که ياد دوري را هرگز طاقت نمي آورم.
دل من را با خواندن اشعار عرب سرشار کن. بگذار شادي و سعادتمان با آنها بکمال رسد نغمه را با همان شعر مستطاب آغاز کن که منش بروزگاران جواني سروده ام.
«عمر را در قيل و قال سر کرده ايم، نديما برخيز که فرصت سخت تنگ است » پس از آن، از شعرهاي ناب ايراني برايم سر ده و با آن غمي که بدل هجوم برده از من بران. مغني با بيتي از مثنوي حکيم مولوي معنوي سخن بياغاز.
«بشنو از ني چون حکايت مي کند - وز جدائي ها شکايت مي کند» برخيز و بهر ربان که خواهي مرا مخاطب ساز. شود که دل من از اين سالها تنبه پذيرد، همان دل که از حال خويش سخت غافل است و تمام درگير قيل و قال خويش است.
هر لحظه پاي در زنجيري آهنين دارد و نادان وار در سوداي بيشي زنجير خويش است. دلي که حيران گمگشتگي خويش، راه گم کرده است و هرگز از خمار اشتياق خود بهوش نيايد.
دلي که روزگار درازي با بتان خويش عزلت کرده است و کافران بر اسلامي که دارد ميخندند. چقدر فرياد کرده ام که، واي بر دل من، واي دل من اما او را گوش شنوائي نيست. اي بهائي! برخيز و دلي جز آن بهر خويش برگير. چرا که دل ترا جز هواهايش معبودي نيست.
|
|
در رهي ميرفت شبلي بيقرار
ديد کناسي شده مشغول کار
سوي ديگر چون نظر افکند باز
يک مؤذن ديد در بانگ نماز
گفت نيست اين کار خالي از خلل
هر دو را مي بينم اندر يک عمل
زانکه هست اين بيخبر چون آندگر
از براي يک دو من نان کارگر
بلکه آن کناس در کار است راست
وين مؤذن غره ي روي ورياست
پس در اين معني بلاشک اي عزيز
از مؤذن به بود کناس نيز
تا خود با نفس و شيطاني نديم
پيشه خواهي داشت کناسي مقيم
گر درخت ديو از دل برکني
جان خود زين بند مشگل برکني
ور درخت ديو ميداري بجاي
با سگ و با ديو باشي همسراي
از دست غم تو اي بت حور لقا
نه پاي ز سر دانم و نه سر از پا
گفتم دل و دين ببازم از غم برهم
اين هر دو بباختيم و غم مانده بجا
دل درد و بلاي عشقت افزون خواهد
او ديده ي خود هميشه در خون خواهد
وين طرفه که اين زآن بحل ميطلبد
وان در پي آن که عذر اين چون خواهد
دل جور تو اي مهر گسل ميخواهد
خود را به غم تو متصل ميخواهد
ميخواست دلت که بيدل و دين باشم
بازآ که چنان شدم که دل ميخواهد
عابدي در کوه لبنان بد مقيم
در بن غاري چون اصحاب رقيم
روي دل از غير حق برتافتم
گنج عزت را زعزلت يافته
روزها ميبود مشغول صيام
يک ته نان ميرسيدش وقت شام
نصف آن شامش بدو نصفي سحور
وز قناعت داشت در دل صد سرور
بر همين منوال حالش ميگذشت
نامدي از کوه هرگز سوي دشت
از قضا يکشب نيامد آن رغيف
شد زجوع آن پارسا زار و نحيف
کرد مغرب را ادا و آنگه عشا
دل پر از وسواس و در فکر عشا
بس که بود از بهر قوتش اضطراب
نه عبادت کرد عابد شب نه خواب
صبح چون شد زان مقام دلپذير
بهر قوتي آمد آن عابد بزير
بود يک قربه به قرب آن جبل
اهل آن قريه همه گبر و دغل
عابد آمد بر در گبري ستاد
گبر او را يک دو نان جو بداد
عابد آن نان بستد و شکرش بگفت
وز وصول طعمه اش خاطر شگفت
کرد آهنگ مقام خود دلير
تا کند افطار بر خبز شعير
در سراي گبر بد گرگين سگي
مانده از جوع استخواني و رگي
پيش او گر خط پرگاري کشي
شکل نان بيند بميرد از خوشي
بر زبان گر بگذرد لفظ خبر
خبز پندارد رود هوشش ز سر
کلب در دنبال عابد بو گرفت
از پي او رفت و رخت او گرفت
زآن دو نان عابد يکي پيشش فکند
پس روان شد تا نيابد زو گزند
سگ بخورد آن نان و از پي آمدش
تا مگر بار دگر آزاردش
عابد آن نان دگر دادش روان
تا که باشد از عذابش در امان
کلب آن نان دگر را نيز خورد
پس روان گرديد از دنبال مرد
همچو سايه از پي او ميدويد
عف و عف مي کرد و رختش مي دريد
گفت عابد چون بديد اين ماجرا
من سگي چون تو نديدم بيحيا
صاحبت غير دو نان جو نداد
وان دورا خود بستدي اي کج نهاد
ديگرم از پي دويدن بهر چيست؟
وين همه رختم دريدن بهر چيست؟
سگ به نطق آمد که اي صاحب کمال
بيحيا من نيستم چشمت بمال!
هست از وقتي که من بودم صغير
مسکنم ويرانه ي اين گبر پير
گوسفندش را شباني ميکنم
خانه اش را پاسباني ميکنم
گه بمن از لطف ناني ميدهد
گاه مشت استخواني ميدهد
گاه از يادش رود اطعام من
در مجاعت تلخ گردد کام من
روزگاري بگذرد کاين ناتوان
نه زنان يابد نشان نه زاستخوان
گاه هم باشد که اين گبر کهن
نان نيابد بهر خود نه بهر من
چونکه بر درگاه او پرورده ام
رو بدرگاهي دگر ناورده ام
هست کارم بر دراين پير گبر
گاه شکر نعمت او گاه صبر
تو که نامد يک شبي نانت بدست
در بناي صبر تو آمد شکست
از در رزاق رو برتافتي
بر در گبري روان بشتافتي
بهر ناني دوست را بگذاشتي
کرده اي با دشمن او آشتي
خود بده انصاف اي مرد گزين
بيحياتر کيست، من يا تو ببين؟
مرد عابد زين سخن مدهوش شد
دست خود بر سر بزد، بيهوش شد
اي سگ نفس بهائي ياد گير
اين قناعت از سگ آن گبر پير
بر تو گراز صبر نگشايد دري
از سگ گرگين گبران کمتري