بخش پنجم

صوفئي را گفتند چون است که هر گاه تو سخن ميگوئي همه ي شنوند گانت همي گويند، و از سخنان واعظ شهر کس آب بچشم نمي آورد؟
گفت: ناله ي زن فرزند مرده چون ناله ي گريه کنندگان مزدور نيست. عارف رومي در مثنوي همين معني را آورده است:
گر بود در ماتمي صد نوحه گر
آه صاحب درد باشد کارگر

و همايون قريب همين مضمون گفته است:

ممتاز بود ناله ام از ناله ي عشاق
چون آه مصيبت زده در حلقه ي ماتم

از مثنوي:

زين جهان تا آن جهان بسيار نيست
در ميانه جز دمي ديوار نيست
هر کبوتر مي پرد از جانبي
ما کبوتر جانب بي جانبي
ما نه مرغان هوا نه خانگي
دانه ي ما دانه ي بيدانگي
زان فراخ آمد چنان روزي ما
که دريدن شد قبادوزي ما

نيز:

اذکروني اگر نفرمودي
زهره ي نام او کرا بودي
بقياسات عقل يوناني
نرسد کس به ذوق ايماني
عقل خود کيست تا بمنطق راي
ره برد با جناب پاک خداي
گر بمنطق کس ولي بودي
شيخ سنت ابوعلي بودي
چشم عقل از حقايق ايمان
هست چون چشم اکمه از الوان
گفته اند: اندوه نيم پيري است. دوستي و مهرباني نيم خرد. گفتم، اگر مهرباني نيم خرد است، کين توزي تمام ديوانگي است.
هنگامي که ابن رومي مسموم شد و سم در او کارگر افتاد و تشنگي بر او غالب گرديد، سرود:
هنگامي که آتش درون مرا چون درون شعله مي سوزاند، آب همي نوشم اما آبرا بيهوده بينم چرا که گوئي آب نيز براي آتش سوزاندني است.

خداوند گوينده اش را خير دهاد چه نيک سروده:

نيک و بد هر چه کني بهر تو خواني سازند
جز تو بر خوان بد و نيک تو مهماني نيست
گنه از نفس تو مي آيد و شيطان بدنام
جز تو بر نفس بدانديش تو شيطاني نيست

از اشعار منسوب به اميرمؤمنان(ع):

آن کسان که کاخهاي سربفلک کشيده ساختند و از مال و اولاد تمتع بسيار بردند، بر خرابه هاي کاخهايشان باد اکنون ميوزد، چنان که گوئي جايگاهشان ميعادي بيش نبود.

از خسرو:

اي مير همه شکر فروشان
توبه شکن صلاح کوشان
عشاق زدست تو چون ساقي
خونابه بجاي باده نوشان
در ميکده ي غمت، سفالي
نرخ همه معرفت فروشان
يک خرقه، رخت درست نگذاشت
در صومعه ها زخرقه پوشان
خوش وقت تو کآگهي نداري
از آتش سينه هاي جوشان
از تو سخني به هر ولايت
خسرو به ولايت خموشان
يکي از بازرگانان نشابور، کنيزک خويش را به شيخ ابوعثمان حميري سپرد. روزي شيخ را نگاه بدو افتاد و دل بدو باخت و شيفته ي او شد. حال خود به مراد خويش ابوحفص حداد نوشت.
وي در پاسخ او فرمانش داد که به ري نزد شيخ يوسف رود. هنگامي که ابوعثمان به ري رسيد و از مردم خانه ي شيخ يوسف را جويا شد، سرزنشش کردند که چگونه پارسائي چون تو از خانه ي بدکاري چون او همي پرسد؟
مرد به نيشابور بازگشت و حکايت رابه شيخ خويش ابوحفص عرضه کرد. وي بار ديگر فرمانش داد که بري بازگردد و شيخ يوسف را ملاقات کند.
ابوعثمان بار ديگر بري سفر کرد و از مردم خانه ي يوسف را جويا شد و سرزنش و تحقيرشان را اعتنا نکرد. گفتندش که خانه ي شيخ يوسف در کوي باده فروشان است.
ابو عثمان بدان جا شد و شيخ را درود گفت. مرد پاسخ داد و وي را بزرگ داشت. در کنار وي پسري زيبا روي نشسته بود و سوي ديگرش شيشه اي چون خمر نهاده بود.
شيخ ابوعثمان پرسيد: در اين خانه بدين محله چه ميکني؟ پاسخ داد: ستمگري خانه ي ياران مرا خريد و به باده فروشي بدل ساخت. اما نيازي بخانه ي من نداشت.
شيخ باز پرسيد: اين پسر کيست و اين شيشه شراب چيست؟ شيخ پاسخ داد: اين پسر فرزند من است و اين شيشه نيز سرکه است.
شيخ ابو عثمان پرسيد: ز چه رو خود را در مظان تهمت مردم نهاده اي؟ از آن روي که مپندارند من امين وثقه ام و کنيزکان خويش بمن نسپارند که مفتونشان گردم. ابو عثمان سخت بگريست و قصد پير خويش بدانست.

از شيخ اوحدي:

اوحدي شصت سال سختي ديد
تا شبي روي نيکبختي ديد
سالها چئون فلک بسر گشتم
تا فلک وارديده ور گشتم
از برون در ميان بازارم
وز درون خلوتي است با يارم
کس نداند جمال سلوت من
ره ندارد کسي به خلوت من
سر گفتار ما مجازي نيست
باز کن ديده کاين به بازي نيست

از مثنوي:

اندکي جنبش بکن همچون جنين
تا ببخشندت حواس نوربين
دوست دارد يار اين آشفتگي
کوشش بيهوده به از خفتگي
اندر اين ره ميتراش و ميخراش
تا دم آخر دمي غافل مباش

مجير بيلقاني:

سرو امل بباغ چنان تازه گشت هان
پائي برون نه از در دروازه جهان
عزلت طلب که از غم اين چار ميخ دهر
گردون هفت خانه به عزلت دهد امان
افعي دهر اگر بزند بر دلت مترس
کور است زهر و مهره بيک جاي در دهان
از تاب فقرت از بن ناخن شود کبود
انگشت در مزن بسيه کاسه ي جهان
با تشنگي بساز که در شرط کاينات
با هر دو قطره آب نهنگي است جان ستان
جان ده بهاي يکشبه وحدت اي حريف
گوگرد سرخ کس نستاند به رايگان
راحت طمع مدار که غفلت به دست نفس
ماهي در آتش است و سمندر در آبدان
امير مؤمنان (ع) مردي را شنيد که سوگند ميخورد: بدان کس سوگند که به هفت آسمان در حجاب است، فلان گونه نبوده است.
امير(ع) ويرا گفت: واي بر تو، خداوند را حجابي نيست. مرد گفت: آيا کفاره ي سوگند خويش دهم؟ امير(ع) فرمود: نه، زيرا تو بجز خدا سوگند خوردي و سوگند بغير خدا را کفارت نيست.
مرد تمام آن که نگفت و بکرد
وانکه بگويد، بکند نيم مرد
و آن که بگويد نکند زن بود
نيم زن است آن که نگفت و نکرد

از ديوان منسوب به اميرمؤمنان (ع):

اي پسرکم، بين مردان جانوراني را ميتوان يافت که بظاهر چون انساني بينا و شنوايند و هر زبان مال خويش را بزيرکي نگران اند. اما اگر آفتي بدينشان رسد در نمي يابند.
اولين کسي که از سادات رضوي به قم وارد شد، ابوجعفر محمد بن موسي بن محمد بن علي بن موسي الرضا(ع) بود که بسال دويست و پنجاه و شش از کوفه بدانجا رسيد.
پس از او، خواهرانش زينب و ام محمد و ميمونه دختران موسي بن محمد بن علي بن موسي الرضا(ع) بدانجا وارد شدند.
اما ابوجعفر در ربيع الاخر سال دويست و نود و شش درگذشت و در مرقد خويش در قم دفن گرديد. و پس از وي خواهرش ميمونه وفات يافت و در مقبره ي بابلان، بقعه ي جنب بقعه ي ستي فاطمه - که درود خدا بر او پدر و برادرش باد - مدفون شد.
اما ام محمد در همان بقعه ي ستي فاطمه(ع) در کنار ضريح وي مدفون است. گور ام اسحق کنيز محمد بن موسي نيز در همان جاست.
بدين گونه، در آن بقعه ي مقدس، سه مدفن ستي فاطمه عليهاالسلام و ام محمد وام اسحق کنيزک محمد بن موسي قرار دارد.

از مثنوي معنوي مولوي:

تو چه داني قدر آب ديدگان
عاشق ناني تو چون ناديدگان
گر تو اين انبان ز نان خالي کني
پر ز گوهرهاي اجلالي کني
تا تو تاريک و ملول و تيره اي
دان که با ديو لعين همشيره اي
طفل جان از شير شيطان بازکن
بعد از آنش با ملک انباز کن
لقمه اي کان نور افزود و کمال
آن بود آورده از کيسه حلال
لقمه تخم است و برش انديشه ها
لقمه بحر و گوهرش انديشه ها
اين سخن گفتند اهل دل تمام
جهل و غفلت زايد از نان حرام
زايد از نان حلال اندر دهان
ميل خدمت، عزم رفتن از جهان

از مؤلف، از سوانح سفر حجاز:

عمر را بمدرسه صرف قيل و قال ساختيم، نديما اينک مجال تنگ شد.
مرا از آن شراب سلسبيل پيمانه ده، شرابي که آدمي را به بهترين راهها رهنمون شود.
نديما! در پيشگاهش موزه از پاي بدر کن چرا که همان آتشي است که بر کليم روشن شد.
بياور آن شراب بهشتي را، جام را بگذار، رطل گران پيش آور.
عمر فرصت ابرازش ندارد، بي آنکه بفشاريش پيش آور.
برخيز و آثار اندوه از من بزداي. چرا که روزگارم در پي معرفت دانش طي شد.
علم رسمي سربسر قيل است و قال
نه از آن کيفيتي حاصل نه حال
طبع را افسردگي بخشد مدام
مولوي باور ندارد اين کلام
علم نبود غير علم عاشقي
مابقي تلبيس ابليس شقي
هر که نبود مبتلاي ماه روي
اسم او از لوح انساني بشوي
سينه ي خالي زمهر گلرخان
کهنه انباني است پر از استخوان
گر دلت خالي بود از عشق يار
سنگ استنجاي شيطانش شمار
وين علوم و وين خيالات و صور
فضله ي شيطان بود بر آن حجر
تو بغير علم عشق از دل نهي
سنگ استنجا به شيطان ميدهي
شرم بادت زانکه داري اي دغل
سنگ استنجاي شيطان در بغل
لوح دل از فضله ي شيطان بشوي
اي مدرس درس عشقي هم بگوي
چند چند از حکمت يونانيان
حکمت ايمانيان را هم بخوان
دل منور کن بانوار جلي
چند باشي کاسه ليس بوعلي
سرور عالم شه دنيا و دين
سؤر مؤمن را شفا گفت اي حزين
سؤر رسطاليس سؤر بوعلي
کي شفا گفتش نبي معتلي
سينه خود را برو صد چاک کن
دل از اين آلودگي ها پاک کن
با دف و ني دوش آن مرد عرب
وه چه خوش مي گفت از روي طرب:
ايهاالقوم الذي في المدرسه
کل ما حصلتموه وسوسه
فکر کم ان کان في غيرالحبيب
مالکم في النشأه الاخري نصيب
فاغسلوا بالراح عن لوح الفؤاد
کل علم ليس ينجي في المعاد
ساقيا يک جرعه از روي کرم
بر بهائي ريز از جام قدم
تا کند شق پرده پندار را
هم بچشم يار بيند يار را

يادآورد:

اي فريفته ي جاه و سلطنت، ما را بديده ي خردي منگر.
ما شير شکاران فضاي ملکوتيم
سيمرغ بدهشت نگرد در مگس ما

يادآورد:

دنيا را بخودي خود نمي جويند، بل آنرا براي بهره وري از لذاتش مي خواهند. خردمند اما، دنيا را تنها براي اين بايد خواهد که يا بدرستکاري بذلش کند که از او کمک خواهد يا به نادرستکاري که از اهانتش بيمناک است.
دنيا بکسي ده که بگيرد دستت
يا پيش سگي نه که نگيرد پايت

يادآورد:

زمانه و مردمان زمانه سخت فاسد گشته اند. درس گفتن را کسي عهده دار گشته که علمش اندک و جهلش بيش است. جايگاه دانش و دانشمندان پست گشته و رسوم دانش نزد دانش خواهان نيز محو و نابود گشته است.
بساط سبزه لگدکوب شد به پاي نشاط
ز بس که عارف و عامي به رقص برجستند

يادآورد:

روزي در انجمني والا و محفلي متعالي، نام من بميان آمده بود. کسي مرا گفت که يکي از حاضران که مدعي وفاق است و به دوروئي معتاد، و دوستي آشکارا هميکند و دشمني خوي اوست، در ميدان سرکشي و دشمني تاخته و زبان در بدگوئي و بهتان تيز کرده عيوبي را که خود همچنان داراست بمن نسبت داده است.
و اين آيه ي شريفه فراموش کرده است که: «ايحب احدکم ان يأکل لحم اخيه ميتا». وي زماني که آگاه شده بود که من از کار وي آگاه شده ام، نامه اي دراز و پر از اظهار ندامت و افسوس بمن نوشت و در آن از من خواست که از او راضي شو م و بر وي ببخشايم.
در پاسخ او نوشتم، خداوند در مقابل ثوابي که هديه ي من کردي، و کفه ي ترازوي حساب را به قيمت باحسنه اي بسود من سنگين ساختي، پاداش نيکت دهاد.
از سرور آدميان و شفيع پذيرفته ي روز رستاخيز (ص) روايت کرده اند که فرمود: بروز قيامت بنده اي را خواهند آورد و کارهاي نيک و بد وي را هر کدام در کفه ي ترازو خواهند نهاد.
کفه ي بدکاريهايش سنگيني خواهد کرد و همين هنگام پاره کاغذي مي آورند و در کفه ي نيکوئي هايش مي نهند، کفه سنگين تر مي شود.
آن بنده مي پرسد، خداوندا اين پاره کاغذ چيست؟ من هيچ کاري در دنيا نکرده ام جز آن که در نامه ي عمل من آمده است. خداوند عزوجل پاسخ مي دهد که: اين کاغذ تهمت هائي است که بتو زده اند و تو از آن ها بيزار بودي.
مضمون اين حديث نبوي بر من واجب ساخته است که از نعمتي که تو بمن ارزاني داشته اي، سپاس بگزارم. پروردگار خيرت را بيش کناد و روزيت را فراوان گرداناد.
و من اگر بفرض، سفاهت و بهتاني که بر من روا داشتي از تو رو در رو مي ديدم، و تو رودررو با من بوقاحت و دشمني عمل ميکردي، و همچنان شب و روز بر اشاعه ي بدگوئي خود از من اصرار مي ورزيدي، جز با گذشت و صفا با تو روبرو نمي شدم و جز با وفا و مهر با تو معامله نمي کردم.
چرا که اين روش از بهترين عادات و تمام ترين خوشبختي هاست. نيز اين که باقيمانده ي زندگاني گرامي تر از آن است که جز در تلافي ايام گذشته بگذرد و بقيه ي اين عمر کوتاه هرگز تکافوي مؤاخذه ي اين و آن را به تقصيراتشان نمي کند. خدايش خير دهاد که چه نيکو سروده است:
خاموش دلا زتيره گوئي
ميخور جگري به تازه روئي
چون گل بر حيل کوس ميزن
بر دست برنده بوس مي زن
هر چند که من اگر در صدد مجازات دشمنان و پادافره دادن بدگويان برمي آمدم، هلاکتشان نزد من آسان و راه فنايشان نزديک بود. همچنانکه در گذشته سروده ام:
عادت ما نيست رنجيدن ز کس
ور بيازارد، نگوئيمش بکس
ور برآرد دود از بنياد ما
آه آتش بار نايد ياد ما
ورنه ما شوريدگان در يک سجود
بيخ ظالم را براندازيم زود
رخصت اريابد زما باد سحر
عالمي در دم کند زير و زبر

يادآورد:

همنشين شاهان، نزد مردم از خواص و عوام محسود است. هر چند که بواسطه ي اندوهاني که بدان مبتلاست، و از مردم نهان است، در خور رحمت آوردن است.
بدين سبب است که حکيمان گفته اند: همنشين شاه چون کسي است که بر شير برنشسته است. چه در همان حال که بوي سواري مي دهد، شود که او را بدرد.
از اين رو، هرگز ظاهر حال مصاحبان شاه ترا فريفته نسازد، بل با چشم باطن پريشان خاطري و بدفرجامي و دگرگوني احوالش را بنگر.
آن خون گرفته اي که تو ساقي او شوي
پيدا شراب نوشد و پنهان جگر خورد

يادآورد:

اي خواستار مشتاق، من بقدر خرد و معرفت تو با تو سخن ميگويم چرا که آگاهي بر اسرار نهاني بالاتر از حد تو است. از اين رو چشم مدار که امر مکتوم بر تو آشکارا کنم و شراب سر بمهر به گلوي تو ريزم. چرا که توان نوشيدن آن شراب نداري و چون ترا پاي آن راهها نيست.
جام ياقوت و شراب لعل خاصان را رسد
عام را کهنه سفال و دردئي اندر خور است
حال اگر از مرتبه ي عوام پا فرانهادي و بجايگاه صاحب نظران و فهيمان رسيدي، من ترا از آن شراب که ويژه ي ميان حالان است خواهم نوشانيد و ترا از اين بخشش محروم نخواهم گذارد.
پس بدان حبابها که بر جرعه ي تو خواهد بود خرسند باش و هرگز چشم طمع به صراحي ها و کوزه هاي شراب منظور مدوز.
باده خواهي باش تا از خم برون آرم که من
آنچه در جام و سبو دارم، مهيا آتش است.

يادآورد:

گاه شود که از عالم قدسي نسيمي از نسيمهاي انس به دلهاي صاحبان علايق پست و دل مشغولي هاي دنيائي بوزد و چنان مشام ارواحشان را عطرآگين کند، و روح حقيقت در اشباح چون استخوان خاک شده شان دمد، که زشتي غوطه خوردن در پليدي هاي جسماني و خواري سير نامتعالي و فرو افتادن در دوزخ هاي هيولاني را دريابند و به پاي نهادن در راه هدايت مايل گردند و از خواب غفلت نسبت به مبداء و معاد بيدار گردند.
اما دريغا که اين تنبه و بيداري زود گذر است. هر چند کاش تا حصول جذبه اي الهي باقي ميماند تا آلودگي هاي دنياي دروغ را از ايشان مي پيراست و آنان را از پليدي هاي عالم پاک مي داشت.
ايشان اما پس از زوال آن نسيم قدسي و گذشتن آن نفحه ي انسي، ديگر بار سير نامتعالي در آن پليدي ها را در پيش مي گيرند و بر آن حال دير حاصل تأسف همي خورند. و اگر از اصحاب کمال باشند، زبان حالشان گوياست که :
تيري زدي و زخم دل آسوده شد از آن
هان اي طبيب خسته دلان مرهم دگر

يادآورد:

اگر پدر که خداوند روانش را مقدس کناد - از سرزمين عرب پا بديار عجم نمي نهاد و آميزش با شاهان را گردن نمي نهاد، بسا که من از پرهيزگارترين و بنده ترين و پارساترين مردمان بشمار مي آمدم.
اما وي که تربتش نيک بادا مرا از آن سرزمين بدر آورد و در اين جاي مقام داد و اين شد که با اهل دنيا آميزش کردم و اخلاق ناپسندشان را کسب کردم و بصفات ناپسندشان متصف گشتم.
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد و در اين دير خراب آبادم
از سوي ديگر، از آميزش با اهل دنيا نيز جز قيل و قال و نزاع و جدال حاصلم نيامد و کار بدانجا انجاميد که هر ناداني به معارضه ي من برخاست و هر گمنامي به همچشمي با من جسارت ورزيد.
من که ببوي آرزو در چمن هوس شدم
برگ گلي نچيدم و زخمي خار و خس شدم
مرغ بهشت بودم و قهقهه بر فرشته زن
از پي صيد پشه اي همتک سگ مگس شدم

يادآورد:

تمامي ذرات کاينات، روز و شب با رساترين زبانها ترا نصيحت همي گويند و با شيواترين بيان و پنهان و آشکارا پندت همي دهند. اما کودنان و سفيهان اين پندها را فهم نکنند و آن موعظه ها را جز کساني که گوش فرا دهند، کس بخرد درنيابد.
مگو که نغمه سرايان عشق خاموش اند
که نغمه نازک و اصحاب پنبه در گوش اند

يادآورد:

تا چند در پي لذت هاي فاني دنياوي باشي و از ثمره ي خوشبختي هاي عقبائي باقي روي گرداني؟ اگر از صاحبان خرد و انديشمنداني، بهر روزي بدو نان و بهر سالي بدو جامه خرسند باش تا بروز رستاخيز تهيدست و بي بهره نگردي.
مجنون تو با اهل خرد يار نباشد
غارت زده را قافله در کار نباشد

يادآورد:

کسي که از مطالعه ي دانشهاي ديني روي گرداند و اوقات خويش در افاده ي هنرهاي فلسفي بگذارند، هنگامي که آفتاب عمرش به لب بام رسد، زبان حالش چنين است.
تمام عمر با اسلام در داد و ستد بودم
کنون ميميرم و از من تب زنار مي ماند

يادآورد:

دوري از مردمان، چنان که در اين حديث آمده است، راست ترين و محکم ترين راههاست، «از مردمان چنان بگريز که گوئي از شير ميگريزي. خوشا آن کس که مردمان وي را بکمترين فضل و مزيت نشناسند. چرا که در آن صورت از دردها و مصايب ايمن است.»
پس بگريز، از ايشان بگريز و خويشتن بسرعت خلاصي بخش. بدين گونه آشکارا مي گردد که ناموري به فضايل از جمله ي آفات است و گمنامي پناهي از مخافات.
پس خويشتن را در زاويه ي عزلتي محبوس بدار چرا که عزلت آدمي عزت اوست. ه هر چند من خود بدين راه نرفته ام، در اين زمينه چنين سروده ام:
کرديم دلي را که نبد مصباحش
در گوشه ي عزلت از پي اصلاحش
از خرمن الخلق برآن خانه زديم
قفلي که نساخت قفلگر مفتاحش
شيخ بزرگوار ابوالحسن خرقاني، نامش علي بن جعفر است و از بزرگترين صاحبدلان بود، و بشب عاشوراي سال چهارصد و بيست و پنج وفات يافت.
وي در مذمت دانشمنداني که عمر خويش صرف تصنيف کتاب همي کنند، گفته است: وارث پيامبر (ص) آن کس است که در افعال و اخلاق از وي پيروي کند نه آن کس که دائم اوراق سفيد را با قلم خويش سياه مي سازد.
او را پرسيدند: راستي چيست؟ گفت، آنچه که دل قبل از زبان گويد.