بخش چهارم - قسمت اول
شاعري سرود:
هنگامي که جنازه ي مردگان را همي آورند، همي ترسيم و زمانيکه ميگذرد، فراموش مي کنيم.
حال ما چونان حال گله اي است که پس از رفتن گرگ دوباره بچرا همي پردازد.
|
|
صلاح صفدي:
بتير مژگانش مرا کشت. هجران و فراقش آبم کرد. اگر از دست رفتم، خصمي جز او ندارم، چرا که چشمان او قاتل من است.
|
|
از شوقي:
شوقي غم شوخ دلستاني داري
گر پير شدي چه غم جواني داري
شمشير کشيده قصد جانها دارد
خود را برسان تو نيز جاني داري
قاضي ناصح الدين ارجاني:
ديدگانم، بنگاهي تمتع گرفتند و دل را به بدترين گرفتاريها، گرفتار ساختند.
آي دو ديده دست از دل من بداريد. کوشش دو کس در قتل يکي سرکشي است.
|
|
ليلي معشوق مجنون راست:
هر آن حال که مجنون را بود، مرا نيز بوده است. اما مرا بر او فضلي است، چرا که او دهان گشود و بگفت و من تا مرگ، عشق خويش پنهان داشتم.
|
|
هم او راست:
مجنون عامري حديث عشق خود بزبان آورد و من ساکت هواي خويش بگور بردم.
از اين رو اگر به قيامت منادي کنند که کشتگان عشق پيش آيند، تنها منم که پيش خواهم رفت.
|
|
از مؤلف کتاب است رحمه الله تعالي:
مشتاق آن ماهرويم که تمامي زيبائي ها را در خود گرد کرده است و هر آن کس را که چشم وصال وي داشت، ناکام گذارد.
دريغا! اما که از بيم آن که دل بر من برحم آيد، از شنيدن قصه ي من سرباز مي زند.
|
|
هم از اوست:
ماهروئي را عاشقم که مرا بدست بلا سپرد. و دل من از آن رو هرگز رامش ندارد. بسا که به شکوه بنزدش آمدم. اما تا ديده بر او افتاد، لذت قرب، شکوه از يادم برد.
|
|
نيز از اوست:
چه زيباست آنکس که دوستش دارم، راستي چه زيباست، و چه نادان است ملامتگر!
راستي دلارام چقدر مرا غصه خوراند. و راستي را دل من چه صبور است!
هر گام زمانه مرا از همنشيبانم دور کند، تنهائي را شکوه نخواهم کرد. چرا که، شوق ديدن ياران هميشه همراه من است و غم نبودشان همنشينم.
اي ماهتاب شبان تيره که با هجر خويش مرا کشته است و با وصل دگر باره زنده ام ساخته! خدا را، خونم را بريز. چرا که ديگرم طاقت شب هجران نمانده است.
|
|
شاعري راست: اگر پيش از آن که مرگمان دريابد، يکديگر را ببينيم، دل از درد عتاب آسوده گشته است. و اگر پيش از آن مرگ دريابدمان، نيز دريغي نيست چرا که بسا حسرتها که زير خاک خفته است.
|
|
نزديک به همين معني را شاعري پارسي سروده است:
گربمانيم زنده بر دوزيم
جامه اي کز فراق چاک شده
ور نمانيم، عذر ما بپذير
اي بسا آرزو که خاک شده
عربي را کنيزکي بود که بسيار دوستش مي داشت. روزي عبدالملک وي را گفت: خواهي که خليفه باشي و کنيزکت بميرد؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: از آن رو که با مرگ کنيزک امت نيز از دستم خواهد رفت.
عبدالملک گفت: خواهشي داري؟ گفت: بلي، عافيت. گفت: جز آن چه خواهي؟ گفت: روزي گشاده که در آن کسي را بر من منت نبود. گفت: پس از آن ديگر چه خواهي؟ گفت: گمنامي، چرا که ديده ام هلاکت زود به سراغ نام آوران آيد.
|
|
جالينوس گفت: ديوهاي درون را سه ديو از ديگران خطر بيش باشد: آلايش هاي طبع، و وسوسه هاي مردم و بندهاي عادت
|
|
حکيمي گفت: شکوه سکوت را به ارزاني کلام مفروش.
نيز گفته اند : نگاه تيري مسموم از تيرهاي شيطان است.
|
|
فيضي :
ما اگر مکتوب ننويسيم، عيب ما مکن
در ميان راز مشتاقان قلم نامحرم است
قصيده در وصف هرات:
بنام خداوند بخشنده مهربان
سپاس خداوند تعالي و داراي فضل و مجد و شکوه را باد
نيز سلامي والا بر پيامبرش مصطفي بادا.
و نيز بر اهل بيت اطهارش تا آن زمان که روز و شب در گردش است. اما اين بنده که به بخشايشش بروز جزا اميد دارد.
بهاء الدين عاملي - که خداوند از گناهانش درگذرد و بر عيوبش پرده در کشد - گويد: روزگاري به قزوين، بچشم دردي سخت دچار شدم که دل را بدرد همي آورد.
و مرا از صرف روز به کارهائي که خردمند و هوشمند و فهيم را خشنود مي سازد، منع مي کرد، و از جمله از بحث و تلاوت قرآن و دعا و درس و عبادت و تفکر باز مي داشت.
تا اين که از بي کار ماندن دل از مشغوليات خود و نيز اجبار بماندن در منزل دلگير شدم بويژه که هرگز بيکارگي را که از صفات جاهلان است دوست نداشته ام .
از اين رو، دل خواست که بکاري دست زنم که مرا از اندوه بخود مشغول سازد، و با آن که شعر سرودن کار من نيست، نيک تر از سرودن شعر مناسب اين امر نيافتم.
از اين رو در اين انديشه بودم که اسب خاطر در کدام وادي سردهم که دوستي خردمند از من خواست که هرات را در ابياتي چند از همه ي وجوه توصيف کنم.
و در آن حقايق را آن گونه اظهار کنم که صاحبان سليقه را مسرور سازد. اين شد که هر چند چشم آبريزان بود، بخود گفتم که گمشده ات را يافتي.
سپس به نظم اين قصيده در بحر رجز بنحوي نوظهور و زيبا و خلاصه دست زدم و چنان که گاه شب را بحديث مي گذرانند، روز را به نظم اين شعر سر کردم. و هنگامي که تمام شد، آن را «زاهره » نام نهادم. و اينک تو و آن صد بيت فاخر :
|
مقدمه در وصف اجمالي هرات
بي شک هرات شهري لطيف، بي همتا، مناسب و نامي است. و نيز متناسب و آرام بخش و طرفه و با اعتدال و والاست.
در خندق اطراف شهر آب جاري است و ديوارهايش سر بفلک کشيده فضايش دل را فراخي ميدهد و آدمي را به سرور و نشاط واميدارد.
شهري است که تمامي زيبائي هاي باشکوه و صورت هاي بي همتاي زيبا را در خود دارد. زيبائي ها و صورت هائي که نه اکنون در شهري ديده ميشود و نه در گذشته ديده گشته است.
تو هرگز بين مردمان هرات بيماري نخواهي ديد. خوشا آنان که مقيم آنجايند.
راستي را هيچ شهري در آب و هوا و ميوه و زنان زيبا روي بپاي هرات نمي رسد. نيز بازارها و مدرسه هاي هرات را در هيچ جاي ديگر نتوان يافت.
|
توصيف هواي هرات:
هواي اين شهر از بيماري ها مصون است، گوئي نسيم بهشت در آن جا مي ورزد. چنان که دل را فراخي ميدهد، غم را مي راند، سينه را مي گشايد و دل را درمان مي بخشد.
وزش بادش سخت مناسب است آنچنان که نه طوفان بپا مي شود و نه هوا راکد مي ماند. گوئي نسيم هرات چنان زني زيباست که در شهر دامن کشان مي خرامد.
از اين رو، کساني که روزگار تهيدستشان ساخته است و جا و لباسي ندارند، بهتر از هرات مقامي نيابند. چرا که هواي اين شهر مناسب ايشان است.
چه جامه اي هنگام سرماي زمستان کافي است و جرعه اي آب بگرماي تابستان. جامه ايشان را از سرما نگاهدار و جرعه تشنگيشان را بگرما فرونشاند.
|
وصف آب هرات:
اگر گويند که آب نهرهاي هرات با نيل و فرات همسان است، سخني بگزاف گفته نشده است و بسا کسان که شاهد اين معني اند.
هنگام روز، نهرها را بيني که آبشان چون مرواريد صدفها صافي است. آن چنان زلال که ديده را از ديدن بازنداشته باسرار درون خويش واقف مي سازد.
زلالي چنان است که دو نيزه ژرفاي آب را دو وجب پنداري، جز اين، آبي سبک و گواراست که همانندش بجاي ديگر يافت نگردد. و هر غذائي را که آدمي خورد، چنان هضم مي کند که گوئي سالي غذا نخورده است.
|
وصف زنان هرات:
زنان هرات گوئي آهواني گم گشته اند با چشماني جادوگر، زناني که صبر از دل زاهد برند و جسم ناسک به هلاک سپارند.
زناني خوش سخن که هرکرا که خواهند بتير مژگان کشته دارند. زناني که دهانشان از روزي خرمند تنگ تر است و کمرشان از روزي اديب باريک تر.
زناني که گلگونگي چهرشان خبر از کاري ميدهد که چشمانشان با ما کرده است.
زناني که با گوشه ي چشم خمارآلود چنان مي نگرند که دين و دل از زاهد مي ربايند. گيسوان بناگوششان هر چند چون واو است از عطفشان خبري نيست و پستانهاشان چون اناري بچيدن لذيذ است.
بدنشان بنرمي چونان آب است اما دلي چون سنگ خارا دارند. گفتارشان چونان سحر حلال است و سرينشان بانحناي هلال قدشان چون نهال، پستانشان چون نار و چهرشان چون گل تازه است.
گيسوانشان چون خنجر، آب دهانشان مي، و پلکهاشان چون اژدر زيبا روياني اند نيکو خصال که خوش بحال کساني باد که بوصالشان سيراب گشته اند.
|
وصف اجمالي ميوه هاي هرات:
ميوه هاي هرات در نهايت لطافت است، از خوردنشان نه زياني است نه ترسي دستشان که ميزني پوستشان چنان لطيف است که در حال، آب مي شود.
با اين همه اما، ميوه هاي هرات سخت ارزان و فراوان است فروشنده آنها را از صبح تا به عصر روي حصير ريخته است و گاه که شب چيزي از آن باقي ماند، به آخور چهارپايانش مي ريزد.
|
وصف انگور هرات:
راستي رامن وصف انگور هرات را نتوانم چرا که از باقي والاتر است. دانه هايش از انديشه ي خردمندان لطيف تر است و پوستش از دل غريب نازک تر، انگور سپيدش در نرمي و درازي چون انگشتان دخترکان آهو وش است
و انگور قرمزش، از بوسه ي چهري گلگون بيش دل را مشتاق کند و انگور سياهش نزد ظريفان از نگاه چشمي مخمور زيباتر است. انواع ديگر انگورش قابل شمارش نيست و نکوئيهاشان قابل ذکر.
نوعي فخري است و نوعي ديگر طائفي، کشمشي و صاحبي نيز از آنهاست. جز اينها انواع ديگري دارد که بي چون و چرا به هشتاد گونه ميرسد.
با اين همه اما، پس ارزان و سخت کم بهاست. و تهي دست ترين کسان را بيني که از آنها بار، بارهمي خرد آن قدر ارزان که گاه اگر جو گير نيايد، پاره اي از آن را نزد چهارپا اندازند.
|
وصف خربزه ي هرات:
خربزه ي هرات آن قدر نيکوست که هشياران در وصفش حيران مي مانند. همگي شيرين است. شيرين تر از وصال پس از هجر. و هر چند که واصفان در توصيفشان بکوشند تمام وصفشان را نگفته اند.
به بهائي سخت اندک و ناچيز ميفروشندشان زيرا که سخت فراوان است. مردان خود از صحرا ميآورندشان، چرا که به کرايه کردن مکاري نمي رسد.
|
در توصيف مرسه ي مرزاء :
مدارسي که در هرات بنيان شده، همانندي در ديگر شهرها ندارد. نامي ترين آنها مدرسه ي مرزاء است که ساختماني باشکوه دارد. ساختماني مناسب، مستحکم، برافراشته که گوئي خود بفراخي شهري است.
در زيبائي و استحکام بي نظير است. بسا که همانندش در هيچ جا يافت نيابد. پاره اي جاهايش را چونان بهشت عدن با طلاي سرخ زينت کرده اند.
و در صحنش نهري جاري است که دو سويش را سنگچين ساخته اند و در وسط ساختماني دارد که بي شباهت به بناهاي بهشت عدن نيست.
تماميش را از مرمر چنان ساخته اند که گوي معمارش از جنيان است و هر چه بيش از اين در وصفش گفته آيد همچنان کم بنظر رسد.
|
در توصيف گازرگاه:
و بقعه اي که در هرات به گازرگاه مشهور است بزيبائي مانندي ندارد. هوايش جان مي بخشد و آبش زنگ از دل مي زدايد.
سرو در بستانش گوئي زيبارخي است که دامن فراخويش کشيده و بوستانهاي متعددش ميعادگاه عصر هنگام مردمان است و عصرها، هر گونه آدمي از مرد و زن و آزاده و برده بدانجا روي همي کنند.
نه اندوهي دارند و نه گوئي از محاسبه شان باکي است. گله گله هر زمانشان بيني و هر دم کسي ديگري را ببانگ همي خواند. در چنين روزي، هيچ چيز جز نکاح پيرزنان ممنوع نيست.
|
خاتمه در فراق هرات و ياران مقيم هرات:
ياد بادا! ياد بادا! از روزگاراني که بهرات گذرانديمشان.
لذت ها و شادماني ها را در اختيار داشتيم و از شوخي و مزاح دلتنگ نمي گشتيم. زندگانيمان در سايه ي آن شهر وسيع بود و روزگار هر چه ميخواستيم در دسترسمان مي نهاد.
دريغا بازگشتي به هرات دريغا، چرا که زندگي در جز هرات گوارا نيست. آهاي شبهاي وصال! اميد که به بارشي پي در پي سيراب گردي و اي روزهاي گذشته، درود فراوان از من بر تو باد.
قصيده در اين جا بپايان رسيد. درود فراوان خداوند بر پيامبر ما محمد و اهل و يارانش باد.
|
|
شاعري سرود:
مرا دلداري است که عشق وي در درون دل جاي کرده، اگر خواهد که گام بر ديدگان هر کس نهد، تواند.
|
|
از مؤلف است که خدايش ببخشايد:
خوش آن که صلاي جام وحدت در داد
خاطر ز رياضي و طبيعي آزاد
بر منطقه ي فلک نزد دست خيال
در پاي عناصر سر فکرت ننهاد
کاري ز وجود ناقصم نگشايد
گوئي که ثبوتم انتفا ميزايد
شايد ز عدم من بوجودي برسم
زان رو که ز نفي نفي، اثبات آيد
عارفي در تفسير اين آيه «ولقد نعلم انک يضيق صدرک بما يقولون فسبح بحمد ربک » گفت: معني آن است که از درد آنچه پيرامن تو گويند، به ثناخواني ما آرام گير.
نزديک همين معني است که گفته اند پيامبر (ص) وقتي منتظر بود که وقت نماز شود. و دائما بلال را ميگفت، راحتمان بدار اي بلال، يعني با اعلام وقت نماز رامشمان ده!
در فرموده هايش نديدي نيز که فرمود: نماز نور چشم من است، نيز قريب به همين مقام است که وي صلوات الله عليه ميفرمود: اي بلال خنکمان بدار! يعني آتش شوق نماز را با تعجيل اذان آرامش ده و يا اين که چونان که قاصد بسرعت پيام را مي رساند.
تو نيز پيام را بسرعت برسان. اين معني همان است که شيخ صدوق که روانش قدسي باد گفته است. اما معناي ديگري نيز کرده اند که غرض از واژه ي ايزد آن بوده است که نماز را تا زماني که شدت حرارت هوا بنشيند، بتأخير انداز.
|
|