بخش سوم - قسمت اول

از کتاب ورام: عيسي - که بر پيامبر ما و او درود بادا - گفت: اي ياران، بکوچکترين چيزهاي دنيا، بشرط سلامت دينتان خشنود باشيد.
همچنانکه اهل دنيا، به کوچکترين چيزي از دين بشرط سلامت دنياشان خشنودند. شاعري همين معني را چنين سروده است:
مرداني را بينم که به خرده اي از دين قانع اند، هر چند در زندگاني به چيزهاي کوچک راضي نشوند. تو نيز با دين خود را از دنياي پادشاهان مستغني دار. چنان که ايشان نيز با دنيايشان خود را از دين مستغني پنداشتند.

ابن عبدالجليل اندلسي سروده است:

پنداري که شوقي را که بر آن پير گشته رها کند، عاشقي که از زمان مهر دلارام تا کنون دمي روي رامش نديده است؟ و از خلق و خوي آن کسان که پس از چشيدن طعم عشق فراموشش کنند، گريزان است.
ملامتگرا واي بر تو، مرا پرواي شنيدن سرزنش شما نيست. گوش من که آواهاي عشق را نيک همي شنود، سرزنش را هرگز نمي شنود.
چشم مرا از بيچارگي نگه به کسي افتاد که به هلاکش مي انجامد، نگاري که هرگزش مانند نديده ام و مرا سخت در دام عشق خويش رها کرد.
جادوي چشمانش که باطل سحري نداشته، حقوق مرا باطل ساخت و از زماني که مرا شعله ور شوق ديد، بيمناک شد که او را نيز شعله در زنم.
آي بزرگان قبيله، شما تاوان ده حادثه ايد، ما به همسايگيتان فرود آمديم و طعام پر برکتتان را سپاس گزارده ايم. سرانجام اما، چشممان به آهوانتان افتاد و بيمناک افتاديم.
آيا کار همسايه ي زيبايتان را بر عهده داريد بويژه که راه را مأمون نداشته ايد؟
يکي از صاحب نظران زبان عربي گويد: واژه ي بس فارسي است و عوام عرب آن را بعاريت گرفته اند و بصورتهاي گوناگوني چون بسک و بسي (ترابس، مرابس) بکارش مي برند و با آن که ايرانيان را واژه ي ديگري بهمان معني نيست، اعراب را براي آن معني واژه هاي ديگري است از جمله: حسب، بجل و قط و . . .

از عارف رومي:

اي که جان را بهر تن مي سوختي
سوختي جان را و تن افروختي
اي دريغا اي دريغا اي دريغ
آن چنان ماهي نهان شد زير ميغ
اندکي جنبش بکن همچون جنين
تا ببخشندت دو چشم نوربين
دوست دارد يار اين آشفتگي
کوشش بيهوده به از خفتگي
اندرين ره ميتراش و ميخراش
تا دم آخر دمي غافل مباش

از ابن حجر عسقلاني:

ملامتگران، هنگامي که اشک من چون دريا روان شد، در آن خوض گردند.
من اما، براي آن که راز عشق شما پنهان دارم، اشکم را پنهان داشتم تا ملامتگران بحديث ديگران پردازند.

از نديم مافصيحي:

راه در دوست آشکارا مسپار
نامحرم پا بود در اين ره، رفتار
يا پاي چنان نه که نماند نقشي
يا نقش قدم با قدم خود بردار

شاه طاهر دکني:

ما بيتو دمي شاد به عالم نزديم
خورديم بسي خون دل و دم نزديم
بي شعله ي آه لب زهم نگشوديم
بي قطره ي اشگ چشم بر هم نزديم

شاعري با اقتباس از فقه گفته است:

ديده ي من که به سيمايش افتاد، سيماي چون قمرش شکوفه اي تازه داد.
من ندانم چرا از بوسيدن آن گلگونه ها منعم مي کنيد، مگر نه اين است که گفته اند: الزرع للزارع؟
و پدر من که تربتش نيکو بواد پاسخش داده است:
از آن رو که نزد ما، عاشق برده محسوب است و برده مالک نشود از اين رو، کشته ي او نيز از آن مالک اوست.

عبيد زاکاني:

بيش از اين بد عهد و پيماني مکن
با سبک روحان گرانجاني مکن
غمزه را گو، خون مشتاقان مريز
ملک زان تست، ويراني مکن
با ضعيفان آنچه در گنجد مگو
با اسيران هر چه بتواني مکن
بيش از اين جور و جفا و سرکشي
حال مسکينان چو ميداني مکن
ور کني با ديگران جور و جفا
با عبيدالله زاکاني مکن

صدرالدين بن وکيل:

سرورا! اگر بيني که خون و اشکم روان است، از اين که ترا به آزادي آندو قصاص کنند، هراس بخود راه مده. چرا که چشم کنيزکي، بيش نيست و دل برده اي بيش نه.
مولف کتاب گويد: پدرم که خاکش نيکو باد بسا که اشعارش را بر من فرو مي خواند. شعر زير از همان هاست: بدانان که نزديک اند، بپيوند و دورتران را بگذار.
عشق کسي را نيز بنا خشنودي گردن منه چرا که حوا را فرزندان بسيار است، اگر يکي از اولاد او جفاکاري کرد، ديگري را برگزين.
ابن زولاق درباره نوجواني که خدمتکاري به حراست با خود داشت سروده است:
شگفتا که خدمتکاري را به حراست تو گماشته اند. چرا که خدمتکاران اين همه زيبائي بيش از اين هستند. سيمايت به برگ گل ميماند و دهانت چون گوهري است، چهرت ياقوت است و خالت چون عنبر.

خباز بلدي، هنگامي که معشوقش به سفر رفته بود، سرود:

دلارام شد و در پي خويش دلي نهاد که غم و اندوه نشان همي دهد. هنگامي که کشتي وي را با خود برد، من که دل غارت زده ي شوق بود، گفتم: اگرم توانائي و قدرت بود، تمامي کشتي هاي دنيا را بقهر همي گرفتم.

پدر مؤلف کتاب چنين سروده است:

نسيم صبا وزيدن گرفت و خروس فرياد سر کرد. هان آگاه باش و آنچه که نافي تست از خود بران.
احترام عشق را، موزه از پا بيفکن، بما نزديک شو، نزديکت شويم باده اي را که از آزار آن کسان که برايش مشابهي قائل اند، سالم مانده، بنوش پي در پيش مدح گوي و برگوي که مدح جز آن، نشايد گفتن.
عشق ورز و هوشمندي کن، بدان آنچه عشقش مي ورزي، نافي تست. وجود خود نفي کن، فنا شود، نسيمي از قبول ما بقايت خواهد داد.
هنگامي که به سوي ما مي آيي شادمان خواهي شد و اگر براه ما از دست شوي، زنده ات کنيم. اگرت کسي ترساند، در جانب داري ما ثبات ورز، جانب داريت کنيم.
بدان غرض که مخلوق افتاده اي، متخلق باش، ترا از هر فرودي نجات خواهد داد.
نفس خود را فديه ده، هدايت خواهي يافت. از غير ما دست بردار، مايت کافي خواهيم بود.
نفس خويش بفديه بر سر دست گير، قدر خويش اندک کن تا علوت دهيم. گريستن گير تا پيش از آن که کسي که بايدت بگرياند، بيني، زشتي هاي خويش محو کرده باشي.
غير آنچه بدان متصفي، ادعا همي کني، هر چند که آنچه که در درون داري از گفتارت هويداست. چونان کني که گوئي ناهيانت نهي نگفته اند. هر چند که پروردگار برکارت آگاه است.
هدايت را رها کرده به عشق سرگرم همي شوي و دائما به بلاهايت مبتلا مي گردي.
خيره و نادان خود بيني هميکني. هر چند درونت انباشته از پليدي هاست.
و آن هنگام که پندهاي ما را ذکر همي کنند، چنان کني گوئي فراموشي ات آورند.
مؤلف کتاب نيز به تضمين مصراع معروف جامي «فاح ريح الصبا وصاح الديک » چنين سروده است: نديما، دل من فداي تو باد. برخيز و جامها را پيش آور
بياور، آن روشنائي بخش را پيش آور که زهد زاهدان ضايع ساخته. باده اي که اگر پيشگاهش را نيافتي، شعله ي جامش رهنمائيت کند.
اي دليرش! دل مبتلايت را با آن باده مداوا کن بل شفا يابي. آنک آتش کليم است، بنگرش، موزه از پا بيفکن و ترديد را يک سو نه. ملامتگرت مدام فرياد ميدارد. تو نيز مخالفت او را پي در پي نوش.
خداوند طول عمرت دهد اي کبوتر، برگو کدام کس گريانت ساخته است. آيا آرزومندان، پس از آن که سرزمين ترا وطن کرند، رهايت ساخته اند؟
مرا در سرمنزل ايشان بره آهوئي است که اگر به اندوه هلاک شوي، دوباره زنده ات خواهد ساخت بره آهوئي که چون شاخ درختان راست ايستد و اگر برانگيزيش، بخرامد.
هرگز فراموش نخواهم کرد که زماني سحرگاهان، تنها، بنزدم آمد. ترسان در بزد، پرسيدمش: کيست؟ گفت: آن کس که ترا تمام خرسند سازد. گفتمش بيش نشاني ده. گفت: کسي است که شمشير نگاهش بر تو حاکم است.
او بريختن باده پرداخت و من به نوشاندنش با باده اي که تهيدست را سلطنت مي بخشيد. سپس، آن گاه که باده در او اثر کرد، دامنش بگرفتم.
مرا گفت: چه خواهي؟ گفتم: اي آرزوي دل، بوسه اي از دهانت آرزوست. مرا گفت: برگير. برگرفتم و گفتم: مرا بيش ده! گفت بجان پدرت ديگر نخواهد شد.
سپس دست خويش تا بصبح بالش سرش ساختم. تا آن گاه که گفت ديگر بس است. گفتمش دمي ديگر بمان. گفت: برخيز: نسيم صبا وزيدن گرفت و خروس فرياد سر کرد.

شيخ حسن بن زين الدين عاملي سروده است:

هرگز نشد که از وراي سياهي ها بارقه اي درخشد مگر آن که اندوهانم فزوني گيرد و دردهايم بيشي يابد.
نيز هر گاه زندگاني لذت بخش گذشته را بياد آوردم، آتش درونم شعله کشد، چرا که در آن روزگاران، از حوادث زمانه ايمن بودم و به غايت آرزوهايم رسيده، خدا را چه شبهائي گذشت که در آنها زندگاني ما از عسل شيرين تر مي نمود.
شبهائي که در آنها، چشمان زمانه را غافل مي پنداشتم و گذشت شبان را کور مي ديديم. آن کمال اما، سخن چين دلخواسته هايمان شد و از آن پس ديگر دمي نگذشت مگر آن که چشمان روزگار برما بيدار ماند.
زمانه تيرهاي مکر بسويم انداخت تا حال مناسب مرا ديگرگون کند و به تهيدستي ام افکند. گذشت ايام رامش از من بگرفت و سرزمين ديدار و نزديکي چون خرابه هاي وحشت آور گشت . . .
بدين گونه من درغمان سخت، غوطه خوردم و قوتم نماند که باطراف خويش بنگرم. آتش خون در دل من شعله ور است و شعله اش خاموشي نمي گيرد. دلم نيز مشغول است.
مرا چه چاره؟ چرا که زمانه ي نادان، قيمت آزادگان را اقرار نمي آورد. هنگامي که مرا هدف تيرهاي خويش کرد، برحذرش داشتم، اما هوده اي نداشت و چاره ام کارساز نيفتاد.
عاقبت انديش هرگز دمي را در غرور عيش گواراي خويش گرفتار نيايد. غافل اما، آن کس است که ويرا بيم گذشت شبان نبود.
هر چند که زمانه چونان سايه اي گسترده است و ما نشنيده ايم که سايه تا ديري ماند. بسا غافلاني که پيش از ما بودند و تا اسباب هلاک نيامد، آگاه نگشتند.
و بسا دولت آزادگان که بناداني دچار حوادث ترس آور و عظيم گشته است. و دولت ناپاکان را چنان زمانه نصرت داده است که به اوج رسيده است.
از دير باز عادت زمانه چنين بود و به مردمان پست و پليد مايل بود. و آزادگان را، از انواع بلايا و دردها جامه در مي پوشانيد.
آن گونه که وي تمامي عمر را با اندوه بسر مي برد و هرگز روي سرور نمي ديد. هان بر تمام تلخکامي هائي که پيش ميآيدت بردبار باش و از زمانه بپرهيز چرا که سخت فسونگر و مکار است.
دستان خويش را بافيد پرهيزگاري فروبند که جز کار نيک در خور مردان نيست. نفس خويش را حريص باش و به حراستش بکوش و بيهوده اش مگذار. و آن را از فرود نقص در آن حال بيرون آور که شمشير دورانديشي بر سستي کشيده باشي.
هان برنشين تا باوج ها رسي مباد آن که باندک قانع شوي چرا که مي پندارم، کسي را که پاي راههاي سخت نيست، به اوج افتخار هرگز نرسد.
خواري را هرگز مپذير، همت مردان هرگز خواري پذير نيست. و اگرت به جائي سختي و ستم با تو درآويخت. برخيز و آهنگ شهر ديگر کن.
خوشوقت از اين باش که بآرزوهايت در رسي چرا که رسيدن به اوج عزت در سير مسير شود. و آن جا که کم نصيبي خسته ات ميدارد، رهايش کن. چرا که رنج بسيار چاره نسازد.
و زمانه از ديرباز، مردان اهل فضل را کم نصيب ساخته است. تا آنجا که تواني از مردمان دامن درکش، رامش خواستار دامن درکشيدگان است چرا که اگر مردمان را بمحک زني، ايشان را بيني که بيشتر راه کج را برمي گزينند، اگر پيمان کنند، بشکنندش و اگر وعده دهند، ايفاي آن کمتر احتمال داده مي شود.
رنگ گذشت شبان را از مرهمي زدايند اما در انديشه ي سؤ حال نباشند. دلها از هواي ديگري خالي است اما در پيروي هواي دل درنگشان نيست.

از مثنوي معنوي:

ظاهرت چون گور کافر پر حلل
و اندرون قهر خدا عزوجل
از برون طعنه زني بر بايزيد
وز درونت ننگ مي دارد يزيد
هر چه داري در دل از مکر و رموز
پيش ما پيدا بود مانند روز
گرچه پوشيمش زبنده پروري
تو چرا رسوائي از حد مي بري
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کي گنجا بود؟
گر بگويم تا قيامت زين کلام
صد قيامت بگذرد وان ناتمام
در نگنجد عشق در گفت و شنيد
عشق دريائي بود بن ناپديد
گر بود در ماتمي صد نوحه گر
آه صاحب درد باشد کارگر
برگ کاهم پيش تو اي تند باد
من ندانم تا کجا خواهم فتاد
ناخوش تو خوش بود بر جان من
جان فداي يار دل رنجان من

از قاسم انوار عليه الرحمه:

سربلندي بين که دائم در سرم سوداي اوست
قيمت هر کس بقدر همت والاي اوست
لن تراني مي رسد از طور موسي را خطاب
اين همه فرياد مشتاقان زاستغناي اوست
بندي آن چشم مخمورم که از مستي و ناز
در ميان شهر در هر گوشه اي غوغاي اوست
اي دل اندر راه عشق از خوردن غم، غم مخور
مايه ي شادي عالم، دولت غمهاي اوست
از تو تنها ماند قاسم، کز تو تنها کس مباد
لاجرم غمهاي عالم بر تن تنهاي اوست

از اشعار پدر مؤلف:

هرگز گلي را نبوئيدم جز آن که مرا شوق تو زيادت ساخت و هرگز شاخساري خم نشد جز آن که پنداشتم ميل تو دارد. بي شک نميداني چشمان تو، با من چه ها کرده است.
هر چند اگر جسم من از تو دور شود، درونم با تست. هر زيبائي در اين سرزمين بتو منسوب است.
دل من، تيري خورده است که از کمان ابروي تو بگذشته اي آرزوي دل، مرا وجود، تمام در دست تست. کاش مي شد جرعه اي از مي لبان تو بنوشم و جان گيرم.

به خط علامه جمال الدين حلي رحمه الله عليه نگاشته آمده است:

پرسشگرا! پرسيده اي که چرا مردمان بدنياي مرگ مي پيوندد؟ مرگ سرمائي است که حرارت طبع را مي نشاند و سکوني است که بر حرکات مستولي مي شود.
در پيشگاه مرگ، دانش طب پورسينا را مفيد نيامد و تسلطش بر ستارگان نيز. «شفا» وي را از علت مرگ شفا نتوانست داد و «نجات » نيز وي را نجات نبخشيد.