بخش اول - قسمت اول
از ميرزا سلمان:
بلبل اگر نه مست گل است اين ترانه چيست؟
گر نيست عشق زمزمه ي عاشقانه چيست؟
ساقي اگر نه پرده فتادي زروي کار
مي گفتمت که نغمه ي چنگ و چغانه چيست
پرواز کرد طاير ادراک سالها
معلوم او نشد که ذر اين آشيانه چيست
چون در ازل وجود يکي ثابت است و بس
اين مبحث وجود و عدم در ميانه چيست
اي دل اگر زمانه به کامت نشد چه باک
از بخت خود بنال، گناه زمانه چيست
چون در نخست نيک و بد از هم جدا شدند
واعظ به گوشه اي بنشين، اين فسانه چيست؟
آدم زسرنوشت برون آمد از بهشت
بسم الله اي فقيه، بگو عيب دانه چيست؟
سلمان! اگر نه مهر مهي هست در دلت
برسينه ات زداغ محبت نشانه چيست؟
از ميرزا مخدوم شريفي:
بشتاب چو داري هوس کشتن اشرف
ترسم که خبر يابد و از ذوق بميرد
کسي را لاف عصمت مي رسد پيش خردمندان
که وقت دلربائي تو ايمان را نگه دارد
از مؤلف:
فرخنده شبي بود که آن دلبر مست
آمد زپي غارت دل تيغ بدست
غارت زده ام ديد، خجل گشت و دمي
با من ز پي رفع خجالت بنشست
اين دو بيت را سحرگاه جمعه ي بيستم از ماه صفر سال نهصد و نود و دو به تبريز، پيرامن فراموشي چيزها و اينکه ناشي از بي اعتنائي بدان چيزهاست، سروده ام.
|
|
از مثنوي معنوي:
دائما غفلت زگستاخي بود
که برو تعظيم ازديده رود
لاتؤاخذان نسينا، شد گواه
که بود نسيان بوجهي هم گناه
زآنکه استکمال تعظيم او نکرد
ورنه نسيان در نياوردي نبرد
کو تهاون کرد در تعظيمها
تا که نسيان زاد با سهو و خطا
گرچه نسيان لابد و ناچار بود
در سبب ورزيدن او مختار بود
از عبدي گنابادي در شکايت از طلايه ي پيري:
زود چو شمعت فتد از سر کلاه
چند کني موي سفيدت سياه؟
موي سيه گريه صد افسون کني
قد که دو تا گشت، به آن چون کني؟
وه که مرا بر چهل افزود پنج
وز پي آن قافيه گرديد رنج
من که دو مويم ز سپهر اثير
پيش حريفان نه جوانم نه پير
نام نکردند جوانان به من
من نکنم نيز به پيران سخن
آن که در اين مرتبه داند مرا
هيچ نداند که چه خواند مرا
مؤلف بروز عبد سروده است:
عيد، هر کس را زيار خويش چشم عبدي است
چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نوميدي است
در پيري از مطلع الانوار:
تا بود اسباب جواني به تن
روي چو گل باشد و تن چو سمن
تازه بود مجلس ياران به تو
جلوه کند صف سواران به تو
شيفتگان ديده به رويت نهند
رخت هوس بر سر کويت زند
نازکني، نازکشندت به جان
دل طلبي، نيز دهندت روان
نوبت پيري چو زند کوس درد
دل شود از خوشدلي و عيش فرد
موي سفيد از اجل آرد پيام
پشت خم از مرگ رساند سلام
خشک شود عمده ي بازو چو کلک
سست شود مهره ي گردون چو سلک
کند شود باد هوا را سنان
ميل ز معشوق بتابد عنان
از سروده هاي امام زين العابدين بن الحسين (ع) :
زماني که بسختي اند را فتادي، چونان بزرگواري، صبري دورانديشانه بکارزن.
هرگز شکايت به مردمان مبر که در آن صورت گوئي شکوه ي مهرباني را به نامهرباني برده باشي.
|
|
حکيمي سرود:
حال خود، هنگام فراخي و تنگي، از دوست و دشمن پنهان کن. چرا که دلسوزي دوستان نيز چون سرزنش دشمنان، تلخکامي همي آورد.
|
|
محمود وراق:
هديه ايش بخشيدم، اگر بخشش خشنودي آرد، آن کس که پذيرد نيز ثوابي کرده راستي کدام يک از اين دو نعمت شنايسته ي سپاس و بزرگداشت است، نعمتي که خشنودي آرد يا آن که ثواب در پي دارد؟
|
|
ابن عدوي در تصوير بزمگاهي که در آن جواني همي خواند و ديگري ساکت است گويد:
مجلستان، بزمگاهي آن چنان دل چسب است که مال از کف بخيل غنيمت آرد و در آن دو آهويند، يکي که ميخواند و آن يک که ساکت بنشسته.
|
|
عبدالخالق بن اسد حنفي:
ملامتگران پرسند نام آن کس که دل تو بيمار داشته چيست؟ گفتمشان: احمد. گفتندم: با آن که دلت را بيمار داشته، ستايشش همي کني؟ گفتم: بلي.
|
|
پس از مرگ جنيد، بخواب ديدندش و پرسيدند: پروردگار با تو چها کرد؟ پاسخ داد آن اشارتهاو عبادتها و دانشها و نقش ها از ميان رفتند. تنها چيزي که ما را سودي بخشيد چند رکعت نمازي بود که سحرگاهان خوانده بوديم.
|
|
خواص گفت: محبت، از ميان بردن خواستن هاست و سوزاندن جميع صفات و نيازها.
|
|
عشق کشيده شدن دلها بواسطه ي مغناطيس جمال است. و راهي براي فهم چگونگي اين کشش نيست و هر آنچه در اين باب گفته آيد، بيشتر بر آن پرده افکند.
|
|
عشق، از اين ديد، چون زيبائي است که ميتوان فهمش کرد، اما به تعبير نيابد. و يا چون وزن شعر است، حکيمي چه نيک گفته است: کسي که عشق را وصف کند، هرگزش نشناخته
|
|
يکي از شعرا سروده است:
ملامتگرا! يا دست از سرزنش بدار يا سخت برنجانم چرا که مرا به رامش طمعي نيست. هرگز، با آن که اشتياق با من آن کند که کرده، لب به شکوه باز نکنم قدر من در کار عشق، جز خواري نيست. اما آن کس که در عشق زيبائي ها را همه گرد کند و جمع خاطر يابد، گرامي بود و سربلند گردد.
معشوق، چون ماهي همي ماند که اگر ماه شب چهارده بيندش، طلوع نکند و هر بار که نامش به ميان آيد، شب زنده داري آغاز همي شود و تمامي آن کسان که قطع اميد کرده اند، همچنان در راه عشق او گام همي زنند.
|
|
عارفي سرود:
در کون و مکان فاعل مختار يکي است
آرنده و دارنده ي اطوار يکي است
از روزن عقل اگر برون آري سر
روشن شودت کاين همه انوار يکي است.
از مؤلف :
تا شمع قلندري بهائي افروخت
از رشته ي زنار دو صد خرقه بدوخت
دي پير مغان گرفت تعليم از او
و امروز دو صد مسأله مفتي آموخت
صلاح صفدي را اين گفته ي قيس پرسيدند که :
نماز بر پا مي دارم، اما هنگامي که بيادش ميآرم، نميدانم دو رکعت نماز عيد خوانده ام يا هشت رکعت و گفتند سبب شک بين دو و هشت چيست؟
پاسخ داد: گوئي وي از فرط دل مشغولي و فراموشکاري، رکعت هاي نماز را با انگشتانش مي شمرده است. و سرانجام مبهوت مانده که آيا دو انگشتي که بسته است نشانه ي نمازي است که خوانده يا آن هشت که گشوده مانده.
ميگويم: خدا را نيک ترين جوابي است که از طبعي لطيف تر از هر حلال و خمر آميخته با آب زلال سرچشمه گرفته. هر چند دانيم که قيس را چنين اراده اي نبوده.
|
|
سري سقطي گفت:
از رمله به بيت المقدس که مي رفتم، گذرم بر سرزميني پرآب و گياه افتاد. بنشستم و از آن گياه و آب بخوردم و بنوشيدم و بخود گفتم: اگر يک بار طعام يا شراب حلالي خورده يا نوشيده باشم، همين است.
ناگاه شنيدم هاتفي مي گويد اي سري! مخارجي که ترا تا بدينجا رسانيده است، از کجاست؟
|
|
قثم زاهد گفت:
راهبي را بر در بيت المقدس واله ديدم. گفتمش: مرا پندي ده. گفت: چونان مردي باش که درندگانش احاطه کرده اند. و وي بيمناک است که اگر غفلت کند بدرندش يا اگر آرام گيرد، پاره پاره اش کنند.
و شب او شبي وحشتناک است هر چند فريفتگان آن را امين يابند. و روزش روز اندوهان هر چند که بيکارگان روز سرورش پندارند.
پس از اين رو برگرداند که برود. گفتمش: بيشتر گوي. گفت: تشنه را جرعه اي آب خرسند کند.
|
|
ابن عدوي درباره ي معشوق جفاکار گفته است:
دي، مرا وعده دادي که خواهيم ديد. چنان نکردي و مرا بيدل و پريشان کردي مرا دلي است که به اشتياق مشغول است و اشکي که بنسيم سر منزل دوست همي ريزد و انديشه اي که آيا خواهد آمد؟
|
|
شيخ مقتول در يکي از تأليفاتش گفت:
هان بدان که تو جزاي گفتار، کردار و پندارت را خواهي ديد. بدان گونه که از هر يک از جنبش هاي گفتاري، پنداري و کرداري تو، صورتي روحاني بر تو آشکارا گردد.
حال اگر آن جنبش تو عقلي بود، از آن صورت فرشته اي حاصل آيد که تو در دنيا به مصاحبتش لذت بري و در آخرت بنورش هدايت يابي.
اما اگر آن جنبش، حرکتي از روي شهوت يا غضب بود، از آن صورت ابليسي حاصل شود که در زندگاني آزارت دهد و پس از مرگ نيز ترا از لقاي نور حاجب شود.
|
|
ذوالنون مصري را هنگام مرگ گفتند. چه خواهي؟ گفت: خواهم که پيش از مرگ ولو يک دم خداي را بشناسم. گويند ذوالنون از نوبه بود و بسال دويست و چهل و پنج وفات يافت.
|
|
در حديث آمده است که : «در محضر پروردگار صبح و شام نيست ». محدثان پيرامن اين حديث گفته ند: مراد آن است که علم حق سبحانه حضوري است و همچون علم ما بگذشته و آينده متصف نمي شود.
ايشان آن را به ريسماني مانند کرده اند که هر تکه اش برنگي بود. و کسي آن را از مقابل چشم موري بگذراند. در اين صورت، مور، به سبب ضعف بينائي هر دم رنگي بيند که ميگذرد و رنگي ديگر جايگزينش مي شود.
و بدين ترتيب براي او گذشته و حال و آينده اي حاصل مي آيد برخلاف آن کس که ريسمان را بدست دارد. دانائي حق سبحانه و تعالي که مثل اعلاي دانائي است
بدانائي آن کس ماننده است که ريسمان را بدست دارد. و دانائي ما همانند دانائي آن مور است. عارف رومي چه نيک سروده است:
لامکاني که در او نور خداست
ماضي و مستقبل و حال از کجاست
ماضي و مستقبلش پيش تو است
هر دو يک چيز است پنداري دو است
از ابوسعيد ابوالخير :
از باد صبا دلم چو بوي تو گرفت
بگذاشت مرا و جستجوي تو گرفت
اکنون زمن خسته نمي آرد بار
بوي تو گرفته بود خوي تو گرفت
از مثنوي معنوي:
مرحبا اي عشق خوش سوداي ما
اي طبيب جمله علت هاي ما
اي دواي نخوت و ناموس ما
اي تو افلاطون و جالينوس ما
جسم خاک از عشق بر افلاک شد
کوه در رقص آمد و چالاک شد
آتش عشق است کاندر ني فتاد
جوشش عشق است کاندر مي فتاد
عشق و ناموس اي برادر راست نيست
بر در ناموس اي عاشق مايست
هر چه غير سوزش و ديوانگي است
اندر اين ره دوري و بيگانگي است
آتشي از عشق در جان برفروز
سر بسر فکر و عبارت را بسوز
عارفان کز جام حق نوشيده اند
رازها دانسته و پوشيده اند
سرغيب آن را سزد آموختن
کو زگفتن لب تواند دوختن