بخش سوم - قسمت اول

از شاعري ناشناخته :

گر قسمت ما از تو جفا افتاده است
آن نيز هم از طالع ما افتاده است
داري لب و دندان و دهان شيرين
تلخي زبانت از کجا افتاده است

مؤلف راست:

از بس که زدم شيشه ي تقوي بر سنگ
و زبس که به معصيت فرو بردم چنگ
اهل اسلام از مسلماني من
صد ننگ کشيدند زکفار فرنگ
هم او بزبان حال گويد:
با آن که لطيف طبع و پرشورم، از معاني خالي ام
مردمان اگرم بخدمت گيرند، خدمتگزار همه خواهم بود
و اگر ايشان لمسم کنند، قدرم در چشمشان بالا خواهد رفت
و اگر ايشان از من ببرند، من هوايشان را فراموشي نتوانم
با اين همه نصيب و بخت بد را بين
که تنها زماني مرا بياد مي آورند که ظرف غذا را جمع کرده باشند
گفته اند که «وقت شمشيري بران است » يکي از شعرا که گمان مي کنم جامي باشد، همين مضمون را بفارسي چنين بنظم درآورده است:
وقت را تيغ گفته اند بران
که بود بي توقفي گذران
هر کجا تيز بگذرد آن تيغ
وا نگردد به واي واي و دريغ
گرچه باشد گذشتنش نفسي
ليک تأثير آن قوي است بسي
زمخشري پيرامن آيه ي «ان کيدکن عظيم » گويد: حق سبحانه از آن رو کيد زنان را عظيم شمرده است که - هر چند در مردان نيز مکر وجود دارد - مکرشان لطيف و چاره جوئيشان پرحاصل است و نيز مکر را با ملايمت همراه همي کنند.
نيز گويد: اما فتنه انگيزي زنان کوتاه قد از ديگرانشان بيش است.
دانشمندي گفت: من بيش از آنچه از شيطان مي ترسم، از زنان واهمه دارم. چرا که حق سبحانه مي فرمايد: «ان کيد الشيطان کان ضعيفا» و درباره ي زنان مي فرماي: «ان کيد کن عظيم ».
اگر سوال شود که چند کلمه ي دو حرفي چه با معني و چه مهمل از ترکيب حروف الفبا بدون تکرار حرف در کلمه، بدست مي آيد، ميتوان بيست و هشت را در بيست و هفت ضرب ساخت. حاصل ضرب، پاسخ همان سوال است.
حال اگر سوال شود چند کلمه ي سه حرفي بدون تکرار حرف در کلمه بدست مي آيد، ميتوان بيست و هشت را در بيست و هفت ضرب کرد و سپس حاصل را در بيست و شش ضرب ساخت. حاصل نوزده هزار و ششصد و پنجاه و شش است.
در مورد کلمات چهار حرفي همين عدد را در بيست و پنج بايستي ضرب کرد و بهمين قياس در کلمات پنج حرفي و بيشتر.
- اندازه گيري مساحت سطوحي که اندازه گرفتنشان مشکل است، مانند سطح پوست فيل و شتر - بدين ترتيب ممکن است که حيوان را در برکه اي مربع فرو مي کنيم و مقدار آبرا اندازه مي گيريم.
سپس بيرونش مي آوريم و سطح آبرا دوباره اندازه مي گيريم. مساحت همين سطح بطور تقريب با مساحت مورد نظر يکي است.
يحيي پسر معاذ بارها مي گفت: اي عالمان! کاخهايتان قيصري است و خانه هايتان چون خانه ي کسري، مرکب هايتان قاروني است و ظروفتان فرعوني و اخلاقتان نمرودي و سفره هايتان جاهلي و روشتان سلطاني است. برگوئيد که چه چيزتان آيا بر سنت محمد (ص) است؟
مولف، بهمين مناسبت، شعر عارف گرانمايه سنايي را بخاطر آورد:
دين فروشي کني که تا سازي
بارگي نقره، خنگ و زين زرگند
گوئي از بهر حرمت علم است
اين همه طمطراق و خنگ و سمند
علم از اين ترهات مستغني است
تو برو بر بروت خويش بخند

شاعري گفته است:

روزگاراني بر ما بگذشت
که شيرين تر و گواراتر از آن نبوده است
دريغا، بگذشت و پس از آن ها
چيزي جز آرزوي بازگشتشان نماند

شافعي سروده است:

حکم راندند و پا از دايره حکم روائي چنان
بيرون نهادند که بزودي نشانه اي از حکومت نخواهد ماند
اگر انصاف مي ورزيدند، درباره شان انصاف مي شد اما
سرکشي کردند و زمانه به اندوهان و سختيها دچارشان ساخت
اکنون زبان حالشان چنين است
اين بجاي آن، روزگار را سرزنش نشايد

ابوسعيد گويد:

دل جز ره عشق تو نپويد هرگز
جز محنت و درد تو نجويد هرگز
صحراي دلم عشق تو شورستان کرد
تا مهر کسي دگر نرويد هرگز
از حضرت رضا (ع) نقل است که کسي در محضر او نام عرفه و مشعر را برد. وي گفت: هر کس بر سر اين دو کوه بايستد، دعايش اجابت شود، دعاي مومنان در آخرت و دعاي کافران در دنيا.
اين مبارک را گفتند: تا کي خواهي نوشت؟ گفت: شايد سخني بود که مرا سود دهد و هنوزش ننوشته باشم.
ابن جوزي در کتاب صفوه الصفوه، پيرامن حوادث سال ششصد و چهل نوشته است، در اين سال طاعوني همه گير ببصره افتاد که چهار روز طول کشيد.
در روز اول هفتاد هزار کس را کشت و بروز دوم هفتاد و يکهزار تن را و بروز سوم هفتاد و سه هزار تن. در آخرين روز، جز گروهي معدود، از مردم، کسي زنده نمانده بود.
عبدالله گفت: پيامبر خدا (ص) روزي براي ما مربعي کشيد و از وسطش خطي ديگر رسم کرد که تا خارج آن مي آمد. و در دو طرف خط وسط، خطوط کوچک ديگري کشيد و گفت: آيا مي دانيد اين چيست؟ گفتيم خدا و پيامبرش نيک تر آگاه اند.
گفت: خط وسط آميزاده است و مربع اجلي است که بر روي محيط است، و اين خطوط کوچک ديگر عرضي که در اطراف اوست، پيش آمدهائي است که ويرا همي گزند و آزارند و اگر يکي موفق نشود، ديگري به آزارش مي پردازد، اما آن خط که بيرون مربع است، اميدهاي آدمي است.
ابن اثير، مجدالدين ابوالسعادات، مولف جامع الاصول و النهايه در زمينه ي نوادر حديث، از بزرگاني بود که نزد پادشاهان منزلتي بجا داشتند و منصب هاي مختلفي را بعهده گرفته بود.
تا اين که بيمارئي عارض وي شد که دست و پايش از کار باز ماند. بهمين سبب نيز ترک مشاغل خويش گفت و از آميزش مردم ببريد و خانه نشين شد.
اما روسا همچنان بخانه اش آمد و رفت مي کردند. تا اين که طبيبي به نزدش آمد و درمان وي را عهده دار شد. اما زماني که درمانش کرد و نزديک شد سلامتيش را بازيابد، مقداري طلايش داد و گفت: براه خويش رو.
ياران، سرزنشش کردند و پرسيدند که نميگذاريش تا شفاي کامل حاصل آيد؟ گفت: زماني که عافيت يابم، بمنصبم خوانند و ناگزير بدان گردن نهم.
اما تا زماني که بيمارم، بکار مناصب حکومتي نمي آيم. و از اين رو اوقاتم را صرف تکميل خويش و خواندن کتب علمي مي کنم و با ايشان در کاري که خوشنودشان ميسازد اما خدا را ناخشنود مي کند، يار نمي گردم.
روزي نيز که ناچار ميرسد. وي - که خداوند مورد بخشايشش قرار دهد - ناتواني جسمش را برگزيد تا بدان از برگماشتگي در مناصب مانع شود و در آن مدت کتاب جامع الاصول و نهايه و جز آنها را برشته ي تحرير درآورد. خداوند بهتر آگاه است.
در تفسير نيشابوري، پيرامن اين آيه از سوره ي جاثيه: «و سخر لکم ما في السموات و ما في الارض جميعا منه ان في ذلک لآيات لقوم يتفکرون ».
آمده است که ابويعقوب نهرجوري گفت: حق سبحانه تمامي جهان و آنچه در اوست، فرمانبردار تو ساخت. تا چيزي از آنها، ترا فرمانبردار خود نسازد.
و تو تنها فرمانبردار آن باشي که همه را فرمانبردار تو ساخته است. حال آن کس که مقهور دنيا و زيبائي ها و سرورش شود، نعمت حق را منکر گشته است و فضل و بخشش هاي وي را قدر نشناخته.
چرا که حق سبحانه وي را فارغ از هر چيز براي بندگي خويش خلق کرده است اما او بنده ي همه چيز گشته و به بندگي حق نپرداخته است.
از ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) نقل است که: درويشي به نزد پيامبر (ص) آمد. توانگري نزد آن حضرت بود و جامه ي خويش از درويش درکشيد.
پيامبر فرمود: چه چيزي ترا بدين کار واداشت؟ آيا ترسيدي تهيدستي او بتورسد يا توانگري تو بوي؟ توانگر گفت: اي پيامبر خدا، اکنون که چنين فرمودي، نيم دارائي من از آن او باشد.
پيامبر (ص) از تهيدست پرسيد: آيا مي پذيري؟ گفت نه. پرسيد: چرا؟ گفت: ترسم از آن است که من نيز بهمان دچار شوم که او دچار آن است.
گفته اند که زاهدي در يکي از کوههاي لبنان، در غاري انزوا گزيده مي زيست. روزها را روزه ميداشت و شب هنگام، گرده ي ناني بهرش مي رسيد که با نيمي از آن افطار مي کرد و نيمه ديگرش را به سحر مي خورد.
روزگاري دراز چنين بود و از آن کوه فرود نمي آمد. تا اين که قضا را، شبي، گرده ي نانش نرسيد. سخت گرسنه و بي تاب شد. نماز بگزارد و آن شب را چشم انتظار چيزي که گرسنگيش را فرو نشاند، گذراند و چيزي بدستش نرسيد.
در دامنه ي آن کوه، روستائي بود که ساکنانش غيرمسلمان بودند. زاهد، صبح هنگام بدانجا فرود آمد و از پيري طعام خواست. پير، وي را دو گرده ي جوين داد. زاهد آن دو را بگرفت و آهنگ کوه کرد.
قضا را در خانه ي آن پير، سگي گر و لاغر بود. به دنبال زاهد افتاد و عوعوکنان دامن جامه اش بگرفت. زاهد، يکي از آن دو گرده را برايش افکند، تا دست از او بدارد.
اما سگ، گرده را خورد و بار ديگر خود را به زاهد رساند و به عوعو کردن پرداخت. زاهد، نان دوم را نيز بدو انداخت. سگ آن را نيز خورد و بار ديگر بدنبال زاهد رفت و به عو عو پرداخت و دامن جامه اش بدريد.
زاهد گفت: سبحان الله هيچ سگي را بي حياتر از تو نديده ام. صاحب تو، دو گرده نان بمن داد که تو هر دو را از من گرفتي. پس اين زوزه و عوعو و جامه دريدنت چيست؟
خداي تعالي سگ را بزبان آورد که: من بي حيا نيستم. چه در خانه ي اين غيرمسلمان پرورده شده ام. گله و خانه اش را حراست مي کنم و به استخوان پاره يا تکه ناني که مرا مي دهد، خرسندم.
گاهي نيز مرا فراموش مي کند و چند روزي را بدون اين که چيزي بخورم، ميگذرانم. گاهي هم او حتي براي خود چيزي نمي يابد و براي من نيز.
با اين همه، از زماني که خود را شناخته ام، خانه اش را ترک نگفته ام و به در خانه ي غير او نرفته ام. بل عادتم اين بوده که اگر چيزي بيابم، سپاس بگزارم و اگر نه، بردباري پيشه کنم.
اما تو قطع گرده ي نانت را به يک شب طاقت نداشتي و از در خانه ي روزي رسان، بدرخانه ي اين غيرمسلمان آمدي، روي از معشوق بتافتي و با دشمن رياکارش بساختي، برگو کدام يک از ما بي حياست. تو يا من؟ زاهد با شنيدن اين سخنان، دست بر سر کوفت و بيهوش بر زمين افتاد.
ابوالحسين بن جزار را خري بود که بمرد. يکي از ياران برايش نوشت:
خر اديب ما که بمرد، ياران را گفتم
خر فلان از دست شد و زياني که مي توانست زد
اما آن کس که به عزت بميرد، آرامش يافته
و کسي که مثل اين اديب را بجا بگذارد، نمرده است
اين جزار در پاسخش نوشت:
بسا ناداني که مرا در جستجوي روزي، روان بيند و گويد:
پياده براه افتاده اي؟ نداني که هر پياده اي به محنت گرفتار آيد؟
و گويمش: خرم مرد. اميد تو زنده و باقي باشي.
بنا بنوشته ي يکي از اشخاص مورد اعتماد، بسال نهصد و نود و دو تعداد بناهاي قسطنطينه بقرار زير است:
محله هاي مسلمان نشين دو هزار و پانصد محله، مسجد محله چهار هزار و چهارصد و نود و چهار باب، مکتب خانه هزار و ششصد و پنجاه و دو باب، بناهاي مرتفع پنجاه باب، خانقاه صد و پنجاه باب، زواياي مشايخ و زاهدان دويست و هشتاد و پنج باب، کاروانسرا چهارصد و هجده باب، چشمه هائي که بنائي هم دارد، نهصد و چهل و هشت باب، وضوگاهها چهارهزار و نهصد و هشتاد و پنج باب، نانوائي سيصد و نود و پنج باب، آسيا پانصد و هشتاد و پنج باب، باراندازهاي وسيع دوازده باب و حمام هشتصد و هفتاد و چهار باب.
محله هاي غيرمسلمان نشين، محله هاي عيسويان چهارصد و هشتاد و پنج محله، محله هاي يهوديان دويست و هشتاد و پنج محله، عبادتگاهها هفتصد و چهل و دو باب.
هنگامي که مرگ شبلي نزديک شد، يکي از حاضران بوي که به حال نزع بود، گفت:
اي شيخ تهليل کن، شبلي که خداوندش رحمت کناد، چنين خواند:
بي ترديد، خانه اي که تو ساکن آني، به چراغ نيازمند نيست.
ابن دقيق العيد هنگام سفر، براي ابن نباته نوشت:
چه شب هائي را با خيال تو، شب تا بصبح را نديده ام و چشمي برهم ننهاده.
و نديمان در اين که با آن خستگي چه چيزي شکوه ي ايشان را مانع بود يا رامششان ميداد، ترديد کرده اند برخي بر آن بودند که ساعتي رفع خستگي که کرده اند، اما باقي ياد تو را رامش بخش دانستند.
ابن نباته در پاسخ نوشت:
سفر شبانه و عزم پيروزت را خداوند محفوظ بداراد
اگر حق مي بود که بر روي چشم هايمان گام نهي
تمام پلکهاي خونينمان را فرش راهت مي ساختيم
اما دريغا که چشمانمان را دوري تو عليل کرده است
و تو نيز هرگز جز راه صحيح نمي روي

قاسمي راست:

ميان مجلس رندان حديث فردا نيست
بيار باده که حال زمانه پيدا نيست
دگر زعقل حکايت به عاشقان منو يس
برات عقل بديوان عشق مجرا نيست
نگاهدار ادب در طريق عشق و مترس
اگرچه دوست غيور است، بي محابا نيست
اسير لذت تن مانده اي و گر نه ترا
چه عيش هاست که در ملک جان مهيا نيست
زطعن مردم بيگانه قاسمي چه ضرر
ترا که از غم جانان به خويش پروا نيست
محمد بن سيرين را از حال کسي گفتند که هر گاهش قرآن فروميخوانند بيهوش شود.
گفت: ميعاد ما و او آن که بر بالاي ديوارش بنشانند و تمامي قرآن از آغاز تا انجام بر وي فروخوانند. اگر فروافتد، همانگونه است که مدعي است.

از قصيده اي از سروده هاي محي الدين عربي (بيست و يک) است:

تا ديروز، اگر دين نديم من، با من نزديک نمي بود، انکارش مي کردم
اما امروز، دل من هر نقشي را پذيراست، چنانکه گوئي چراگاه آهوان است و دير رهبانان يا کعبه است و بتکده، يا الواح تورات است و صحائف قران
امروز، مرادين، دين عشق است و سوارکارانش هر جاروکنند، مرا دين و مرام ديگر نخواهدشد.
در حياه الحيوان، ذيل نام کبک چنين آمده است:
يکي از روساي کرد بر سفره ي شاهزاده اي نشسته بود. قضا را دو کبک بريان بر سفره نهاده بودند. همين که چشم مرد کرد بدانها افتاد، خنديد.
شاهزاده سبب پرسيد. مرد گفت: در آغاز جواني، روزي بر تاجري راه بريدم. زماني که خواستم بقتلش رسانم، لابه و زاري کرد، سودي نبخشيد.
و هنگامي که دانست ناگزير خواهمش کشت، رو به دو کبکي کرد که بر کوه نشسته بود و گفت: اي کبکها، شاهد باشيد که اين مرد قاتل من است.
اين شد که هنگامي که اين دو کبک را ديدم، حماقت آن مرد بخاطرم آمد. شاهزاده گفت: آندو کبک شاهدتش را دادند. سپس دستور داد گردنش را بزنند که زدند.