بخش دوم - قسمت اول
افلاطون گفت: عشق نيروئي غريزي است که از وسوسه هاي خواستن و سايه هاي خيال عايد صورت طبيعي گردد. و دليران را بزدلي آرد و بزدلان را دلير کند و هر انساني را خوئي بخشد، که عکس خوي او بود.
|
|
حکيمي گفت: زيبائي جاذبه اي روحاني است که دلربائيش را جز بسبب خاصيتش توجيه نمي توان کرد.
|
|
صاحب اغاني در اخبار علويه ي مجنون آورده است: روزي وي نزد مامون شد و دست و پاکوبان چنين مي خواند:
ياور من نه آن کس است که چون بدو ستم نکنم
و فرمانش بر، با من يکرنگي کند
من آرزومند سايه دوستي ام که اگر باوي
کدورت کنم نيز با من مهرباني و صافي بود
مامون و ديگر حاضران گوش دادند و مقصود را در نيافتند، اما مامون شعر را طرفه ديد و گفت: نزديک تر آي و تکرار کن. علويه هفت بار شعر را تکرار کرد و سرانجام مامون گفت:
اي علويه! خلافت را از من بستان و چنان دوستي بجايش بمن ده.
|
|
ابو نواس گفت: روزي به خرابه اي شدم. مشکي پر آب ديدم که بديوار تکيه دارد. هنگامي که به ميانه ي خرابه رسيدم. نصرانئي را ديدم که سقائي بروي خفته است. هنگامي که را ديدند، مرد سقا برخاست، مشک خويش را برداشت و بگريخت.
نصراني نيز از جا برخاست و بي هيچ ترسي جلوي چشم من به محکم کردن شلوارش پرداخت و گفت: ابونواس! در چنين حالي، هرگز کسي را سرزنش مکن. چرا که سرزنش تو، ويرا تحريص مي کند. و من از گفته ي او مصراع معروف خويش را گرفتم که: دع عنک لومي فان اللوم اغراء . . .
|
|
عمرو بن سعيد گفت: من با چهار هزار تن بنوبت، پاسداري مامون مي کرديم. تا شبي وي را ديدم که همراه با جمعي از غلامان خردسال و کنيزکان لطيفه پرداز خارج مي شد، اما وي مرا نشناخت و پرسيد: تو کيستي؟
گفتم: من عمروام، خدا عمرت دهاد. پسر سعيدم، خدا سعادتت دهاد. نواده ي مسلم ام خدا سلامتت داراد. وي گفت: از امشت تو ما را نگهباني همي کني.
|
|
گفتم: اي امير مومنان! خداوند نگهبانيت کند که نيکترين حافظان است و مهربانترين مهربانان. مامون با شندين گفتار من لبخندي زد و گفت:
ياور تو آن کس است که هنگام جنگ همراه تو باشد
و خويشتن را در راه سود تو بزيان افکند
و نيز آنکه اگر حوادث زمانه بر تو تازد
براي جمعيت خاطر تو جمع وجود خويش را پراکنده سازد
و سپس گفت: اي غلام! چهار صد دينارش ده. دينارها را بستدم و راه خويش گرفتم.
|
|
مامون از يحيي بن اکثم پرسيد: عشق چيست؟ وي پاسخش داد که: رويدادهائي خويش يمن است که برآدمي پيش آيد و دل وي را مجذوب خويش سازد و روح وي را متاثر کند.
ثمامه گفت: يحيي!تر است که سخن از مسالمه ي طلاقي پيش آري يا پيرامن احرام پوشي که شکار کند، نظر دهي. سخن در اين زمينه، خاص ماست.
مامون گفت: اي ثمامه! توبرگو. گفت: عشق، همنشيني بهره ده و دوستي چيره است که روش هايش پيچيده و احکامش مطاع است.
جسم و جان آدمي و دل و خاطر و خرد و مغز وي را مالک است. عنان شخص بدست اوست و نيروي کوشش و کارش. مامون گفت: نيکوگفتي. و هزار دينارش بداد.
|
|
در کتاب حياء الحيوان، بنقل از کامل التاريخ ابن اثير، پيرامن حوادث سال ششصد و بيست و سه آمده است: ما را همسايه اي بود که دختري صفيه نام داشت. وي را اما به پانزده سالگي آلت مردي حاصل شد و ريش بروئيد.
|
|
مولف گويد: نظير همين حادثه را حمدالله مستوفي در نزهه القلوب و ديگر مورخان نيز نقل کرده اند که: دختري در قمشه از شهرهاي اصفهان همسر اختيار کرد.
|
|
اما در شب زفاف وي را خارشي در شرمگاهي پديدار شد و همان شب صاحب آلت مردي شد. اين واقعه به عهد سلطان الجايتو خدابنده - که خدا رحتمش کناد- اتفاق افتاده است.
|
|
از مولوي :
مؤمنان بيحد و ليک ايمان يکي
جسمشان معدود ليکن جان يکي
جان گرگان و سگان از هم جداست
متحد جانهاي شيران خداست
همچو آن يک نور خورشيد سما
صد بود نسبت به صحن خانه ها
ليک يک باشد همه انوارشان
چون که برگيري تو ديوار از ميان
چون نماند خانه ها را قاعده
مؤمنان باشند نفس واحده
يکي از بزرگان سرود:
هر کتابي را که کسي خواند، ملال يا فتور يا دلزدگي از آن بيند
جز اين کتاب که در آن طرفه هائي است که تا روز حشر نيز ملال نياورد.
|
|
محقق زرکشي در شرح خويش بر تلخيص مفتاح که آن را مجلي الافراح ناميده است - و آن کتابي حجيم است که بر کتاب مطول نيز مي چربد و من آن را بسال نهصد و نود و دو در بيت المقدس ديده ام - چنين نوشته است:
بدان که الف و لام را در الحمد پاره اي الف و لام استغراق گفته اند و برخي الف و لام تعريف جنس. و زمخشري آن را براي تعريف جنس دانسته و استغراقي بودنش را نفي کرده است.
و هر چند که اين توجيه را برخي مصبوغ به اعتزال دانسته اند، مراد وي آن است که: آنچه از بنده مطلوب است، انشاي حمد است و نه اخبار بدان.
و در اين صورت طبعا نمي تواند همه ي حمدها را باستغراق دربرگيرد. چرا که بنده نمي تواند تماي حمدهاي خود و ديگران را ايجاد و انشاء کند. برخلاف صورتي که الف و لام ويژه تعريف جنس باشد. پايان کلام زرکشي.
در همين کتاب، در بحث لف و نشر چنين آمده است: زمخشري پيرامن اين آيه «و من آياته منامنکم بالليل و النهار و ابتغاوکم من فضله » گفته است که صنعت بديعي آيه، لف است و ترتيبش اين که: من آياته منامکم و ابتغاوکم من فضله بالليل و النهار جز اين که دو قرينه ي دوم را فاصله ي دو قرينه ي اول قرار داده است چرا که دو قرينه ي دوم مفهوم زماني دارند و زمان و مظروفش چون شي ء واحد است. بويژه که لف نيز به يگانگي ياري مي کند.
نيز شود که منام در هر دو زمان و ابتغاء نيز در هر دو مراد باشد. اما ظاهرا وجه اول مراد است. چرا که در قران تکرار آن وجه نيز بسيار است.
اما گوئيم پذيرفتن منظور زمخشري از ديدگاه نحو مشکل است. چرا که اگر معني آن است که او گفته، واژه ي نهار معمول ابتغاء است که بر عامل خود که مصدر است، پيشي جسته و اين نشود.
جز اين، در آن صورت عطف بايستي بر هر دو معمول عوامل شود که چنين ترکيبي نيز ماذون نيست. پايان سخن زرکشي.
|
|
شيخ الرئيس ابوعلي سينا را رساله اي در عشق است که در آن سخن بدرازا کشيده است و گفته است که عشق ويژه ي نوع آدميان نيست بل در همه ي موجودات فلکي، عنصري و مواليد سه گانه يعني کاينات، نباتات و حيوانات نيز يافته آيد.
|
|
بهرام گور را پسري يگانه بود کوتاه همت ودني که کنيزکان زيبا و خوش آواز بر او سخت مسلط گشته بودند. تا آن جا که بيکي از آنان عاشق شد.
هنگامي که بهرام از اين واقعه آگاه شد، کنيزک را گفت: وي را به گناهي متهم نما و بگو که من جز مردي بلند طبع و عالي همت را نشايم.
پس از آن، پسر، ترک حالات خويش گفت و هنگامي که به سلطنت رسيد، از باشهامت ترين و صحيح الراي ترين پادشاهان محسوب فتاد.
|
|
از نظامي است:
چه خوش نازي است ناز خوبرويان
زديده رانده را در ديده جويان
به چشمي خيرگي کردن که برخيز
بديگر چشم دل دادن که مگريز
بصدجان ارزد آن نازي که جانان
نخواهم گويد و خواهد به صد جان
مولف راست که:
اين مخلوق را دو گاو احاطه دارد
صورت گاوي بر فلک و گاوي را در زمين
و زير آن گاو و روي ديگري
خراني در آبادي ها يله گشته اند
اين نيز ملخصي از جلد پنجم کتاب اغاني ابوالفرج اصفهاني که در بيت المقدس يافتم آمد:
اعشي همدان، عبدالرحمن بن عبدالله است که بين او و همدان سيزده پشت فاصله است و همدان خود پسر مالک پسر زيد نزار پسر واثله پسر ربيعه پسر جبار پسر مالک پسر زيد پسر کهلان پسر سباء پسر يشخب پسر يعرب پسر قحطان است.
اعشي شاعري زبان آور بود و شوهر خواهر شعبي فقيه به شمار مي آمد و شعبي نيز شوي خواهر او بود. وي از آن کسان بود که بر حجاج شوريده بودند تا اينکه سرانجام اسير حجاج شد.
حجاج ويرا گفت: خدايرا سپاس که مرا بر تو چيره ساخت. گر تو نبودي که چنان و چنين گفته بودي؟ و ابياتي را که وي در هجو حجاج و تشويق مردمان به جنگ او سروده بود، برخواند. و در آخر گفت مگر تو نگفته اي:
گروهي مرا به بلا اندر انداختند که من پيش از آن ببلايشان اندر انداخته بودم
از اين رو امروز، با زمانه بردباري همي کنم و آن را نيک همي شناسم
اگر حوادث روزگار، بدبختي نصيب تو ساخت
بردبارباش چرا که هرمصيبتي سرانجام از ميان خواهد خاست
اما به خدا قسم بدبختئي نصيب تو گرديده است
که مصيبتش هرگز از تو برنخواهد خاست
سپس گفت: نگهبانان! گردنش زنيد. و گردنش را زدند.
اعشي، زماني نيز در ديلمان اسير بود. در آن مدت، دختر کافري که ويرا اسير داشته بود، مفتون وي شد و شبانگاهي نزد وي رفت و خود را به او تسليم داشت. اعشي تا بصبح هشت بار با او درآميخت.
صبحدم، دختر گفت: آيا شما مسلمانان با زنانتان همچنين کنيد؟ گفت: بلي. گفت: بدين سبب پيروزمنديد. سپس گفت: اگر خلاصت کنم، مرا براي خود برگزيني؟
گفت: بلي و پيمان بست. هنگامي که شب دوباره فروافتاد، دخترک بند او بگشود و راهي را که ميشناخت، با او در پيش گرفت و با وي گريخت.
در اين باره شاعري از اسيران مسلمان گفته است:
اگر ديگران را مال از اسارت رهاند
بني همدان را آلات مرديشان رهائي دهد
صفي حلي سروده است:
هرگز از پيمان خويش ملول نگشتم و هرگز تکذيب عهد نکنم
بل، با وجود دوري پايمرد و امين ام
مپندار اگر دوري رنجم دهد، نرم خواهم شد
بل چنانم که اگر پرده نيز از ميان برخيزد، يقينم نخواهد افزود
|
|
مولف، بيکي از ياران خويش، در مشهد مقدس رضوي نوشت:
اي نسيم، اگر به سرزمين ياران يعني طوس بگذري
مردم آن سامان را از من بگوي
که بهائي شما هرگز به بوستاني فرود نيامد
مگر آن که باغچه هايش را با آب چشم آبياري کرد
|
|
نيز مولف، شعر زيرين را براي دوستي به نجف اشرف - که بر مقيم خاکش سلام باد - فرستاده است:
اي نسيم، آن گاه که بخاک نجف رسي
زمين را ببوس و سپس درنگ کن
ذکري از من بر اعرابي که در آنجا فرود آمده اند برگو
داستان مرا بپرداز و سپس سر خويش گير
|
|
صفي حلي سروده است:
گويند عقيق از آن رو که سر حقيقي را
برآن حک کرده اند، گاه بود که باطل سحر بود
بينمت اما که چشمانت جادو همي کنند
و بر دهانت خاتمي از عقيق ست
هم او راست هنگامي که سواد مدينه را - بر مقيم خاکش درود باد - از دور ديد:
آنک، گنبد مولاي من و غايت آرزويم
همسفران محمل را نگاه داريد تا کف پاي شتران را ببوسم
|
|
هنگامي که پدر - خاکش عبرگين باد - بسال نهصد و هشتاد و نه در هرات بود، برايش نوشتم :
اي آن کسان که در هرات اقامت کرده ايد
شما را به پيامبر، فراق آيا کافي نيست؟
بنزد من باز گرديد چه بنيان بردباريم از هم پاشيد
و پلک هايم پس از هجرتان هرگز بهم نزديک نشد
خيالتان در خاطر است و دل از شما در تشويش
|
هرگاه نسيم صبا از سوي ما وزيدن گيرد
گوئيمش خوش آمدي، مقدمت خيرباد
اينک شما و دلي مفتون که مشتاقتان است
و جاني که دوريتان اسيرش ساخته
دل من هرگز از عشق آن خال چهر خالي نيست
|
سرزمين دوست چه خوش سرزميني است
همان که آهوانش آتشي ديرنده در دل من افروخته
هرگز روز فراقتان را فراموش نخواهم کرد
همان روز که ديدگانم گريان و دلم دردمند بود
بردباري هرگز، ياد آن بوم پر آب را از دل من نخواهد برد.
|
|
نير مولف راست:
مرگ را، هر آن که بر اين توده ي خاک گام دارد، ناخوش ميدارد.
اما بديده ي خرد اگر بنگرند، مرگ را بالاترين رامش ها خواهند يافت.
|
|
نيز هنگامي که حج بيت الله ميگزاردم و آن مشاعر عالي را شاهد بودم، سروده ام:
اي ياران، من نيز ميهمان مکه ام،
اينک زمزم و مني و خيف
چشمان خويش بسيار همي مالم تا بدانم
آنچرا که مي بينم به بيداري است يا خواب
نيز طبع فسرده ي مولف، هنگام سفر، ميانه راه حلب و آمد، بسبب ورزش نسيم سحرگاهي سروده است:
روح بخشي اي نسيم صبحدم
گوئيا ميآئي از ملک عجم
تازه گرديد از تو داغ اشتياق
ميرسي گويا زاقليم عراق
مرده صدساله يابد از تو جان
تو مگر کردي گذر بر اصفهان
صاحبدلي گفته است: يوسف - که درود خداوند بر او و پيامبر ما باد - از آن رو پيراهنش را از مصر براي پدر فرستاد که اول بار جامه ي بخون آلوده اش باعث حزن پدر شد. از اين رو يوسف دوست مي داشت که سرور پدر نيز از همان باعث، نتيجه شود.
|
|
حسن بن سهل مامون را گفت: لذت هاي دنيا وي را چون نيک نگريستم، جز هفت تايشان را ملال آور ديدم، نان گندم، گوشت گوسفند، آب خنک، جامه ي نرم، بوي خوش، بستر نرم و نگريستن به زيبائي هر چيز، مامون گفت: پس جاي گفتگو با مردان کجاست؟ گفت: راست گفتي. اولينشان آن است.
|
|