بخش اول - قسمت اول
به نام خداوند بخشاينده ي مهربان
پروردگار يگانه و ياور را سپاس و درود وي بر سرورمان محمد و تبار او باد. اما بعد، پس از آن که من از تاليف کتاب «المخلاه » فارغ شدم - همان کتاب که از هر چيزي نيک ترين و شيرين ترينش را در خود دارد و در آغاز جواني بدان پرداخته ام و آن را تکه تکه گرد کرده، انتظام داده و آنچرا که بروزگار حاصلم گشته بود، و چيزهائي که دل خواهد و ديده را لذت دهد، در آن نهاده ام
و بويژه از گزيده هاي تفسير و نيکوترين تاويل و سرچشمه هاي اخبار و نيک ترين آثار و بدايع موعظه هائي که نورشان فروغ مي بخشد، و دسته سخناني که ماهتابشان هدايت مي دهد، و نسيم هاي قدسي که مشام دل را عطر آگين مي کند و دستاوردهاي انسي که دلهاي پوسيده را زنده مي کند و ابيات نغزي که برواني از ساغر نوشيده مي افتد، و داستانهائي مفتون کننده که بنفاست با روح آدمي درمي آميزد؛
و عروسان معاني که گوئي مرواريدهاي پراکنده است، و مسائلي گرانقدر که شايسته است با حروف نور بر سيماي حور نگاشته آيد، و گفتارهائي استوار که هنگام آسودگي و آرامش دل برخاطرم بگذشته، و جدال هائي بسيار که هنگام پرمشغلگي عايد طنعم گشته، با ترتيبي شايسته که بدان سابقه نداشته ام و آرايشي پيراسته که پيشتر بدان دسترسي نيافته بودم، در آن نيک گرد کرده ام به نوادري دست يافتم که طبع از آن به هيجان مي آيد و گوش نوازش گيرد و به طرفه هائي که غمگنان را دلشاد مي کند.
و به مرواريد گنجينه ها طعنه مي زند، و نيز لطيفه هائي صافي تر از مي پالوده و نيک تر از روزگاران جواني، و همچنين اشعاري دلنشين تر از آب زلال و لطيف تر از سحر حلال
و پندهائي که اگر بر سنگ فرو خوانده شود، پا در راه گذارد و اگر بر ستارگان، بند بگسلد و نکته هائي زيباتر از گل رخسار و لطيف تر از شکوه ي دلداده ي مهجور.
از اين رو، بدرگاه حضرت باري استخاره کردم و آن را بصورت کتابي تازه که با آن کتاب فاخر همگن افتد، گرد کردم، کتابي که گفته ي مشهور مصداقش بود که : «بسا چيزها که آغاز، براي پايان باقي نهادش ».
و از آن جا که مجال ترتيب نبوده و زمانه فرصت تبويب نمي داد، آن را چونان ظرفي گرفتم که در آن، گرانقدر و بي بها در کنار هم است. يا همچنان گردنبندي که ريسمانش بريده است و گوهرهايش پاشيده.
و آن را «کشکول » ناميدم تا با نام همگن خود مطابق افتد. و از آنچه در «المخلاه » آورده بودم، چيزي در اين مذکور نداشتم و پاره اي از صفحاتش را سپيد نهادم که هرگاه نکته اي بعدها بخاطر آيد، در گلستانش بنهم و در اين باب، کتاب از مزيت آن امکان به تنگي نيفتد.
و حال که «کشکول » پربار شد، چشم خويش را در گلستانهايش سير ده و قريحه ي خويش را از برکه هايش سيراب ساز و طبع خويش در بستانهايش سير کن.
و فروع حکمت را از خاورانش برگير و آن را سخت آزمند و حريص باش و بر سنگين دلانش عرضه مکن و آن و همتاي ديگرش را همنشينان تنهائي و مونسان زمان اندوهمندي و ياران خلوت و رفيقان سفر و همدمان حضرگير.
چه که اين دو همسايگاني نيکوکار و افسانه پردازاني شب زنده دار و رهرو و استادان و معلماني فروتن اند بل بستانهائي اند که شکوفه هاشان تازه دميده است و دوشيزگاني که سيمايشان تازگي گلگون گشته و زيباروياني که زيور جمالشان را تمام پوشيده اند و نازنين سنگدلاني در جامه هاي شکوهشان. پس آن دو را از گزند ناخواستارانشان محفوظ دار و جز به همزبانشان مسپار. بيت:
آن کس که دانش را در اختيار جاهلان نهد، تباهش ساخته است. و آن که مردمان در خور را از دانش مانع شود، ستم روال داشته.
|
|
مفسران در بيان «اياک نعبد و اياک نستعين »، در زمينه ي اين که چرا با وجودي که مقام، جاي تواضع است، و گوينده. يک تن، و با اين همه نون جمع در آن بکار رفته است وجوهي متعدد شمرده اند.
نيک ترين آن وجوه همان است که امام رازي در «التفسيرالکبير» خويش آورده است با اين حاصل که: در شريعت مطهر ما آمده است که اگر کسي کالائي چند را در يک معامله بديگري فروشد، و سپس پاره ي از آن کالا معيوب درآيد، مشتري راست که معامله را همان گونه بپذيرد و يک جا رد کند.
و نمي تواند کالاي معيوب را پس دهد و سالم را بپذيرد. در اين جا نيز از آن رو که بنده، بندگي ي خويش را ناقص و معيوب همي بيند. آن را به تنهائي به حضرت باري عرضه نمي دارد.
بل عبارات ديگر بندگان از جمله انبياء و اولياء و صالحان را به آن پيوند مي کند و همه را يک جا عرضه مي دارد. بدين اميد که عبادت وي نيز در آن بين مقبول افتد. چرا که عموم آن عبادات بي ترديد مردود نمي افتد.
و چون پس دادن معيوب و پذيرفتن سالم معامله اي است که پروردگار خود بندگانش را از آن نهي کرده است، و اين کار شايسته ي بزرگواري حضرت باري نيست، از اين رو راهي جز پذيرفتن مجموع نمي ماند که آن خود مراد است.
|
|
از صاحبدلي حکايت شده است که روزي به ياران مي گفت: اگر بين ورود به بهشت و دو رکعت نماز گزاردن مخيرم کنند، من آن دو رکعت نماز را برمي گزينم.
پرسيدندش که اين چگونه بود؟ گفت: از آن رو که من در بهشت به حظ خويش مشغول ام و در آن دو رکعت به گزاردن حق مولايم. اين دو را قياس با هم نتوان.
|
|
در «احيا» آمده است که يکي شبلي را بخواب ديد. و از او پرسيد: پروردگار با تو چه کرد؟ شبلي پاسخ گفت: آن سان مرا به حساب گرفت که سخت نوميد شدم و آن هنگام مرا در بخشايش خويش غرقه ساخت.
|
|
يکي از صاحبدلان، صاحب کمالي را بخواب ديد و از حالش جويا شد، وي چنين خواند:
از ما حساب خواستند و سخت نيک نگريستند
سپس منت نهادندمان و آزادمان ساختند.
طبيعت شاهان چنين است:
با مملوکان مهرباني کردن
عبدالملک بن مروان را هنگام مرگ، ديده برگازري افتاد که پارچه را بر سنگ فرو مي کوفت. گفت: کاش من گازري بودم و خلافت را برعهده نمي داشتم.
اين سخن بگوش «ابوحازم » رسيد. گفت: خداي را سپاس که آنان هنگام مرگ، تمناي آن مي کنند که ما در آنيم. و ما هنگام مرگ تمناي آن نمي کنيم که آنان درآنند.
|
|
از «معاذبن جبل » نقل است که: روزي به پيامبر گفتم: مرا به کاري راهنمائي کن که به بهشت گسيلم کند و از آتش دورم سازد.
پيامبر (ص) گفت: از کاري سخت پرسيدي که تنها بر کساني که خداوند برايشان آسان ساخته است، آسان است، خداي را پرستش کن و با او شرک مورز.
نماز را برپا بدار و زکات ده و ماه رمضان روزه بدار و کعبه را زيارت کن. سپس فرمود: آيا درهاي خير را بتو نمايانم؟
گفتم: بلي اي پيامبر خدا. سپس فرمود: روزه بهشت است و صدقه - همچنان که آب آتش را - خطا را خاموش ميسازد و نماز آدمي در دل شب، شعار صالحان است.
و سرانجام اين آيه را تلاوت کرد: «تتجا في جنوبهم عن المضاجع . . . تا به انتهايش رسيد. سپس گفت: آيا ترا به سرهمه ي کارها و پايه ي اصلي آن و اعلي تر نقطه اش ره بنمايم؟ گفتم: بلي، فرمود: سر همه ي کارها اسلام است و پايه ي اصليش نماز و اعلي تر نقطه اش جهاد است.
سپس پرسيد: آيا ملاک اين هر سه را بر تو بنمايم؟ گفتم: بلي. در حالي که بزبانش اشاره مي کرد، گفت: خود را از اين نگاه دار. گفتم اي پيامبر خدا: مگر ما بابت سخنانمان نيز مواخذه مي شويم؟ فرمود:
مادر به عزايت بنشيند معاذ! آيا مردمان جز بسبب زبانشان با صورت به آتش مي افتند؟
|
|
زاهدي گفته است: نماز سي سالي را که در صف اول نمازگزاران بجا آورده بودم، ناگزير، بقضا اعاده کردم. چرا که روزي، بسببي دير کردم و جائي در صف اول نيافتم.
و هنگامي که در صف دوم ايستادم، ديدم که از مردمان از اين بابت که به صف اول نرسيده ام، شرمسارم و دوباره بصف اول پيشي گرفتم و دانستم که تمام نمازهايم بدين ريا آلوده بوده است که خود را بمردم بنمايانم و از اين که ايشان ببينند در کار خير بر ديگران پيش ام، لذت برم.
|
|
يکي از ناموران گفته است: عزلت بدون عين علم زلت است و بدون زاهدي زهد، علت.
|
|
بزرگمهر راست که: دشمنان بسيار با من ستيز کرده اند. اما هيچ يک را دشمن تر از نفس خويش نيافتم. با دليران و درندگان درآويختم.
اما هيچ کس جز هم نشين بد بر من غالب نيامد، نيک ترين چيزها را خوردم و با نکورويان درآميختم. اما هيچ چيز را لذت بخش تر از عافيت نيافتم.
صبر زرد خوردم و جرعه ي تلخ نوشيدم، اما هيچ چيز را تلخ تر از فاقه نيافتم. با همگنان درآويختم و با دليران ستيزه کردم، اما هيچ کس را چيره تر از زن سليطه نيافتم.
تير خوردم و سنگباران گشتم، اما هيچ چيز را سخت تر از سخن ناگواري که از دهان حق جوئي برآيد، نيافتم. اموال و گنيجه هاي بسيار صدقه دادم، اما هيچ صدقه اي را نافع تر از هدايت گمراهان نيافتم. نزديکي پادشاهان و بخششهاشان خوشنودم کرد اما، هيچ چيز را به از خلاصي از ايشان نيافتم.
|
|
در نقاط دور افتاده ي سرزمين هند، رسم چنين جاري است که هر صد سال يک بار، بسال نو، جشني بزرگ برپا مي شود، و مردمان شهر از کوچک و بزرگ و پير و جوان همه، به دشتي خارج شهر مي روند که در آن جا سنگي بزرگ برپاست.
سپس جارچيان شاهي جار همي زنند که تنها کسي بر اين سنگ بر شود که عيد قرن پيش را ديده باشد. و گاه شود که پيري ناتوان و کور يا پيرزني زشت که از فرط کهولت مي لرزد، پيش آيند و بر سنگ فراز شوند. و گاه يک تن پيش آيد و گاه هيچ کس.
چه شود که آن قرن، تمامي ابناي خويش را از ميان برده باشد. اما کسي که بر آن سنگ برمي شود، با بلندترين صدائي که مي تواند، نداي در مي دهد که من در عيد گذشته، کودکي بودم و پادشاه آن روزگار فلان کس و وزير فلان و قاضي بهمان بود.
و سپس يادي از مردمان گذشته ي آن قرن بميان مي آورد که چگونه آسياي مرگ خردشان کرده است و بلايا چسان از ميانشان برده و چگونه زير طبقات خاک خفته اند.
سپس خطيبي برمي خيزد و مردمان را موعظه مي کند و مرگ را يادآوريشان مي کند و غرور دنيا را و بازي روزگار را با اهل خويش.
در آن روز، گريستن و ياد مرگ و تاسف بر گناهکاري و غفلت از گذشت عمر بسيار مي شود. سپس همگي توبه کنند و صدقه دهند.
نيز نزد آنان رسم است که هر گاه شاهي از شاهانشان ميرد، وي را در کفنش مي نهند و بر گردونه اي همي گذارندش. بدان گونه که موي سرش بر زمين بسايد.
و در پي مرکب، پيري جاروئي بدست همي آيد که با آن خاکي را که بر موي وي مي ماند، مي زدايد و مي گويد: اي بي خبران عبرت گيريد! وهاي مغروران و گنه کاران دامن جديت بر کمر استوار کنيد! چرا که اين فلان، پادشان شماست.
بنگريد که زمانه پس از آن همه عزت و جاه با وي چه کرده است. و همين گونه در پي او منادي مي کند تا تمامي کوچه خيابانها را بگردد. سپس وي را در گورش مي نهند. اين رسم، هنگام مرگ هر پادشاهي در آن ديار، معمول است.
|
|
يکي از بزرگان راست که : هر گاه نفس تو، در آنچه فرمانش مي دهي، فرمانت نبرد، در آنچه او بدان مشتاق است، فرمانش مبر.
|
|
مولوي راست که:
جان زهجر عرش اندر فاقه اي
تن ز عشق خاربن چون ناقه اي
جان گشايد سوي بالا بال ها
تن زده اندر زمين چنگال ها
اين دو همره يکدگر را راهزن
گمره آن جان کو فرو ماندرتن
همچو مجنون اند و چون ناقه اش يقين
مي کشد آن پيش و اين واپس به کين
ميل مجنون پيش آن ليلي روان
ميل ناقه پس پي کره دوان
يکدم از مجنون زخود غافل شدي
ناقه گرديدي و واپس آمدي
گفت اي ناقه چو هر دو عاشقيم
ما دو ضد و همره نالايقيم
تا تو باشي با من اي مرده وطن
بس ز ليلي دور ماند جان من
روزگارم رفت زين گون حال ها
همچو تيه وقوم موسي سال ها
راه نزديک و بماندم سخت دير
سير گشتم زين سواري سير، سير
سرنگون خود را زاشتر درفکند
گفت سوزيدم زغم تا چند چند
آن چنان افکند خود را سوي پست
کز فتادن از قضا پايش شکست
پاي خود بربست و گفتا، گو شوم
در خم چوگانش غلتان مي روم
زين کند نفرين حکيم خويش دهن
بر سواري کو فرو نايد ز تن
عشق مولي کي کم از ليلي بود؟
کوي گشتن بهر او اولي بود
گوي شو مي گرد بر پهلوي صدق
غلت غلتان در خم چوگانش عشق
لنگ و لوگ و خفته شکل و بي ادب
سوي او مي غيژ و او را مي طلب
يکي از ابدال راست که: به سوي مغرب طبيبي را ديدم که مريضان در پيش رو، درمانشان را وصف همي گفت: پيش رفتم و گفتم، خدايت بيامرزاد مرا نيز درمان کن.
ساعتي در من نگريست و سپس گفت: عرق فقر و برگ بردباري را با هليله ي فروتني گرد کن و همه را در ظرف يقين بگذار و آب خشيت در آن ريز و آتش غم زيرش روشن کن.
سپس با صافي مراقبت در جام رضايش بپالاي. و آن را با جرعه ي توکل بياميز و با دست صدق بگيرش و در صراحي استغفارش بنوش. پس از آن به آب زهد مزمزه کن و خود را از آز و طمع محفوظ بدار. انشاء الله خداوند شفايت دهد.
|
|
تهامي چنين سروده است:
بزمانه، غرور دنيا وي را بستيزه و رقابت خوان
چرا که اوج بي نيازي دنيا به فقر منتهي خواهد شد
و اما به جهان چونان کشتي نشستگانيم
که مي پنداريم ساکنيم اما، زمانه درنگمان نمي دهد
زاهدي گفت: روزي بگورستان رفتم و بهلول را در آن جا ديدم. پرسيدمش اينجا چه ميکني؟ گفت: با مردماني همنشيني همي کنم که آزارم نمي دهند، اگر از عقبي غافل شوم يادآوريم مي کنند، و اگر غايب شوم غيبتن نمي کنند.
|
|
مجنوني را که از گورستان مي آمد، پرسيدند: از کجا مي آئي؟ گفت: از نزد اين قافله فرود آمده. گفتند: از ايشان چه پرسيدي؟ گفت: پرسيدمشان کي براه افتاده؟ گفتند: آن گاه که شما پيش آمديد.
|
|
صاحب کمالي مي گفت: آن گاه که مي بينم شب در پيش است، به خود مي گويم با پروردگار تنها خواهم ماند. و آن گاه که مي بينم صبحدم نزديک است، از فرط ناخوشنودي ديدار کساني که مرا از خداوند باز ميدارند، اندوهناک مي شوم.
|
|
مولوي راست:
عقل جزوي عقل را بدنام کرد
کام دنيا مرد را ناکام کرد
چون ملائک گوي لاعلم لنا
تا بگيرد دست تو علمتنا
دل زدانش ها بشستند اين فريق
زانکه اين دانش نداند آن طريق
دانشي بايد که اصلش زان سراست
زانکه هر فرعي باصلش رهبر است
پس چرا علمي بياموزي به مرد
کش ببايد سينه را زان پاک کرد
گر در اين مکتب نداني تو هجي
همچو احمد پري از نورجحي
گر نباشي نامدار اندر بلاد
گم نئي والله اعلم بالعباد
هرم بن حيان گفت: بنزد اويس قرني شدم. از من پرسيد: چه چيز ترا بدينجا آورد؟ گفتم: از اين رو آمده ام که به تو آرام گيرم. گفت: من هرگز کسي را نديده ام که پروردگارش را بشناسد و بديگري آرام گيرد.
|
|
شيخ عطار - خدوند خاک وي را به خشنودي خود عطرآگين کناد - را در «منطق الطير» آمده است:
کم شد از بغداد شبلي چند گاه
کس بسوي او کجا مي برد راه
باز جستندش ز هر موضع بسي
در مخنث خانه اي ديدش کسي
در ميان آن گروه بي ادب
چشم تر بنشسته بود خشک لب
سائلي گفت اي بزرگ راز جوي
اين چه جاي تست آخر بازگوي
گفت اين قوم اند چون تردامنان
در ره دنيا نه مردان نه زنان
من چو ايشان ام ولي در راه دين
نه زنم نه مرد در دين آه از اين
گم شدم در ناجوانمردي خويش
شرم ميدارم من از مردي خويش
هر که جان خويش را آگاه کرد
ريش خود دستار خوان راه کرد
همچو مردان دل خرد کرد اختيار
کرد بر استارگان عزت نثار
گر تو بيش آيي زموئي درنظر
خويشتن را از بتي باشي بتر
مدح و ذمت گر تفاوت مي کند
بتگري باشي که او بت مي کند
گر تو حق را بنده اي بنگر مباش
ور تو مرد ايزدي، آذر مباش
نيست ممکن در ميان خاص و عام
از مقام بندگي برتر مقام
بندگي کن بيش از اين دعوي مجوي
مرد حق شو عزت از عزي مجوي
چون ترا صد بت بود در زير دلق
چون نمايي خويش را صوفي به حلق
اي مخنث جامه ي مردان مدار
خويش را زين بيش سرگردان مدار