زمستان پوستين افزود بر تن کدخدايان را
وليکن پوست خواهد کند ما يک لاقبايان را
ره ماتم سراي ما ندانم از که مي پرسد
زمستاني که نشناسد در دولت سرايان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب مي آيد
که لرزاند تن عريان بي برگ و نوايان را
به کاخ ظلم باران هم که آيد سر فرود آرد
وليکن خانه بر سر کوفتن داند گدايان را
طبيب بي مروت کي به بالين فقير آيد
که کس در بند درمان نيست درد بي دوايان را
به تلخي جان سپردن در صفاي اشک خود بهتر
که حاجت بردن اي آزاده مرد اين بي صفايان را
به هر کس مشکلي برديم و از کس مشکلي نگشود
کجا بستند يا رب دست آن مشکل گشايان را
نقاب آشنا بستند کز بيگانگان رستيم
چو بازي ختم شد، بيگانه ديديم آشنايان را
به هر فرمان آتش عالمي در خاک و خون غلطيد
خدا ويران گذارد کاخ اين فرمانروايان را
حريفي با تمسخر گفت زاري شهريارا بس
که ميگيرند در شهر و ديار ما گدايان را