ناي شبان

ريختم با نوجواني باز طرح زندگاني
تا مگر پيرانه سر از سر بگيرم نوجواني
آري آري نوجواني مي توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ريخت، طرح زندگاني
گرچه دانم آسمان کردت بلاي جان وليکن
من به جان خواهم ترا عشق اي بلاي آسماني
ناله ناي دلم گوش سيه چشمان نوازد
کاين پريشان موغزالان را بسي کردم شباني
گوش بر زنگ صداي کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ دراي کارواني
زندگاني گر کسي بي عشق خواهد من نخواهم
راستي بي عشق زندان است بر من زندگاني
گر حيات جاودان بي عشق باشد مرگ باشد
ليک مرگ عاشقان باشد حيات جاوداني
شهريارا سيل اشکم را روان مي خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سيل اشکم آموزد رواني