سپاه من

منم که شعر و تغزل پناهگاه منست
چنانکه قول و غزل نيز در پناه منست
صفاي گلشن دلها به ابر و باران نيست
که اين وظيفه محول به اشک و آه منست
هر آن گياه که بر خاک ما دميده به بوي
اگر که بوي وفا مي دهد گياه منست
کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
هر آنکه شمع دلي برفروخت ماه منست
من از تو هيچ نخواهم جز آنچه بپسندي
که دلپسند تو اي دوست دلبخواه منست
چه جاي ناله گر آغوشم از سه تار تهي است
که نغمه قلمم شور و چارگاه منست
شکستن صف من کار بي صفايان نيست
که شهريارم و صاحبدلان سپاه منست