ما گداي خوديم و شاه خوديم
آفتاب خوديم و ماه خوديم
ملک و ملک مالک خويشيم
پادشاه خود و سپاه خوديم
بسي نقشي که بر ديده کشيديم
بجز نور جمال او نديديم
به گرد نقطه چون پرگار گشتيم
به آخر هم بدان اول رسيديم
رندي که حريف ماست مائيم
جز ما دگري کجاست مائيم
جاميم و شراب و درد و صافيم
دردي که همو دواست مائيم
الهي تشنه ايم و جمع ياران
از آن حضرت همي خواهند باران
به حق مصطفا و آل يسين
که بر ياران ما باران بباران
يک عين به اختلاف اعيان
بنمود جمال اي عزيزان
در هر عيني نموده حسني
از عين جمال اي عزيزان
اي صبا گر رسي به ترکستان
دوستان را سلام ما برسان
ما به جان پيش آن عزيزانيم
گرچه تن ساکن است در کرمان
ساقيا از روي لطف بيکران
ساغر مي ده به دست عاشقان
مي به زاهد گر دهي ضايع شود
مي به رندي ده که مي نوشد بجان
کون جامع جامع اين است و آن
هر دو را از لوح اين انسان بخوان
صورت و معني او با هم بدان
نيست مثلش در همه کون و مکان
من حسيني مذهبم اي يار من
يافته تعظيم از خلق حسن
علم تو باشد همه از قيل و قال
وان من ميراث من از جد من
فقر بگزين و غنا ايثار کن
اختيار خود فداي يار کن
صوفيانه گر بيابي اين خصال
رو به صوفي خانه اي و کار کن
در صورت و معنيش نظر کن
مي بين همه و مرا خبر کن
خواهي که رسي به نعمت الله
بر درگه سيدم گذر کن
ازين عالم بدان عالم سفر کن
از آن عالم به بالاتر نظر کن
چو جسم و جان رها کردي و رفتي
به نور او به عين او نظر کن
هفت صفات بد اگر از خود جدا سازي چو من
نعمت الله زمان باشي و سلطان ز من
غيبت و نمامي و حرص و حسد اين هر چهار
باز بخل و کينه و آنگه طمع بشنو ز من
باده مي نوش و جام را مي بين
خلق را مظهر خدا مي بين
نعمت الله را نکو بشناس
ديده بگشا و هر دو را مي بين
خوش بگو الله و اسم ذات بين
جمله اشيا مصحف و آيات بين
در زمين و آسمان ميکن نظر
نور او در ديده ذرات بين
خوش بگو الله و اسم ذات بين
معنيش در صورت و آيات بين
جمله مرآتندها و هو و هي
يک حقيقت در دو سه مرآت بين
بگذر از خوف و رجا با ما نشين
عاشقانه خود درين دريا نشين
قصه ماضي و مستقبل مگو
حاليا با ما به حال ما نشين
ذکر حق مي گو و در خلوت نشين
باش فارغ از چنان و از چنين
حاصل عمر عزيز آن يکدم است
دم به دم در يک دمي با ما نشين
خنک چشمي که بيند حضرت او
قراري يافته از قربت او
بود دلشاد همچون جان سيد
مدام از بندگي خدمت او
جامي است جهان نما دل تو
افتاده به دست ما دل تو
بيگانه چه داند اين حکايت
من دانم و آشنا دل تو
دنيي دون دني از دون مجو
چون رها کن غير آن بيچون مجو
عشق عاقل را چو مجنون مي کند
عاقلي از خدمت مجنون مجو
تا تو نشوي يگانه او
هر گز نشود يگانه آن دو
باشي تو يگانه دو عالم
آن دم که اثر نماند از تو
مخبر چو نمانده است خبر کو
مؤثر چو نمانده است اثر کو
گفتيم لطيفه بديهي
چون شمس نمانده است قمر کو
مصطفا فرمود بقوا او نقوا
باش يک رنگ از دو رنگي فاتقوا
جان و دل را دوست مي داري ولي
لن تنالوا البر حتي تنفقوا
رهرو و مير ما خليل الله
در همه راه و با همه همراه
جمع کن رهروان و خوش مي گو
وحده لا اله الا الله
مقدم بر همه اسماست الله
چنين گفتم به آن ياران درگاه
مسمي واحد اسم کثير
نکو درياب قول نعمت الله
نعمت الله به عشق حضرت شاه
خوش به ماهان نشسته همچون ماه
عارفانه به صدق مي گويد
دايما لا اله الا الله
اسم اعظم او به ما آموخته
شمع ما از نور او افروخته
رو نموده در همه آئينه ها
چشم غير از غيرتش بردوخته
به هر صورتي نشأه اي يافته
چو خورشيد بر ذره ها تافته
همه برجها قطع کرده تمام
همه نور معني از او يافته
اهل عقبي همت از وي يافته
مالداران ثروت اي وي يافته
نعمت ديني و عقبي را چه قدر
نعمت الله نعمت از وي يافته
اگر درويش مي جوئي منم درويش بيچاره
وگر دلريش مي جوئي منم دلريش بيچاره
اگر تو آشنا جوئي منم خود آشناي تو
وگر بيخويش مي جوئي منم بيخويش بيچاره
مظهر اسما اعظم است آن شاه
به حقيقت يکي است عبدالله
نعمت الله به صدق مي گويد
وحده لا اله الا الله
مظهر کامل است عبدالله
بر همه شامل است عبدالله
وصف او را کجا توانم کرد
سيد کامل است عبدالله
ما شرح اصطلاحات گفتيم عارفانه
بس گوهر لطيفي سفتيم عارفانه
از قول نعمت الله شرح خوشي نوشتيم
اين راه عارفان را رفتيم عارفانه
رايت الله في عيني بعينه
و عيني عينه فانظر بعينه
حبيبي عند غيري غير عيني
و عندي عينه من حيث عينه
گر بميري ز خود بقا يابي
ور کشي زحمتي عطا يابي
هر که مرد او دگر نخواهد مرد
گر بميري ز خود بقا يابي
ز صورت گر شوي فاني ازين معني بقا يابي
ازين و آن چو بگذشتي همه نور خدا يابي
درين درياي بي پايان اگر غرقه شوي چون ما
به عين ما نظر ميکن که عين ما ز ما يابي
رفتي اي خواجه و زيان کردي
عرض خود در سر زبان کردي
باز گفتي زنان چنين گفتند
از زبان زنان زيان کردي
در ره حق اگر تو ديناري
گمرهان را به سوي دين آري
ور مقيد شوي به ديناري
کمتر از مقبلي و دنياري
گر يکي را دو بار بشماري
آن يکي را دو يک نگهداري
دو يکي باشد و يکي دو عجب
ياد دارش ز يار از ياري
گر تو عارف شوي شوي بخشي
اين چنين عارفي به از بخشي
هر چه گيري از او به او گيري
هر چه بخشي از او به او بخشي
هر که باشد محب آل علي
شک ندارم که عارف است و ولي
با تو ما را محبت ازلي است
با لبت رازهاي لم يزلي
در حقيقت يکي است تا داني
آن يکي بيشکيست تا داني
از دويي اي عزيز من بگذر
کان يکي نيککيست تا داني
جامع عالمي اگر داني
نسخه خويش را فرو خواني
بي همه چون همه تويي همه را
از خودش مي طلب که تو آني
عالم حق حق است تا داني
غير او عالمش چه مي خواني
طالب حق حق است در همه حال
هر چه آن را طلب کني آني
شمع خوشي افروختي عود دل ما سوختي
از بهر بزم عاشقان شمعي ز نور افروختي
جز عاشقي کاري دگر از ما نمي آيد دگر
زيرا که از روز ازل ما را چنين آموختي
خانه تاريک اگر روشن کني
خلوت خود چون سراي من کني
گر بيابي يوسف گل پيرهن
کي سخن با ما ز پيراهن کني
ظاهر جاميم و باطنا مي
اين يک مائيم و آن دگر وي
چون ظاهر و باطنت يکي شد
نه جام و نه مي بماند هي هي
چون برسي به بحر ما واقف حال ما شوي
تا نرسي به ما چو ما عارف ما کجا شوي
موج و حباب را بمان آب چو تشنگان بجو
تا که به عين ما چو ما واصل عين ما شوي
نگاري مست و لايعقل چو ماهي
درآمد از در خلوت بگاهي
سيه چشم و سيه زلف و سيه خال
سيه گز بود پوشيده سياهي