شماره ٣٠
درد دردش بنوش خوش مي باش
که ترا درد دل دوا گردد
لذت ما به ذوق دريابد
هر که در عشق مبتلا گردد
آنکه بينا بود عصا چه کند
کور باشد که با عصا گردد
هر که گردد به گرد ميخانه
بگذارش مدام تا گردد
بر در او کسي که يابد بار
بر در خانه ها کجا گردد
عشق باقي و ما به او باقي
کي بقايي چنين فنا گردد
بود از غير عشق بيگانه
آنکه با عشق آشنا گردد
هر که را سيدش بود خواجه
بنده ديگري چرا گردد