هيچمان از کسي دريغي نيست
آنچه داريم در ضرر دان است
باز بنياد عشق نو کرديم
با حريفي که جان جانان است
باز زنار عشق بربستيم
قصه ما چو شيخ صنعان است
باز يوسف به مصر دل بنشست
فارغ از چاه و بند و زندان است
باز آن شاخ گل به رقص آمد
صوفيان موسم گل افشان است
از براي نثار پاي گل است
نقد غنچه که در حرم دان است
ساقي بزم نعمت الله است
سيد ما که مير مستان است