دلا پرهيز از زهد ريائي
اگر تو طالب راه خدائي
هوا و کبر را از سر بدر کن
ز پندار و ز خود بيني حذر کن
مشو مغرور بر طامات و تلبيس
که تا ملعون نگردي همچو ابليس
اگر صد سال در ناموس کوشي
ز جام وحدتش يک دم ننوشي
مکن دعوي ز زهد و پارسائي
ريا باشد طريق خود نمائي
ز دعوي بگذر و معني طلب کن
مقام قرب اوادني طلب کن
چو خودبينان مجو از خويش تحسين
که اين ره را نشايد مرد خودبين
چنان کن زندگاني با خلايق
که باشند از تو راضي خلق و خالق
اگر خالق ز تو راضي نباشد
نماز و روزه جز بازي نباشد
ترا گر تکيه بر زهد و نماز است
مکن تکيه که خالق بي نياز است
اگر تکيه کني بر فضل او کن
چو سيد جسم و جان را بذل او کن
مشو بر طاعت بسيار مغرور
که ابليس از پي اين گشت مقهور
هزاران سال طاعت بيش آورد
بشد باطل چو عجبي پيش آورد
سر اين دشمنان دينار دون است
دگر نفست کز او جانت زبون است
مناز از شيخي و زهد و کرامات
که اين راهي است پر خوف و پرآفات
در اين ره دشمنان صعب ناکند
کمين کرده ترا بهر هلاکند
دگر کبر و نفاق و حرص و آز است
کز اين ها کار بر مردم دراز است
مباش ايمن تو از ابليس مکار
قوي دزدي است آن ملعون غدار
حسد را نيز بس دزدي قوي دان
که دارد همچو شيطان قصد ايمان
درازي امل دزدي قبيح است
نه پنهان است اين نکته صريح است
بنه از سر درازي امل را
چه از خود دور مي داري اجل را
چرا از مرگ دايم در نفوري
به تو نزديک تو بس دور دوري
زماني فکر کن در کار عالم
ببين کز دور آدم تا بدين دم
کيان بودند و اين لحظه کجايند
سراسر غرق درياي فنايند
کجا شد آدم و کو نوح و جرجيس
کجا شد دانيال و شيث و ادريس
کجا شد يوسف صديق و يعقوب
کجا شد يونس و ذوالکفل و ايوب
کجا شد حشمت و ملک سليمان
کجا شد دانش بسيار لقمان
کو ابراهيم و اسمعيل و داوود
کو اسحق و کجا شد صالح و هود
کجا شد سرور اولاد آدم
محمد صدر و بدر هر دو عالم
همه رفتند و ما از پي روانيم
همانا کز شمار رفتگانيم
اگر جاهل نيي وز عاقلاني
مشو غره بدين دنياي فاني
که دنيا را نمي بينم مداري
ندارد کار عالم اعتباري
ز دنيا عاقبت چون رفتني هست
به هر حالي که باشد مردني هست
مکن در کار عالم عمر ضايع
ز دنيا با قليلي باش قانع
که قانع در حقيقت پادشاه است
قناعت شيوه مردان راه است
قناعت کن قناعت کن قناعت
اگر خواهي که يابي اين سعادت
اگر در حضرت او قرب يابي
ز ملک هر دو عالم رخ بتابي
دمي بي او نباشي همچو پاکان
مدام از غير او باشي هراسان
چو تو صافي شوي از وحشت غير
همه در عالم وحدت کني سير
چو تو با اين صفت موصوف باشي
به وحدانيتش معروف باشي
چو الفت يافتي از حضرت او
زماني رخ متاب از خدمت او
اگر ملک تو گردد ملک کونين
مشو غافل از او يک طرفة العين
که غفلت از طريق مفسدان است
طريق فاجران و مشرکان است
طريق اهل فسق و اهل نار است
طريق فاسقان بي مدار است
از اين شيوه اگر بوئي بخواهي
برو پرهيز مي کن از مناهي
اگر تو از مناهي دور باشي
يقين در حضرتش مغفور باشي
مرو زنهار در راه ملامت
ره تحقيق گير و رو سلامت
ره تحقيق ما را راه شرع است
شريعت اصل و ديگر جمله فرع است
شريعت را طريق مصطفا دان
طريق ره روان راه دين دان
قدم در نه به پاکي در طريقت
که تا بوئي بيابي از حقيقت
حقيقت چيست در حق محو گشتن
ز خاطر غير او را سهو گشتن
زجان و دل مر او را بنده بودن
هميشه بر درش افکنده بودن
به ذکر و طاعت او خو گرفتن
طريق و سيرت نيکو گرفتن
اگر با ذکر حق تو انس گيري
بماني زنده جاويدان نميري
تو تا با خلق عالم انس داري
بدان کاندر حضورش بي وقاري
ببر از خلق کز خلقت گزند است
قبول و رد خلقت پاي بند است
منه دل بر زن و اولاد و فرزند
به غير حق سر موئي مپيوند
ز جان و دل طلبکار خدا باش
ز خود بيگانه با او آشنا باش
مدام اندر سلوک راه دين باش
گمان بگذار و در راه يقين باش
درين ره هر چه داري پاک مي باز
به دنيا و به عقبي هم مپرداز
اگر داري سر اين راه برخيز
قدم درنه ز مال و جان بگريز
زن و فرزند و مال و جاه هيچ است
درين ره جز دل آگاه هيچ است
درين ره چون دلت آگاه گردد
نديم حضرت الله گردد
اگر دربند مال و جاه باشي
هميشه مفسد و گمراه باشي
اگر مقبول باشي و مؤدب
يقين در حضرتش گردي مقرب
ز قرب او چو گردد طالعت سعد
به توفيقش چنان گردي که من بعد
نباشد غير او را در دلت راه
ز خاطر محو گردد ما سوي الله
کسي را اين صفت گردد مسلم
که آزاده بود از هر دو عالم
نباشد هر گزش ميلي به دنيا
ز همت سر فرو نارد به عقبا
بود فارغ ز ملک و شيب و بالا
نجويد جز رضاي حق تعالي
چو افتد پرتوي بر وي ز ذاتش
بکلي محو گردد در صفاتش
نماند ذره اي بر وي ز هستي
پديد آيد در او وجدي به مستي
در آن مستي چو او مجذوب گردد
حق او را طالب و مطلوب گردد
چنانش جذبه حق در ربايد
که از مستي همه زنجير خايد
شود مستغرق اندر بحر توحيد
نکوشد جز که در تجريد و تفريد
نمي بيني که ابراهيم ادهم
ازين مستي بزد صد ملک بر هم
مي وحدت چو در جانش اثر کرد
سپاه و ملک را زير و زبر کرد
زن و فرزند و مال و جاه بگذاشت
به کلي دل ز مهر غير برداشت
ازين مي جرعه اي دريافت منصور
که در جان و دلش افتاد صد شور
چنان سرمست شد از بود مطلق
که از مستي همي گفتي اناالحق
ازين مي مست بودند اهل عرفان
جميع عاشقان و پاک بازان
جنيد و شبلي و معروف کرخي
سرور صوفيان ذوالنون مصري
مدار قطب عالم پير بسطام
فضيل و بوسعيد و احمد جام
همه مستان جام عشق بودند
قدم تا فرق غرق صدق بودند
همه سرگشتگان کوي عشقند
همه آشفتگان بوي عشقند
به خاک کوي او چون روي بردند
به چوگان ارادت گوي بردند
به اهل دل بده دست ارادت
اگر خواهي که يابي اين سعادت
به مقصد کي رسي اي دل به تدبير
درين ره تا نگيري دامن پير
به اول پير بايد مبتدي را
که بنمايد سلوک مقتدي را
اگر عمري روي بي پيشوائي
درين ره کي رسي هرگز به جائي
ترا پيري به بايد در طريقت
که کامل باشد او اندر شريعت
بود واقف ز هر باب و ز هر کوي
بداند نکته ها را موي تا موي
ترا پيري چنان شايسته بايد
که هر کس پيشوائي را نشايد
همي کن خدمت پيران به عزت
وليکن دور باش از اهل بدعت
که بدعت در طريق ما روا نيست
طريق اهل بدعت جز ريا نيست
ريا شرک است پيش اهل تحقيق
ريائي را منافق دان و زنديق
اگر تو صادقي در راه اسلام
محقق باش و مستوفي و گم نام
درين ره تا بکلي گم نگردي
به نزد عارفان مردم نگردي
قدم در نيستي زن تا تواني
کز اصل صفوت است اين بي نشاني
کسي که در دو عالم بي نشان شد
يقين مي دان که او از صوفيان شد
مکن در کار نيک و بد تصرف
اگر داري نصيبي از تصوف
مرا مردي که پيرو پيشوا بود
مراد مؤمنان را مقتدا بود
چنين فرمود کاندر راه صفوت
نمي گنجد مني و کبر و نخوت
که مؤمن دور باشد از تکبر
نبيني ذره اي در وي تفخر
مکن خود را ز بهر کبر مردود
که بود آن شيوه فرعون و نمرود
چو از خاکي بسان خاک مي باش
به دل صافي چو آب پاک مي باش
که مؤمن در تواضع همچو خاک است
نه چون آتش کز او بيم هلاک است
مباش از خيرگي چون مار و کژدم
که نبود از تو جز آزار مردم
مکوش از بهر دنيا بيش از بيش
بکوش اما بقدر حاجت خويش
اگر دربند بيش از بيش باشي
خسيس و مدبر و بد کيش باشي
چو فرعون و چو شداد و چو هامان
چو نمرود و چو دقيانوس دونان
به مکر و حيله و دستان و افسون
گرفتم جمع کردي گنج قارون
اگر با ضرف تيغ و کينه حرب
مسخر کرده باشي شرق تا غرب
نخواهي بردن از دنياي پر کين
به گور آري بجز تجهيز و تکفين
ز دنيا گر بدست آري دو صد گنج
نخواهي بردن از دنيا بجز رنج
ترا گنجي است که در دنيا به کار است
رضا و طاعت پروردگار است
رضاي او در اين ره خدمت اوست
رضاي او درين ره وصلت اوست
رضاي او طلب کن تا تواني
رضاي اوست گنج جاوداني
به بند از جان کمر در خدمت او
اگر خواهي که يابي قربت او
مشو غافل از او يک دم شب و روز
به غير او بکلي ديده بردوز
چو برخيزد حجاب غير از راه
پديد آيد مقام لي مع الله
مقام قرب حق در آن مقام است
کسي کانجا رسد مرد تمام است
چو اهل دل درين منزل رسيدند
درين منزل به کام دل رسيدند
تو نيز اي جان اگر از طالباني
فداي راه او کن زندگاني
درين ره هر که او ثابت قدم نيست
به نزد اهل معني محترم نيست
چو اهل دل رضاي او گزيدند
از آن بر درگه عزت رسيدند
خردمندي سر اين راه دارد
که او جان و دل آگاه دارد
ترا گر جان و دل آگاه بودي
مدامت رغبت اين راه بودي
چو تو از حال مردان بي نصيبي
درين ره همچو جهال غريبي
کسي را مي سزد اين ره سپردن
که دارد عزم پيش از مرگ مردن
هر آن کو در صفات حق فنا نيست
دل او محرم گنج بقا نيست
چو موسي در صفات حق فنا شو
پس آنگه شاه و سلطان بقا شو
اگر تو مرد راهي اي خردمند
بياموز از طريقت نکته اي چند
درين ره نکته هاي بس دقيق است
که دايم مرد اين ره را رفيق است
بگير اين نکته ها را سربسر ياد
ز بهر آنکه هم پند است و ارشاد
به بازيچه مخوان اين ماجرا را
به گوش جان شنو اين نکته ها را
من از بحر معاني آنچه گفتم
چو در معنوي مي دان که سفتم
اگر تو قدر اين درها بداني
شوي غواص درياي معاني
ازين درها حکيمي بهره برداشت
که او غواصي اين بحر برداشت
من از اصل بدايت تا نهايت
فرو رفتم به غور اين حکايت
که تا نامش چه خواهد آمد از غيب
که هرچه از غيب آيد نبودش عيب
مرا از غيب اين پيغام کردند
که گنج العارفينش نام کردند
اگر تو بهره اي گيري از اين گنج
ز بهر گنج دنيا کي بري رنج
بقائي نيست گنج دنيوي را
طلب مي کن تو گنج معنوي را
تو گنج معنوي را معرفت دان
که گنج معنوي را نيست پايان
ز گنج معرفت آن کو خبر يافت
دو عالم را حقير و مختصر يافت
ترا اين گنج اگر گردد ميسر
بزن سکه تو در ملک سکندر
نه هر کس را سزاوار است اين گنج
انيس جان افکار است اين گنج
چو اين گنج از براي عارفان است
کسي کاين گنج دارد عارف آن است
تو هم بردار گنج اي مرد آگاه
به عشق پير معني نعمت الله