اي که داري لباس فقر ببر
هيچ داري ز حال فقر خبر
شربت تلخ فقر را نوشي
خرقه مي بايدت که در پوشي
گر تو در بند جامه صوفي
کس به پشمينه کي شود صوفي
زهد در جامه مرقع نيست
کسوت فقر را بسي معني است
هر که را سينه با صفا نبود
خرقه پوشيدنش روا نبود
هر که در خرقه ناتمام بود
خرقه بر قد او حرام بود
بس بلند است کارخانه فقر
کس نبوسيده آستانه فقر
اي که هستي ز قدرت صانع
باش با داده خدا قانع
اندرين مزرعه زراعت کن
با کم و بيش خود قناعت کن
لا تموتون چنانکه فرمانست
ديدن حال خلق نقصانست
هر که با حرص آشنا گردد
بسته محنت و بلا گردد
هر که دنبال حرص و آز گرفت
راحت از وي خداي باز گرفت
فقر در نيستي قدم زدن است
بر سر کوي غم علم زدن است
فقر بيگانگي است از بد و نيک
بخود از بيخودي رقم زدن است
اي برون آمده ز ما و مني
تو فقيري و کردگار غني
گفته حق در کلام خود همه را
ايها الناس انتم الفقرا
پادشاهان که صاحب تاجند
بر در حق فقير و محتاجند
افتخار همه به حضرت اوست
عزت فقر هم ز عزت اوست
هر که او فقر اختيار کند
هر چه دارد همه نثار کند
در حديث آن نبي که درها سفت
در بيان فقير و فقرا گفت
فقر در نزد مردمان شين است
ليک در نزد حق همه زين است
فقر جز صلح و تازه روئي نيست
رنگ و بوي دروغ گوئي نيست
فقر خود را به حق سپاردن است
نه فلوس و درم شماردن است
فقر را برگزيده ختم رسل
مصطفا ختم هاديان سبل
گفت يارب بمير مسکينم
حشر گردان تو با مساکينم
هر که او را ز فقر ننگ بود
به خداوند خود به جنگ بود
فقر نان دادن است همچو خليل
نه که از زله پر کني زنبيل
هر که را پيشه عدل و داد بود
در دو عالم ز بخت شاد بود
داد يابد هر آنکه داد دهد
ورنه بيداد دين بباد دهد
هر که او داد داد خواه دهد
حق به نزد خودش پناه دهد
هر که از خويش داد نستاند
چون شود وقت کار درماند
داد سر آن بود به دين داري
که بجان پيش حق فرود آري
داد چشم آن بود که در نظرش
باشد از ديده عزت دگرش
داد دست آن بود که وقت نياز
نکني سوي نانهاده دراز
داد پاي آن بود که بهر خداي
ننهي هر کجا که يابي پاي
هر که را ديده برگشايندش
هر چه ممکن بود نمايندش
ديد صورت به غير ظاهر نيست
ديدن باطن از سر معني است
آنکه بينا شود به ديده دل
حل شود هر چه باشدش مشکل
هر که را نيست چشم عبرت بين
ناقصش مي شمار در ره دين
هر که را چشم دل شود بيدار
باشد از جمله اولوالابصار
اي که داري در آخر توفير
رو به فقر آر و ترک عادت گير
هر که دنيا گزيد و در دين کاست
دين و دنيا بهم نيايد راست
آنکه خواهد سراي عقبي را
گو رها کن ز دست دنيا را
بي گمان هر که او بود عاقل
ننهد در جهان فاني دل
هر که او پيرو هوا گردد
به بلا زود مبتلا گردد
سالکا روي در ارادت آر
بي ارادت کجا برآيد کار
دست سر از سر ارادت گير
در ره فقر ترک عادت گير
به ارادت اگر مريد شوي
در مرادات خود مزيد شوي
هر که از پير روي گرداند
تخم مرغ پلغده را ماند
گنده مغزي که بوي مزاج
نپذيرد به هيچ روي علاج
بيضه صد سال گر بود تنها
نشود زندگي در او پيدا
چونکه مرغش کشيده در ته بال
جانور گردد اندر او به مثال
هر که ترک مراد خويش گرفت
رفت و راه خداي پيش گرفت
هر که او در پي مراد بود
عمر او سربسر بباد بود
نامرادي نصيب درويش است
فقر در ترک دابه خويش است
بي ارادت چو نارسيده بود
بالغ است آنکه راه ديده بود
هر که گفتار او بود بسيار
در زبانش خطا رود ناچار
چون زبان جاي نوش و نيش بود
در خموشي نجات بيش بود
اي که از روي نطق انساني
بد مگو تا در او نه درماني
هر که گفتار او درشت بود
او سزاوار زخم و مشت بود
نيش باشد سخن چو بد گوئي
نوش باشد به وقت دلجوئي
اي که دستت نمي دهد صدقات
سخن خوش بود به جاي زکات
سخن خوب در محل گفتن
به بود مرد را ز در سفتن
با کليمش چو گفت شاه دو کون
که سخن نرم گوي با فرعون
در کلامش ستوده حي قديم
مصطفا را که داشت خلق عظيم
آنکه سنگش زدند بر دندان
او دعا کرد با لب خندان
هر که را خوي خوش بود يارش
دوست دارد خداي جبارش
هر که او را سخاوت و کرم است
پيش خلاق خلق محترم است
آنکه با نعمتش سخاوت نيست
هيچ از نعمتش حلاوت نيست
هر توانگر که با سخا باشد
حافظ و ناصرش خدا باشد
هر که را دست و دل گشاده بود
نيک مرد و حلال زاده بود
مدخل شوم دوزخي باشد
چون بهشتي بود سخي باشد
ننگرد هيچ کس به روي بخيل
گنده باشد هميشه بوي بخيل
اي خدا دوست زر مدار نگاه
خيز و در باز في سبيل الله
هر که او روشن و پسنديده
جاي او بر سر است و بر ديده
آنکه از سر فقر آگاه است
چون زبانش دو دست کوتاه است
آنکه خود را به حق سپرده بود
آرزوهاش نفس مرده بود
اي برادر کسي مسلمان است
که دلش از خداي ترسان است
هر که را از خدا نباشد ترس
در مدارس چه سود او را درس
بندگان را خداي کرد خطاب
فاتقواالله يا اولوالالباب
اندر اين راه هر که بر خطر است
هر که را خوف نيست بي خبر است
اي که در راه صد خطر داري
يک زمان سر ز خاک برداري
مؤمنا خيز و در گناه باش
نااميد از در اله مباش
بنده از حق اميدوار بود
گنهش گر چه بي شمار بود
آنکه جرمش فزون ز بحر و بر است
نااميديش از گنه بتر است
چونکه لا تقنطوا رسيد نويد
مشو از رحمت خدا نوميد
خالق الخلق چونکه غفار است
هر که نوميد شد ز کفار است
گر جهان سربسر گناه بود
در گذارنده اش اله بود
عاصيا در دمي که آه کني
دم به دم توبه از گناه کني
گر به عذر گناه مشغولي
رو که نزد اله مقبولي
هر که را توبه از معاصي نيست
از عذاب خدا خلاصي نيست
هر گناهي که از تو مي آيد
در عقب توبه اي همي بايد
توبه کردن بسي فعال نکوست
تايبان را خداي دارد دوست
دايم اي بنده ذکر يزدان گو
تا چو مردان بري ز ميدان گو
ذکر و تسبيح بهر يزدان گو
خواه الله و خواه رحمن گو
هر که را زبان ذاکر نيست
به حقيقت بدان که شاکر نيست
ذکر، سوزنده گناه بود
ذکر، آئين مرد راه بود
ذکر جاروب خانقاه دل است
همچو آشوب بارگاه دل است
هر که با ذکر آشنا گردد
همه حاجتش روا گردد
بندگان را خطاب در قرآن
فاذکروا الله آمد از يزدان
لاجرم ذکر فرض عين بود
گفتن او اداي دين بود
مرض قلب را شفا ذکر است
مونس جان اوليا ذکر است
گفتن لا اله الا الله
روشنائي دهد به قلب سياه
زهد نيکوترين صفات بود
زهد آئين مرد ذات بود
زهد و تقوي شعار پاکان است
هر که او زاهد است پاک آنست
زاهدي تخم نيک کاشتن است
از جهان دست باز داشتن است
زاهد آنست که بي ريا باشد
همه مقصود او خدا باشد
زاهدان از حلال پرهيزند
با حرامي کجا درآميزند
زهد از غير ديده دوختن است
خرمن حرص و آز سوختن است
آرزو بازگير از کامت
تا برآيد به زاهدي نامت
اي که نعمت ز حق بسي داري
شکر نعمت سزد که بگذاري
حق تعالي لئن شکرتم گفت
شاکران را گل طرب بشکفت
هر که با نعمتش شکور بود
دولتش از زوال دور بود
شکر، بي شک شکر بکام آرد
نعمت رفته را مدام آرد
شکر نعمت هر آنکه نگذارد
نعمتش را خدا زوال آرد
شکر دين هم دليل اقبال است
مرد شاکر هميشه خوشحال است
دين بدين دار نعمت است مدام
رو بکن شکر نعمت اسلام
هر که زين نعمت است برخوردار
بي شک او را بود سعادت يار
نعمت الله را زوالي نيست
بهتر از شکر هيچ حالي نيست
اي که در راه فقر قلاشي
کوش دايم که با ادب باشي
ادب آئين نيک مردان است
بي ادب بر مثال حيوان است
گر رضاي خداي مي طلبي
بايدت کرد ترک بي ادبي
باادب مرد سرخ رو گردد
بي ادب چون سگان کو گردد
باادب بنده پادشاه شود
بي ادب کم ز خاک راه شود
با ادب شربت زلال خورد
بي ادب سخت گوشمال خورد
باادب را بود سعادت يار
بي ادب هيچ گه نيايد کار
هر که شمع صفا برافروزد
ادب از سالکان بياموزد