عاشق سرمست با جانانه اي
همنشين بودند در يک خانه اي
نازکي باريک بيني خوش لقا
حلقه اي زد بر در خلوت سرا
گفت عاشق کيست بر در وقت شام
گفت هستم بنده باريکک بنام
گفت اگر موئي نگنجي در ميان
جان و جانانست و جانانست و جان
او نمي گنجد که مي گوئيم او
او نمي گنجد چه جاي ما و تو