نقش بندي نقش خوبي بسته بود
خاطرش با نقش خود پيوسته بود
با خيال خويش ذوقي داشتي
هر زمان نقشي ز نو بنگاشتي
موم بودي مايه نقاشيش
نقشها مي بست از اوباشيش
هر نفس نقش خوشي مي ساختي
مي شکستي باز و مي انداختي
نقش اعيانند و موم آنجا وجود
در وجود عام نقاشي نمود
جمله از بسط وجود عام اوست
هر چه ما داريم جود عام اوست
خاص و عام اين دو دونوعند از وجود
در ظهور آن يک، دويي ما را نمود
نقشبندي بين و نقاشي نگر
باده نوشي بين و اوباشي نگر
نقش با نقاش خوش پيوسته اند
در ازل اين عهد با هم بسته اند
نقش مي بندد به صد دستان نگار
هست نقاشي و نقشش صد هزار
نقش نقاش است هر نقشي که هست
اين چنين نقش خوشي ديگر که بست
ما بر آب ديده نقشي بسته ايم
با خيال خويشتن پيوسته ايم
خوش خيالي نقش مي بندد مدام
حسن او بر ديده ما والسلام