جو چه جويي بيا و دريا جو
عين ما را به عين ما واجو
جامي از مي ستان و خوش درکش
ساقي مست گير و خوش درکش
از اضافات و از نسب بگذر
نور او را به نور او بنگر
غرق درياي بيکران مائيم
گر چه موجيم عين دريائيم
نور او را به نور او مي بين
در همه نور او نکو مي بين
خوش بود ديده اي که او بيند
هر چه بيند همه نکو بيند
آتشي از محبتش افروخت
غيرت غير سوز غيرش سوخت
گرچه نقش و خيال مي بينم
در خيال آن جمال مي بينم
همه عالم حجاب و عين حجاب
غير او نيست اين سخن درياب
بحر و موج و حباب دريابش
در همه عين آب دريابش
يک حقيقت مظاهرش بسيار
آن يکي در همه خوشي بشمار
مي يکي جام مي فراوان است
همچو آب و حباب يکسان است
آب گل را گلاب خوانندش
نزد ما آن گل آب خوانندش
يک وجود و صفات او بيحد
احد و واحد است و هم احمد
غير او را وجود باشد نه
جز از او هست و بود باشد نه
قطره و موج هر دو يک آبند
عين ما را به عين ما يابند
ذره بي آفتاب کي باشد
قطره بي عين آب کي باشد
عقل اگر نقش غير بنگارد
غيرت غير سوز نگذارد
چشم ما نور او به او بيند
هر چه بيند همه نکو بيند
ذات او يافتيم با اسما
نور او ديده ايم در اشيا
حرف حرف اين کتاب را ميدان
سربسر حافظانه خوش مي خوان
يک الف را سه نقطه مي خوانش
هم الف را يگانه مي دانش
از سه نقطه الف هويدا شد
الفي در حروف پيدا شد
الف از واو جو واو از نون
چون رها کن ولي بجو بيچون
صفت و ذات بين و اسم نگر
گنج و گنجينه و طلسم نگر
در چنين بحر بيکرانه درآ
نظري کن به عين ما در ما
جام گيتي نما بدست آور
مظهر حضرت خدا بنگر
نقطه اصل اگر چو ما داني
هفت هيکل به ذوق برخواني
جزو و کل را به اعتبار سپار
کاعتباري است جزو و کل اي يار
جز احد را احد نمي گويم
از احد جز احد نمي جويم
در دو آئينه رو نمود آن يک
دو نمايد يکي بود بي شک
غرق آبند عالمي چو حباب
ظاهرش ساغر است و باطن آب
سايه او به ما چو پيدا شد
از من و تو دويي هويدا شد
اصل و فرعي بهمدگر پيوست
هست پيوند ما به او پيوست
سخن عارفان از او باشد
لاجرم قولشان نکو باشد
او به او ديده مي شود اي دوست
نظري گر کني چنين نيکوست
نور رويش به چشم ما بنمود
چون بديديم نور او او بود
احدي آمده کمر بسته
ميم احمد به تخت بنشسته
الف و ميم معرفت گفتيم
گوهر معرفت نکو سفتيم
ساقي ما عنايتي فرمود
مي خمخانه را به ما پيمود
آنکه هم ناظر است و هم منظور
نور چشم است و از نظر مستور
در همه آينه نموده جمال
آينه روشن است خوش به کمال
هستي هر چه هست بي او نيست
ور تو گوئي که هست نيکو نيست
به تعين يکي هزار نمود
بي تعين يکي تواند بود
به وجودند اين و آن موجود
بي وجود اي عزيز نتوان بود
هر چه موجود باشد از اشيا
همه باشند مظهر اسما
از مسما تو اسم را مي جو
موج و دريا به عين ما ميجو
اسم و عين است و روح و جسم چهار
ظل يک ذات باشد آن ناچار
اسم اعظم طلب کن از کامل
زانکه کامل بود بدان واصل
سخن عارفان به جان بشنو
اين چنين گفتيم آن چنان بشنو
بگذر از کثرت وز وحدت هم
بيش و کم را چه مي کني فافهم
گر تو فاني شوي بقا يابي
خود از اين بيخودي خدا يابي
در سراپرده حدوث و قدم
خوش بود گر نهي قدم به قدم
حال عالم به ذوق اگر داني
آفتاب است و سايه مي خواني
جوهر است و عرض همه عالم
به وجودند اين و آن فاعلم
زر يکي صورتش هزار نمود
سکه سرخ بي شمار نمود
ذات او از صفات مستغني است
وز همه کاينات مستغني است
اثر اين و آن مجو آنجا
نام چبود نشان مجو آنجا
دو چه گوئي يکي نمي گنجد
غير او بيشکي نمي گنجد
بود و نابود را مجالي نيست
وصل و هجران بجز خيالي نيست
علم توحيد را بيان کرديم
گنج ايمان به تو عيان کرديم
سخن اينجا دگر نمي گنجد
گنج و ناگنج در نمي گنجد
دايره چون بهمدگر پيوست
قلم اينجا رسيد و سر بشکست