تو مني من توام دويي بگذار
بشنو از من تو هم تويي بگذار
چيست نقش خيال ما و تويي
همچو خوابي است اين خيال دويي
بگذر از نقش وز خيال مپرس
به جز از ذات بر کمال مپرس
آفتاب است و عالمش سايه
سايه روشن به نور همسايه
عين اول يکي است تا داني
عين اعيان سزد اگر خواني
جام گيتي نماش مي خوانند
اصل مجموع عالمش دانند
عاشقان از شراب او مستند
همه عالم به نور او هستند
باطنش آفتاب و ظاهر ماه
ما محبيم و او حبيب الله
آبرويي ز عين دريا جو
سر در يتيم از ما جو
نظري کن که نور ديده ماست
آنکه عالم به نور خود آراست
گنج و گنجينه و طلسم نگر
صفت و ذات بين و اسم نگر
مظهر اسم اعظمش خوانم
بلکه خود اسم اعظمش دانم
اسم اعظم طلب کن از کامل
زانکه کامل بود بدان واصل
سيد عالم است و ما بنده
بنده در خدمت است پاينده
نظري او به حال ما فرمود
گنج اسما به ما عطا فرمود
در گنجينه قدم بگشود
نقد آن گنج را به ما پيمود
آفتاب است و ماه خوانندش
پادشاه و سپاه دانندش
اول انبيا و آخر اوست
باطن اوليا و ظاهر اوست
همه عالم طفيل او باشد
روح قدسي ز خيل او باشد
باد بر آل او درود و سلام
بر همه دوستان او والسلام