شيخ مرشد جنيد بغدادي
مصر معني دمشق دلشادي
عارف راز حضرت معروف
چون سري سر او به او مکشوف
گفت سي سال شد که تا با يار
مي کنم من سخن در اين بازار
من به او گفته ام سخن به خدا
خواجه گويد سخن کند با ما
سخن ما همه بود با دوست
که سميع و بصير و گويا اوست
هر که اين سمع و اين بصر دارد
سخنم سربسر زبر دارد
بايزيد آن هماي رباني
بلبل گلستان سبحاني
بود شهباز آشيانه او
محو در بحر بيکرانه او
گفت سلطان صورت و معني
با تو گويم که کيست آن يعني
بايزيد است و بايزيد يقين
در ميان نيست اين عجايب بين
از تعين دويي پديد آمد
نام يک عين بايزيد آمد
مژدگاني که بايزيد نماند
ميل او هيچ بايزيد نماند
گر تو فاني شوي بقاي يابي
خود از اين بيخودي خدا يابي
تو ز هستي و نيستي بگذر
شايد اينجا که نيستي بگذر
سايه اوست هستيت اي دوست
بگذر از سايه هر چه هستي اوست
بر سر آب خانه اي ز حباب
چون بسازند آب دان بر آب
گر چه آب است اصل و فرع آتش
ضد آب است آتش سرکش