جان جهان

آن کيست که سرمست به بازار بر آمد
آن جان جهان است
صد بار فرو رفت و دگر بار برآمد
تا هست چنان است
خورشيد در آئينه مه کرد نگاهي
آن نور پديد است
در دور قمر آن مه انوار برآمد
بنگر که عيان است
سردار شد و هم سر و دستار بينداخت
در پاي حريفان
رندي که چو منصور بر اين دار برآمد
سردار جهان است
در کوي خرابات مغان خوش گذري کرد
آن شاهد سرمست
فرياد ز خمخانه و خمار برآمد
کاين کوي مغان است
در آينه بنمود جمال و چه جمالي
ديديم به ديده
از بتکده اي آن بت عيار برآمد
جانم نگران است
عالم همه مستند ز يک خم شرابي
ما نيز چنانيم
اندک نشد آن باده و بسيار برآمد
ساقيش فلان است
اين گفته مستانه سيد چو شنيدي
از ذوق بخوانش
نقدي است که از مخزن اسرار برآمد
آن گنج روان است