عارفان حضرت او

اي دل ار عاشقي بيا از جان
دلبر از جان بجو ز جانان جان
حکمت اين حکيم را بنگر
که در آن عقل مي شود حيران
يکزمان خلوت خوشي سازد
لحظه اي خانه اي کند ويران
گاه خندان کند لب غنچه
گه گهي بلبلي کند گريان
عقل در کارخانه قدرت
نيک حيران شده است و سرگردان
نقش بندي کند ولي به خيال
عقل گويد سخن ولي به گمان
به حقيقت نکو نمي داند
که چرا آمد اين چرا شد آن
ذوق مستي مجو ز مخموران
لذت مي طلب کن از مستان
بشنو از عارفان حضرت او
تا معاني بيان کنند ايشان
آفتاب وجود در دور است
سايه اش گه چنين و گاه چنان
نسخه گنج نامه گر جوئي
هفت هيکل بگير از او مي خوان
شد سراب از ظهور ما سر آب
در سرابي که ديده آب روان
يک سخن در عبارت من و تو
گاه فرقان بود گهي قرآن
موج و بحر و حباب و جو بر ما
عين آبند قطره و عمان
مي و جام است و صورت و معني
اين يکي جسم نام و آن يک جان
لطف و قهرش ز روي ذات يکي است
آن يکي ذات و اين صفت ميدان
خواجه و بنده هر دو دلشادند
کافر از کفر و مؤمن از ايمان
زر طلب کن ز خاتم و خلخال
تا شود مشکلات تو آسان
گر بيابي تو کنج ويراني
گنج او را بجو در آن ويران
صفت او به ذات او پيدا
ذات او از صفات او پنهان
چشم ما شد به نور او روشن
عين او ديده ايم در اعيان
ساغر ما حباب بود شکست
مي و جام است نزد ما يکسان
مظهري هست در ظهور گدا
مظهري نيز حضرت سلطان
در هر آئينه اي که بنمايد
بنمايند روشنش رندان
او يکي، آينه فراوان است
اعتباري است آينه اي جان
انبيا اوليا به علم خدا
عالم عالمند در دو جهان
حال سيد به ذوق دريابد
هر که عارف شود به کشف و عيان