در راه خدا بسي دويديم
تا باز به حضرتش رسيديم
در هر برجي چو شاهبازي
پرواز کنان روان پريديم
رفتيم به سوي مي فروشان
جام مي از اين و آن چشيديم
در گلشن عشق طوف کرديم
چون سرو بهر چمن چميديم
از کثرت خلق باز رستيم
وز نقش خيال وا رهيديم
چون او به لسان ما سخن گفت
ما نيز به سمع او شنيديم
در آينه وجود اعيان
جز نور جمال او نديديم
از هشت بهشت و نه فلک هم
بگذشته به عشق او رسيديم
چون جذبه او رسيد ما نيز
خطي به خودي خود کشيديم
از هستي خود چو نيست گشتيم
فارغ ز يزيد و بايزيديم
مستيم و مدام همدم جام
در ذوق هميشه بر مزيديم
از تربيت تمام اسما
خود را به کمال پروريديم
آن اسم که عين او مسماست
دانيم از آن بجان گزيديم
معشوق خوديم و عاشق خود
هم سيد خويش و هم عبيديم