استقبال از غزل مولوي (از کليات شمس تبريزي)

مولوي:

داد جاروبي به دستم آن نگار
گفت ازين دريا برانگيزان غبار
باز آن جاروب در آتش بسوخت
گفت ازين آتش تو جاروبي برآر

شاه:

عقل جاروبت نگار آن پير کار
باطنت دريا و هستي چون غبار
آتش عشقش چو سوزد عقل را
باز جاروبي ز عشق آيد به کار

مولوي:

کردم از حيرت سجودي پيش او
گفت بي ساجد سجودي خوش برآر
آه بي ساجد سجودي چون بود
گفت بيچون باشد و بي چارچار

شاه:

عقل لاي نافيه ميدان همي
عشق اثبات حق است اي يار غار
سجده بي ساجد نداني چون بود
يعني بي هستي ساجد سجده آر

مولوي:

گردنم را پيش کردم گفتمش
ساجدي را سر ببر با ذوالفقار
تيغ تا او بيش زد سر بيش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار

شاه:

گردنم يعني سر هستي بود
تيغ تيز عشق باشد ذوالفقار
چون سر هستي به بريد از بدن
معرفت شد آشکارا صد هزار

مولوي:

اي مزاجت سرد کو طاس دلت
اندرين گرمابه تا کي زين قرار
برشو از گرمابه و گلخن بمان
جامه برکن بنگر آن نقش و نگار

شاه:

گر فسرده نيستي برخيز گرم
ترک صورت کن به معني کن گذار
طاس دل برکن ازين حمام تن
سوي باغ جان خرام اي باوقار

مولوي:

تا ببيني نقشهاي بي حساب
تا ببيني رنگهاي لاله زار
آب و خاک از نور او روشن شده
جان بتازيده بترک و زنگبار

شاه:

از حجب بيرون خرامد بي حجاب
رونق گلزار و جان لاله زار
لاله زار و نقشهاي بي حساب
از تجلي باشد اي صاحب و قارچ

مولوي:

شرق و مغرب چيست اندر لامکان
گلخن تاريک و حمامي بکار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر از روزن جمال شهريار

شاه:

خلوت دل لامکان است از يقين
روزنش جان است و جانان شهريار
گلخن تاريک نفس شوخ تست
چيست حمام اين تن ناپايدار

مولوي:

من چراغ هر سرم همچون فتيل
جمله را اندر گرفته از شرار
شمعهاي سر شده سرهاي ما
شرق و مغرب را گرفته در قطار

شاه:

چون گذر کردي از اين و آن به عشق
جامه در پوش از صفات ذات وار
باز چون همرنگ و بوي او شدي
يار خود بيني نگار هر نگار

مولوي:

شب گذشت و قصه ام کوته نشد
اي شب و روز از حديثت شرمسار
شاه شمس الدين تبريزي که من
مستم از حالش به قالش در خمار

شاه:

سيد ملک وجودم لاجرم
آنچه پنهان بود کردم آشکار