سوداي سيد

بنازم روح جان افزاي سيد
بنازم صورت زيباي سيد
همه اسرار او داند کماهي
بنازم آن دل داناي سيد
توان ديد آفتاب هر دو عالم
به نور ديده بيناي سيد
سرافرازي کني در دين و دنيا
گرت در سر بود سوداي سيد
به نزد همت ما هفت دريا
بود يک قطره از درياي سيد
ز سيد غير سيد مي نجويم
ندارم هيچ کس بر جاي سيد
چه گويم هرچه گويم بيش از آن است
که داند قدر خاک پاي سيد
محمد سيد و سادات عالم
شدند از جان و دل مولاي سيد
براي ما نباشد هيچ مخفي
اگر باشيم ما بر راي سيد
شکر ريزي کني در مصر معني
به صورت گر خوري حلواي سيد
ز سر سينه بي کينه او
شدم واقف هم از ايماي سيد
دم جانبخش از عيسي طلب کن
ز موسي جو يد و بيضاي سيد
غلام سيدم از جان و از دل
به خاک پاي بي همتاي سيد
به فردا مي دهد امروز وعده
خوش است اين وعده فرداي سيد
دو چشم نعمت الله نور از او ديد
که باشد روز و شب مأواي سيد