دل

دل چو سلطان ملک جان گردد
پادشاه همه جهان گردد
چون ز چوني رسد به بيچوني
سالک سير لامکان گردد
دل ز صورت چو رو به معني کرد
بي نشانش همه نشان گردد
گرد بر گرد نقطه وحدت
همچو پرگار خط کشان گردد
اول خويش را چو بشناسد
مهدي آخرالزمان گردد
چو طلسمش شکسته شد به درست
گنج پنهان بر او عيان گردد
نقد دل قلب از آنش مي خوانند
که مقلب به اين و آن گردد
گاه باشد مجاور کعبه
گاه سرمست در مغان گردد
عرش اعظم دل است و آن دل ماست
به دليل اين سخن بيان گردد
هر که شد غرق اندر اين دريا
قطره اش بحر بيکران گردد
چون ز هستي خود شود فاني
باقي ملک جاودان گردد
هر که دل را شناخت در دو جهان
فارغ از سود و از زيان گردد
سخن دل ز گفته سيد
مونس جان بي دلان گردد
ليس في الدار غيره ديار
اينچنين است اگر چنان گردد