بقاي عشق

رند مستي که گرد ما گردد
گر گدائي است پادشا گردد
هر که با جام مي بود همدم
کي ز همدم دمي جدا گردد
خوش اميني بود که همچون ما
محرم راز کبريا گردد
به يقين هر که خويش بشناسد
عارف حضرت خدا گردد
بي شکي جز يکي نخواهد ديد
ديده گر گرد دو سرا گردد
هر که با ما نشست در دريا
واقف از ذوق و حال ما گردد
بار اغيار بارها بکشد
از در يار هر که وا گردد
درد دردش بنوش و خوش مي باش
که ترا درد دل دوا گردد
بر در او کسي که يابد بار
بر در خانه ها کجا گردد
لذت ما به ذوق دريابد
هر که در عشق مبتلا گردد
آنکه بينا بود عصا چه کند
کور باشد که با عصا گردد
هر که گردد به گرد ميخانه
بگذارش مدام تا گردد
عشق باقي و ما به او باقي
کي بقائي چنين فنا گردد
شود از غير عشق بيگانه
آنکه با عشق آشنا گردد
هر که را سيدش بود خواجه
بنده ديگري چرا گردد