در مراتب وجود

در دو عالم چون يکي دارنده اشيا بود
هر يکي در ذات خود يکتاي بي همتا بود
جنبش دريا اگر چه موج خوانندش ولي
در حقيقت موج دريا عين آن دريا بود
عقل کل موجود گشت اول به امر کردگار
نفس کل زو گشت ظاهر اين سخن پيدا بود
عرش اعظم کرسي حق عقل و نفس آمد پديد
اطلس است و ثابتات از تحت او اينها بود
پس ز عقل و نفس کل آمد هيولا در وجود
همچو نطفه کز وجود آدم و حوا بود
چون ز حکمت نه فلک جنبان شد از امر اله
اين طبايع زان سبب افتاده و برپا بود
آتش است و باد و آب و خاک اي جان عزيز
فعلشان صفرا و خون و بلغم و سودا بود
طبع آتش گرم و خشک و باد آمد گرم و تر
همچو صفرا داند و خون هر که او دانا بود
آب سرد و تر بود مانند بلغم بيخلاف
خاک سرد و خشک و سودا همچو او اينجا بود
چارده چيز است جسم و جان پاک آدمي
هشت از سفلي است، شش از عالم بالا بود
گوشت و خون و موي و پيه از مادر آمد در وجود
استخوان و پوست و پي با رگ هم از بابا بود
پنج حس و روح هر شش از جهان امر اوست
امر او را قدرتش بالاي هر بالا بود
نطفه چون شد در رحم اول زحل ناظر شود
تا رسد نوبت به مه کامل همه اعضا بود
هفت سرهنگند بر بام قلاع شش جهت
جمله ناگويا ولي زايشان جهان گويا بود
چون زحل پس مشتري مريخ وآنگه آفتاب
باز زهره با عطارد ماه خوش سيما بود
هفت رنگ مختلف ز اين هفت گردد آشکار
ليکن از حکم خداوندي که او يکتا بود
هفت سلطانند و ايشان را ده و دو خلوت است
هر يکي در برج خود کيخسرو و دارا بود
مهر و مه باشند هر دو نيرين اعظمين
ديده افلاک از ايشان روشن و بينا بود
چون به برج سعد آيند آنزمان اين هفت شاه
آشکارا گردد آن مهدي که هادي ما بود
نحس اکبر دان زحل پس سعد اکبر مشتري
باز مريخ است نحس اصغر و حمرا بود
سعد اصغر آفتاب است در ميان کاينات
مسکنش فردوس نوراني است دايم تا بود
زهره قوال و عطارد خواجه ديوان چرخ
ماه رنگ آميز و راحت بخش و روح افزا بود
سه هزار آلات درکارند در هر مظهري
هشت قوت اندر او بنهاده تا گويا بود
جاذبه با ماسکه با هاضمه پس دافعه
خادمه باشند اين هر چار در تن ها بود
غاذيه با ناميه با مولده مخدومه اند
باز آن قوت که او صورتگر اعضا بود
هفت اعضاي رئيسه چون رئيسان ده اند
صحت اين هفت تن در جنت المأوا بود
اول ايشان شش است و پس دماغ آنگاه دل
پس جگر باشد که او قسام در امعا بود
گرده ها ميدان که هستند دو ستون ملک تن
گرده همچون مشتري و زهره اش صفرا بود
کدخداي ملک هفتم جانب چپ دان سپرز
گاه خفته گه نشسته گه گهي برپا بود
سر حمل ميدان و گردن ثور باشد بيگمان
هر دو دستت اي برادر باز چون جوزا بود
سينه سرطان دان و دل باشد اسد اي شيردل
روده هايت سنبله جزوي از اين اعضا بود
ناف ميزان دان و مردي عقرب است و قوس ران
هر دو زانو جدي و ساقت دلو و حوتت پا بود
في المثل يک دايره اين شکل عالم فرض کن
حق محيط و نقطه روح و دايره اشيا بود
يادگير اين گفته هاي نعمت الله يادگار
تا ترا امروز پند و مونس فردا بود