تا ز نور روي او گشته منور آفتاب
نور چشم عالم است و خوب در خور آفتاب
وصف او گويد به جان شاه فلک در نيمروز
مدح او خواند روان در ملک خاور آفتاب
تا بر آرد از ديار دشمنان او دمار
مي کشد هر صبحدم مردانه خنجر آفتاب
صورتش ماه است و معني آفتاب و چشم ما
شب جمال ماه بيند روز درخور آفتاب
پادشاه هفت اقليم است و سلطان دو کون
تا شده از جان غلام او چو قنبر آفتاب
هر که از سر علي نور ولايت ديد گفت
ديگران چون سايه اند و نور حيدر آفتاب
آفتاب از جسم و جان پاک او تا نور يافت
پادشاهي مي کند در بحر و در بر آفتاب
گر نبودي نور معني ولايت را ظهور
کي نمودي در نظر ما را مصور آفتاب
يوسف گل پيرهن برقع گشود و رو نمود
چشم مردم نور ديد و شد منور آفتاب
نقطه اصل الف کان معني عين علي است
در همه آفاق روشن خوانده از بر آفتاب
تا نهاده روي خود بر خاک پاي دلدلش
يافته شاهي عالم تاج بر سر آفتاب
مي زند خورشيد تيغ قهر بر اغيار او
مي فشاند بر سر ياران او زر آفتاب
راي او خورشيد تابان خصم او خاشاک ره
کي شود از مشت خاشاکي مکدر آفتاب
با وجود خوان انعام علي مرتضي
قرص مه يک گرده و جامي محقر آفتاب
سايه لطف خدا و عالمي در سايه اش
نور رويش کرده روشن ماه انور آفتاب
سنبل زلف سيادت مي نهد بر روي گل
خود که ديده در جهان زلف معنبر آفتاب
تا بزير چشم ازين صاحب نظر يابد نظر
از غبار خاک پايش بسته زيور آفتاب
عين او از فيض اقدس فيض او روح القدس
عقل کل فرمان برو، مه بنده چاکر آفتاب
آستان بارگاه کبريايش بوسه داد
در همه دور فلک گرديده سرور آفتاب
تا گرفتم مهر او چون جان شيرين در کنار
گيردم روزي بصد تعظيم در بر آفتاب
نعمت اللهم ز آل مصطفا دارم نسب
ذره اي از نور او مي بين و بنگر آفتاب