در هواي دنيي دون دني
روز و شب جاني به غصه مي کني
بي خبر از يوسف مصري چرا
در خيال مژده پيراهني
ريسمان حرص مي تابي مدام
گر خود چون عنکبوتي مي تني
گر تمرخاني که ميري عاقبت
موم گردي في المثل گر آهني
خوش نشيني بر سر تاج شهان
گر به خاک راه خود خود را افکني
حي و قيومي و فارغ از هلاک
در خرابات فنا گر ساکني
سرکه را بگذار و جام مي بنوش
نعمت الله جو اگر يار مني