دنيي حکايتي است حکايت چه مي کني
حاصل چو نيست شکر شکايت چه مي کني
والي بجو ولايت او را به او گذار
بي والي ولي تو ولايت چه مي کني
بحري است بيکران و تو در بر مجاوري
با بحريان حديث نهايت چه مي کني
منصوروار بر سر دار فنا برآ
بگذر ز هست و نيست، بقايت چه مي کني
عقل است دشمن تو و گوئي که يار ماست
چون دوستدار نيست حمايت چه مي کني
گوئي که ميل ماست به غايت درين طريق
غايت چو نيست ميل به غايت چه مي کني
ترک هواي خويش بگو در هواي او
بي عشق او هواي هوايت چه مي کني
الهام اوست ميرسدت دم به دم به دل
اي بي خبر حديث و روايت چه مي کني
درياب نعمت الله و با او دمي برآر
با همدمي چنين تو حکايت چه مي کني