درويش فقيريم نخواهيم اميري
والله که به شاهي نفروشيم فقيري
گر مختصري در نظرت خوار نمايد
آن شخص بزرگي است مبينش به حقيري
پيريم ولي عاشق آن يار جوانيم
يا رب برسان يار جوان را تو به پيري
گر يوسف مصري به اسيريش ببردند
اين يوسف من برد مرا هم به اسيري
مستانه سخن مي رود اي زاهد مخمور
شايد که بر اين گفته ما نکته نگيري
از مرگ مينديش اگر کشته عشقي
جاويد بماني اگر از خويش بميري
آزاد بود هر که بود بنده سيد
از بندگي اوست مرا حکم اميري