نرگست را باز سر خوش کرده اي
سنبلت بر گل مشوش کرده اي
دست از خون دل بيچارگان
باز مي بينم منقش کرده اي
آتشي در جان ما انداختي
گوئيا نعلم در آتش کرده اي
جان ما را مبتلا کردي به هجر
عيش ما را باز ناخوش کرده اي
من نگويم ترک عشقت گر چه تو
ياري ديرينه ترکش کرده اي
اي دل آخر چيست حالت بازگو
کاين چنين افتاده و غش کرده اي
حال دل سيد ز زلف يار پرس
زانکه دل آنجا تو بندش کرده اي