نور رويش پرتوي بر ماهتاب انداخته
جعد زلفش سايه بان بر آفتاب انداخته
سنبل زلفش پريشان کرده بر رخسار گل
بلبل شوريده را در پيچ و تاب انداخته
ساقي سرمست ما رندانه جام مي بدست
آمده در بزم ما از رخ نقاب انداخته
برکشيده تيغ عشق و عاشقان خويش را
بر سر کوي محبت بي حساب انداخته
لاابالي وار با رندان نشسته روز و شب
از رقيب ايمن سپر بر روي آب انداخته
آتشي انداخته در شمع جان از عشق او
عقل را پروانه وش در اضطراب انداخته
وعده ديدار داده عاشقان خويش را
ذوق و وجدي در وجود شيخ و شاب انداخته
زاهد و مفتي به عشق جرعه اي از جام او
آن يکي سجاده و اين يک کتاب انداخته
نعمت الله را حريف مجلس خود ساخته
جام وحدت داده و مست و خراب انداخته