پادشاهي با گدائي ساخته
سايه اي بر جان ما انداخته
بر سرير دل نشسته شاه عشق
ملک دل از غير خود پرداخته
مجلس مستانه اي آراسته
ساز جان ما خوشي بنواخته
برده گوي دلبري از دلبران
مرکب عشقش به ميدان تاخته
آفتاب است او و عالم سايه بان
شاهباز است او و عاشق فاخته
اين لطيفه بين که سلطان دو کون
با فقيري بي نوا در ساخته
نعمت الله نور چشم مردم است
والعجب او را کسي نشناخته