اين و آن در آرزوي او و او
با همه يک رو نشسته روبرو
غير نور او نديده چشم ما
گرچه گشته گرد عالم کو بکو
غرقه درياي بي پايان شديم
غير ما از ما درين دريا مجو
عقل مخمور است و ما مست خراب
گفته مخمور با مستان مگو
يک زمان با ما درين دريا نشين
گرد هستي را چو ما از خود بشو
سهل باشد هر که او بيند به خود
ما نمي بينيم جز او را به او
سيدم زلف سيادت برفشاند
مجمع صاحبدلان شد مو به مو