نقشي نبسته ايم به غير از خيال او
حسني نيافتيم جدا از جمال او
از لوح کاينات نخوانديم هيچ حرف
کان حرف را نبود خطي از مثال او
ما را هواي چشمه آب حيات نيست
تا نوش کرده ايم شراب زلال او
هر کس که نيست عاشق او نيست هيچ کس
انسان نخوانمش که نخواهد وصال او
ما عاشقان بي سر و بي پاي حالتيم
از حال ما بپرس که يابي تو حال او
ساقي سؤال کرد که مي نوش مي کني
جانم فداي باده و حسن سئوال او
مست است نعمت الله و بر دست جام مي
بستان و نوش کن که بيابي کمال او